به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ رمان «مرا به کنگاراکس نبر!» نوشته آندری کورکوف چندی است با ترجمه آبتین گلکار توسط نشر افق منتشر و راهی بازار نشر شده است. آندری کورکوف نویسنده اوکراینی و متولد سال ۱۹۶۱ است. این نویسنده در رمانهایش به اتفاقات و واقعیتهای بلوک شرق پس از فروپاشی شوروی میپردازد. رمان «مرا به کنگاراکس نبر!» در سال ۲۰۰۸ منتشر شده و در آن تصویر تکان دهندهای از دوران مذکور ارائه میشود.
یکی از مسائل مهمی که گاهی در رمان «مرا به کنگاراکس نبر!» مطرح میشود، مساله تاریخ است که مخاطب چند بار در خلال فرازهای داستان با آن و چالش وجودش روبرو میشود چون بین دو زاویه دید که تاریخ وجود دارد یا ندارد، گیر افتاده است. در این رمان قطاری وجود دارد که محمولههایی را با خود به مقصدی در بینهایت حمل میکند. مقصدی که در ابتدا و یا در فرازهایی از این داستان، در بی نهایت قرار ندارد و قابل دسترسی است.
ارجاعات داستانی و غیرداستانی مختلفی در رمان مذکور وجود دارد که افراد کتابخوان، با خواندن سطرهای کتاب، متوجه آنها خواهند شد. به هر روی، «مرا به کنگاراکس نبر!» یک رمان رئالیستی و واقعگرا نیست و سخنان و موارد موردنظر نویسنده در آن، به طور غیرمستقیم بیان می شوند. برای کشف بیشتر این رمان، به گفتگو با مترجم آن نشستهایم. آبتین کلگار از جمله مترجمانی است که آثار ادبیات زبان روسی را از زبان اصلی به فارسی ترجمه کرده و با فرهنگ روسیه و ادبیات این کشور و کشورهای اقماری شوروی، آشنایی زیادی دارد.
مشروح گفتگوی خبرگزاری مهر با آبتین کلگار در ادامه میآید:
* اشاره شده و میشود که آندری کورکوف نویسنده کتاب، در رمانهایش به دوران پس از فروپاشی بلوک شرق میپردازد، اما حال و هوایی که رمان «مرا به کنگاراکس نبر!» دارد، این شائبه را به وجود میآورد که گویی داستان در سالهای جنگ سرد و حکومت پلیسی روسیه جریان دارد! درست است؟
این اشاره در مورد اکثر آثار کورکوف، از جمله «مرگ و پنگوئن» و «دوست مرحوم من» که به فارسی هم ترجمه شدهاند، درست است، ولی «مرا به کنگاراکس نبر!» در سالهای ۱۹۸۴-۱۹۸۷ نوشته شده است، یعنی پیش از فروپاشی شوروی.
ولی از سوی دیگر این سالها آغاز دورهای در تاریخ شوروی هستند که به «پروسترویکا» مشهور شده است و یکی از شاخصههای آن، به ویژه در حوزه فرهنگ و هنر، آزادی بیان نسبی است. نویسندگان دیگر میتوانستند با دید کموبیش انتقادی به تاریخ و گذشته ملت خود بنگرند و همین عامل تا اندازهای «مرا به کنگاراکس نبر» را به آثار پس از فروپاشی شوروی شبیه میکند.
* یکی از مفاهیم مهم در این رمان، تاریخ است. با توجه به این که شما با متن اصلی این رمان روبهرو بودهاید، آیا بستههای تحویلی که نگهبانان همراه خود در قطار حمل میکنند، حاوی گذشته روسیه و جنایتهای حکومت کمونیستی هستند که باید نابود شوند؟
البته در رمانهای مدرن نمیتوان با چنین قطعیتی در مورد نمادپردازیهای نویسنده اظهارنظر کرد، ولی آن طور که از متن برمیآید، بله، جعبهها نمادی هستند از اسناد تاریخی کشور، که سالها محرمانه و تحتحفاظت بوده و در زمان اتفاقات رمان هم همچنان به صورت مهرومومشده نگهداری میشوند، ولی با تغییر اوضاع و شرایط زمانه سرنوشت آنها به شکلهای مختلف رقم میخورد: تعدادی از آنها برای همیشه نابود میشوند، تعدادی به حراج گذاشته میشوند و به دست افراد مختلف میافتند و تاریخ مملکت به این شکل پارهپاره میشود و تحریف و نقاط کور به آن راه مییابد.
* شما بهشخصه این رمان را چگونه رمانی ارزیابی میکنید؟ آیا آن را یک اثر معناگرا میدانید یا یک رمان سیاسی که در پی بالا زدن پرده بلشویکها و کمونیستها و خفقانی است که برای روسیه به ارمغان آوردند؟
چیزی که به نظر من بیش از اشارات مستقیم سیاسی در این اثر اهمیت دارد، نگرش قهرمانان نسبت به مسئله تاریخ و گذشته تاریخی کشور است. آیا میتوان و باید همانند ساکنان کنگاراکس (که کنایهای هم به جمهوریهای حاشیه دریای بالتیک، مانند لتونی است که پس از فروپاشی شوروی سعی کردند از این نظام تبری جویند و خود را به تمامی از این گذشته جدا کنند) با فراموش کردن گذشته در رفاه و خوشبختی زیست یا آنکه برای درک بهتر حال و آینده باید مدام به این گذشته بازگشت؟ این به نظر من پرسش اصلی کتاب است.
* با خواندن این رمان، به نظر میرسد کورکوف تحت تاثیر نویسندگان مختلفی بوده است. یکی از آنها، بکت و مشخصاً نمایشنامه «در انتظار گودو» است. در فرازهایی از رمان که دو شخصیت نگهبان در واگن حمل بستهها هستند و صحبت میکنند، ناخودآگاه «در انتظار گودو» به ذهن خواننده متبادر میشود. چون قطاری که این دو سوارش هستند، مانند بستر زمانی «در انتظار گودو» مقصدی ندارد و همین طور پیش میرود!
بله، صحنههایی از رمان یادآور تکرار و بطالت «در انتظار گودو» هست؛ البته با یکی دو نکته ظریف. نخست اینکه ظاهراً قطار کورکوف مقصد دارد و لوکوموتیوران مسیر معینی را که خودش از آن خبر دارد، میپیماید.
حتی جایی شاهد هستیم که لوکوموتیوران و مسیر قطار عوض میشوند و قطار سر از کنگاراکس درمیآورد، یعنی به هرحال کسانی هستند که برای قطار تصمیم میگیرند. از سوی دیگر، استفاده از استