فرهنگ امروز/ محمد مهدی فلاح: حتما شما هم با تبلیغاتی که نوید دنیایی زیبا و رویایی می دهند مواجه شده اید. تبلیغاتی که می خواهند با کتاب هایی صد صفحه ای، مشاوره هایی دو ساعته و سمینارهایی سه روزه، تمام مسائل زندگی شما را حل کنند و برای هر مشکلتان، اعم از بی کاری، بی پولی، افت تحصیلی، جر و بحث های زناشویی و ...، نسخه هایی کوتاه با اثرگذاری چشمگیر بپیچند. گسترش این جریان به حدی است که به نظر می رسد می توان ظهور و اقبال به آن را معلول شرایط اجتماعی ای دانست که بر جهان جدید حاکم است. در رابطه با علل گسترش این جریان و تاثیرات فردی و اجتماعی آن، با دکتر مصطفی مهرآیین، جامعه شناس و استاد دانشگاه، به گفت و گو نشسته ایم.
مدتی است در جامعه جهانی به طور عام و در جامعه ایرانی به طور خاص با گرایشی عمده به مسائل روان شناسی روبرو هستیم: اقبال گسترده ی افراد به فراگیری الگوهای موفقیت، شیوه های همسریابی، تکنیک های برقراری ارتباط موثر، تربیت کودک درون، راه های شاد بودن و خوبشختی و چیزهایی از این دست، جلوه ای از این گرایش فراگیر هستند. پرسش اینجاست که این گرایش به روانشناسی در چه زمینه اجتماعی طرح شده که مقبولیت زیادی به دنبال داشته است؟
قبل از آنکه به این سوال پاسخ دهم، لازم است به این پرسش بپردازم که اساساً چرا یک جامعه شناس باید در ارتباط با این موضوع صحبت کند؟ در جامعه شناسی تصور بر این است که هر فهمی از انسان و روان او، بر فهم ما از نظم اجتماعی تأثیرگذار است؛ بدین معنی که صورت بندی ما از روان و انسان، صورت بندی ما از نظم اجتماعی را تغییر می دهد و پیامدهای متفاوت سیاسی، اجتماعی و اخلاقی به همراه دارد. پس زمانی که این پرسش را از منظر جامعهشناسانه طرح می کنیم، در حقیقت پرسش از نسبت فهم ما از روان انسان و طراحی نظم اجتماعی است.
نکته بعد آنکه روان شناسی در این گرایش، شامل چندین حوزه می شود: روانکاوی، روان درمانی، روانشناسیِ خود، جنبش های جدید دینی و ... . پس منظور از «اقبال به روان شناسی»، اقبال به مجموعه این حوزه هاست و ما در این بحث، آن ها را به صورت مجزا و تفکیک شده مطرح نمی کنیم.
نکته سوم آنکه در پرسش از چرایی گسترش گرایش به روان شناسی، این فرض نهفته است که واقعا چنین گسترشی اتفاق افتاده. اما در جوامعی که توسعه نامتوازنی داشتهاند، نمی توان از یک گسترش مطلق سخن گفت. پس این پرسش و تحلیل های ما، مربوط به همه جامعه نمی شود بلکه مرتبط با بخش هایی است که به نحوی جدی تر توسعه یافته اند و فرآیند مدرنیزاسیون را بیشتر سپری کرده اند.
نکته چهارم این است که منظور ما از روان شناسی و روان شناسی گرایی، درواقع صنعت روان شناسی و روان شناسی گرایی است و این بحث مربوط به شخص روان شناس و نافی شغل روان شناسی نیست.
اگر از این مقدمات بگذریم از منظر جامعه شناسی معرفت، هژمونیک شدن یک اندیشه را به دو صورت می توان تحلیل کرد: یا می توان شرایط بیرونی مانند ثروت، قدرت، زمان، مکان و پول را در هژمونیک شدن یک اندیشه موثر دانست یا آنکه به نحو عام تر بگوییم شرایط کلان جامعه به گونهای بوده که آن اندیشه توانسته خود را هژمونیک کند؛ قریب به چیزی که مارکس و دورکیم می گفتند. از نظر آنها با تغییر جامعه، مجموعهای از اندیشهها نیز در هماهنگی با چنین تغییری شکل میگیرد. این به معنی آن نیست که لزوما قدرت و ثروت در پس پشت این تحولات فکری است. شرایط اجتماعی موجد اندیشههایی است که در هماهنگی فرهنگی با خود آنها باشد تا به نیازهای فکری جامعه پاسخ دهند. برای مثال مدرنیزاسیون نیازمند یک چشم انداز خاص فرهنگی است که در تطابق با آن باشد.
از منظری دیگر می توان گفت منطق درونیِ دانش و اندیشه است که اهمیت دارد.از این منظر،نهادینه شدن یک اندیشه ارتباطی به شرایط بیرونی، مانند قدرت و ثروت ندارد. در این منظر، پرسش این است که منطق درونی این اندیشه تا چه میزان توانسته با مفاهیم، گزاره ها و دنیاهای دیگر دانش به رقابت پردازد و تا چه میزان فهمی که از مسائل ارائه می دهد برای جامعه اقناع کننده و کاربردی است که توانسته خود را هژمونیک کند.
من در اینجا، برخلاف روال معمول جامعه شناسی، از منظر دوم وارد مسأله می شوم و در تحلیل هایم نیز تحت تاثیر نظریات اِوا ایلوز هستم که یکی از متخصصین اصلی این حوزه به شمار می آید و کتاب هایی جدی در این زمینه دارد. ایلوز تحلیل خود را با این پرسش آغاز می کند که تا پیش از این، تحلیل ما از روان انسان در چه حوزه هایی تعریف میشد؟ برای مثال در دوران پیشامدرن، دلایلی که برای افسردگی، خشمگین بودن، عدم ارتباط خوب با همسر و والدین، گرایش به تنهایی و چیزهایی از این دست بیان می کردیم چه بود؟ به عقیده ایلوز، در دوران پیشامدرن این پرسش ها در دنیای دین پاسخ می یافتند و تبعاً به محض به وجود آمدن، به گناهکار بودن، وجود روح شیطانی، عدم اجرای مناسک دینی، جن گرفتگی و ... نسبت داده می شدند. راه حل این مشکلات نیز، توبه، عبادت، اعتراف (در دنیای مسیحیت به طور خاص) یا پالایش روح بود. اکثر تحلیل هایی که در دنیای دین صورت می گرفت، در جهت تشخیص آن بود که روان انسان خوب است یا بد؟ الهی است یا شیطانی؟ خیر است یا شر؟ بنابراین مهم ترین دنیای مفهومی که در پیوند با روح و روان انسان بود، دنیای اخلاق بود.
اما در دنیای مدرن، به تعبیر ایلوز، تمامی این مباحث ذیل علم روان شناسی مطرح می شوند. اگر تا پیش از این، در دنیای سنت ویژگی های روحی و روانی انسان در نسبت با جهان ادیان- که جهانی بیرونی، رمزآلود و مرموز بوده است- تعریف می شد، در دنیای مدرن در نسبت با انسان تعریف می شوند؛ به این معنا که از مباحث بیرون به درون انسان منتقل می شوند.
نکته دوم این است که در روانکاوی، از زمان تأسیس آن توسط فروید تا به امروز، فرض بر این است که انسان مجموعهای از ویژگی های روانی و درونی دارد که اگر بتوان آنها را مدیریت کرد و در انسجامی با هم قرار داد، تبعا مشکلات شخص کمتر می شود. اما چون فرض بر این است که فرد نمی تواند ویژگی های روانی و درونی خویش را مدیریت کند نتیجه طبیعی این وضعیت، بروز «روان رنجوری» است.
پس در اینجا بر چند نکته تاکید می شود: نکته اول آنکه مشکلات، درونی است. دوم آنکه در سبب شناسی مشکلات انسانی هم باید به درون انسان توجه کرد و سوم آنکه در بررسی علت این روان رنجوری ها، که به تعبیر فروید مربوط به واپسزدن ها و سرکوب هاست، قضاوت ها دیگر اخلاقی نیست؛ عقده ادیپ، عقده الکترا یا ناخودآگاه، ارتباطی با اخلاق ندارد. بلکه ویژگی های درونی انسان است. پیامد این مورد سوم آن است که درباب انسان نیز اساسا نمی توان قضاوت اخلاقی کرد: انسان دارای مجموعه ای از ویژگی های روانی است که اگر به آنان به درستی پاسخ داده شود، یک فرد نرمال و طبیعی می شود و اگر درست پاسخ داده نشود گرفتار روان رنجوری می گردد.
در نتیجه علم روان شناسی، ما را دائماً به مدیریت، کنترل و درمان خود دعوت می کند و کل این فرآیند درمان منوط به فهمی علمی از اسباب و عللی است که در پشت این ماجرا نهفته است و هیچ قضاوت اخلاقی پیرامون آن مطرح نمیشود. از این منظر، از نگاه ایلوز، تمامی انسان هایی که امروزه در این دنیا زندگی می کنند انسان های بیماری هستند و باید به سمتی حرکت کنند که به نیازهای ژرف وجودیشان پاسخ دهند. بنابراین فرض بر این است که انسان یک روان ناسالم دارد و اگر بتواند خود را روانکاوی کند، خودِ نهایی را پیدا خواهد کرد و اگر به آن دست یابد، تبعاً می تواند فرد شاد، موفق و خوشحالی باشد. اما زندگی اجتماعیا ی که حاصل زیست انسان های روان رنجور است، دارای مشکل است و باید پالایش شود. این فاز اول طرح روان شناسی بود. به عنوان مثال در این دیدگاه، اگر فردی عاشق باشید بیمارید، اگر فردی باشید که ده ها شریک جنسی دارد نیز بیمارید. اگر فردی باشید که در فضای خانواده گرم و پرمهر است بیمارید و اگر سرد و بی تفاوت هم باشید باز بیمارید. هر عملی به یک ویژگی در روان باز می گردد که قاعدتاً به چیزی در دوران کودکی ارجاع دارد.
به نظر می رسد که روان شناسی علاوه بر گزاره های توصیفی خودکاوی، گزاره های تجویزی هم بیان می کند. این گزاره های ایجابی در چه قالبی بیان شده اند؟
فاز بعدی، به تعبیر ایلوز از دهه ۱۹۶۰ بدین سو به طور خاص در غرب اتفاق افتاد، زمانی که گفته شد انسان ها باید «خود تحقق بخش» هم باشند و البته خود درمانگری هم، بخشی از این خود تحقق بخشی است. اگر اینکار نیز انجام نشود فرد بیمار است. در نتیجه این جریان، دائماً شما را به شناخت خود، تحقق بخشیدن به خود و بی اعتنایی به دیگران دعوت می کند و شما اساساً فارغ از روابط اجتماعی ای که در آن قرار گرفته اید، باید دائماً تلاش کنید که درون خود را مدیریت کنید. این شرط موفقیت است.
از نظر ایلوز این دو ادعای اصلی روان شناسان بود: اول آنکه همه بیماریم و باید درمان شویم و دوم آنکه اگر خود را تحقق نبخشیم باز هم بیمار خواهیم بود و باید تلاش کنیم خود را تحقق بخشیم. در نتیجه به میزانی که افراد بخواهند در این مسیر قدم بردارند، مشتری علم روانشناسی در این عصر نیز بیشتر می شود. اینگونه است که در جهان امروز، روان شناسان در همه حوزه های زندگی اجتماعی، اعم از مدرسه، ارتش، دانشگاه، محل کار، روابط عاطفی یا جنسی و ...، نفوذ کرده اند.
بر اساس تحلیل ها در سال ۱۹۹۰ در امریکا، ۱۷۴هزار شغل مرتبط به روان شناسی وجود داشته است. بودجه بهداشت روانی آمریکا در سال ۱۹۹۰، ۱۴۸میلیارد دلار بود و البته این رقم در سال ۱۹۹۷ به ۷۴ میلیارد دلار کاهش یافته است. این ثروت عظیم پشتوانه روان شناسی، آن را تبدیل به یک صنعت کرده است: دیگر نمی توان به آن چون یک تخصص نگاه کرد، بلکه صنعت عظیمی است که در جهان به راه افتاده است.
اگر به این صنعت، به عنوان بازاری نگاه کنیم که در آن پولی دریافت و در عوض آن، خدماتی به مشتری داده می شود، به نظر می رسد که مشکلی در میان نیست. اشکال این جریان از نظر شما به عنوان یک جامعه شناس چیست؟
ایلوز میگوید مسأله ما از منظر جامعه شناسی این است که روان شناسی، ساماندهی و صورت بندی روان انسان را عوض کرده است. روانی که در روان شناسی ترویج می شود، کاملاً غیراخلاقی است و در واقع حوزه اخلاق از روان جدا شده است. نکته دوم اینکه دعوت روان شناسی به خودکاوی و خود تحقق بخشی، اساسا انسان را غیرسیاسی میکند. فرهنگ سیاسی ای که روان شناسی تزریق می کند، درواقع سیاست زدایی است. به عبارت دیگر، سیاست جزئی از آن نیست.این نوع نگاه را می توان در رویکرد برخی روشنفکران روانشناسی گرا کشور خود از قبیل استاد ملکیان نیز دید.
چگونه این سیاست زدایی اتفاق می افتد؟
برای مثال، مسئله بیکاری را در نظر بگیرید. روان شناسی، بیکاریِ یک فرد را ناشی از عدم اعتماد به نفس و یا نوعی خود ویرانگری دائمی می داند که موجب می شود فرد بعد از رنج، از یک شغل دست کشد و مجدداً دنبال آن برود. ولی پاسخ دیگری که برای مسأله بیکاری متصور است، برای مثال نقد قوانین کار، یا رکود و تورم درجامعه است. این دو تصور دو منظر متفاوت را به فرد القاء می کنند.
در مثالی دیگر فرض کنید زنی به روان شناس مراجعه می کند و می گوید همسرش در منزل به او کمک نمی کند. روانشناس تبعا به او می گوید که او یا هنوز وابسته است و استقلال لازم را ندارد، یا میل به تنبیه همسر خود دارد. ولی از این سخن نمی گوید که ممکن است این جزئی از یک فرهنگ پدرسالار در جامعه باشد. روان شناس به دلیل درک خود از روانِ انسان، به هیچ وجه به این موضوعات اشاره ای نمی کند و مشکلات را به عدم خودکاوی و یا خود تحقق بخشی ارجاع می دهد.
پس ظاهرا نظر جامعه شناس به ساختارهای بیرونی و نظر روانشناس به درون انسان است.
برای جامعه شناس این مهم است که درک روان شناسانه از انسان، تصور دیگری از نظم اجتماعی ارائه می دهد که در آن، جایگاه بسیاری از موضوعات تغییر می کند. برای مثال عدالت را در نظر بگیرید: در دهه ۱۹۲۰ در تمامی کارخانه ها روان شناس استخدام شد و اصلی ترین دلیلش آن بود که نمی بایست در محیط کار خشم ابراز شود. هم کارگر و هم کارفرما ملزم بودند روابط بین انسانی خود را به خوبی کنترل کنند و اگر خشمگین می شوند، این به دلیل ویژگی های شخصتی شان است و باید اصلاح شود. پس دیگر صحبت از آن نیست که چه روابط قدرتی شکل گرفته که باعث شده فرد در آن احساس خشم کند، بلکه مهم آن است فرد با توجه به خود، احساسات خود را کنترل کند. در دنیای مدرن نظام های بروکراتیک همواره شما را به افزایش کارایی دعوت می کنند. در مواقعی نیز با اعمال نظام های اقتداری و کنترلی و وضع مجازات و تنبیه تلاش می شود که منافع این نظم اجتماعی تأمین شود. بالتبع در این نظم اجتماعی جدید، مفاهیمی مثل شورش اجتماعی و انقلاب معنی ندارد و بدین طریق جامعه کنترل می شود.
در چنین نگاهی، احساسات دیگر بعد سیاسی، اجتماعی یا جمعی ندارند. به عبارت دیگر احساسات فرد در نسبت با دیگری تعریف نمیشود. اما جامعه، پدیدهای است که همه ابعاد وجودی ما را دائماً در نسبت با دیگری تعریف میکند. ایلوز بر این دو مسأله نام «سیاست روان شناسی» میگذارد.
چه اتفاقی می افتد وقتی در گفتمان روا نشناسی، روان انسان نسبت خویش را با اخلاق سست مییابد؟
افرادی که در خصوص روان خود قضاوت اخلاقی ندارند دو ویژگی کلی بر آنان عارض می شود. اولاً مسئولیت پذیری اجتماعی برای آنان منتفی می شود. زیرا تحلیل آنان از مسائل، اجتماعی نیست و درگیری با مسائل اجتماعی ندارند. ثانیا از این منظر همه چیز جایز می شود. بدین معنی که هر امکانی در روان شما پیش بیاید شما جایز به انجام دادن آن هستید. زیرا چنین فرض می شود که گویی هر چیزی که میلش در من وجود دارد به سرکوب های قبلی من ارجاع دارد. پس سعی خواهم کرد آن را آزاد کنم. از آنجا که هیچ قضاوت اخلاقی پیرامون شما وجود ندارد، قضاوت شما صرفاً به چیزی در درون خودتان بازمی گردد و هدف نهایی آن است که همه واپس زدن ها امکان بروز پیدا کند تا آنکه فرد به یک روان تعدیل یافته برسد.
با حذف مسئولیت اجتماعی و قضاوت اخلاقی، شخص در سطح فردی تضعیف شده و در سطح جمعی نیز غیرسیاسی می شود. در این میان فرآیندهای سطح میانی جامعه ضرر می کنند و نهادهای اجتماعی شکل نمی گیرند؛ زیرا برای فرد، جهت حرکت سطح میانی جامعه دیگر اهمیتی ندارد. در نتیجه فرآیندهای اجتماعی مختل می شوند.
بازگردیم به موضع رسمی جامعه شناسی؛ تحلیل بیرونیِ گرایش به روان شناسی چیست؟
در سطح بیرونیِ مسأله، باید به این نکته توجه کرد که امروزه یک نهاد شکل گرفته است؛ ما با نهادِ روان شناسی در جامعه روبرو هستیم. استناد من در اینجا به کارهای جیمز دیویس تحت عنوان «انسان شناسی روان شناسی» است. پرسش او در این تحقیق آن است که این نهاد جدید اجتماعی با تمامی روابط، نقش ها، هنجارها و ارزش هایی که بر آن حاکم است، چگونه بیماران خود را مدیریت می کند؟ پرسش بعدی دیویس آن است که، با وجود علت شناسی بسیار محدود دانش روان شناسی، با وجود سوال های جدی ای که در برابر بنیان های نظری این دانش وجود دارد و با وجود گرایش های بسیار متنوع آن (روان شناسی انسانگرا، رفتارگرا، شناختی و ...)، این دانش چگونه توانسته دائماً خود را توجیه کند؟ دیویس کار خود را با مصاحبه و گفتگو با بیماران و متولیان این نهادها و مطالعه روابط درونی آنان پیش گرفته است. پرسش دیگری که دیویس مطرح می کند آن است که روان شناسی چگونه توانسته به خلق دائمی بیماران دامن بزند؟
نخست آنکه چنان که گفتیم، روان شناسی به یک «صنعت» تبدیل شده است. از سوی دیگر روان شناسی، مانند هر گفتمان دیگری، برای خود زبانی خلق کرده که به خوبی خود را توجیه و مخاطب اش را اقناع می کند. این جریان در سازوکارهای سیاسی-اجتماعی جامعه رسوخ کرده و در همنوایی کامل با نظام های سیاسی است که اساساً هیچ تمایلی به سیاسی بودن افراد خود ندارند. از منظر دیگر نیز در پیوند با افرادی است که علاقه ای به زیست اخلاقی ندارند. اگر جهان ادیان جهان حفظ تابوها و رعایت حد و مرزهاست، جهان روانکاوی جهان شکستن این تابوها و رد شدن از حد و مرزهاست. در این وضعیت اقبال به این پدیده چیز عجیبی نیست.
منبع:ایسکا نیوز
نظر شما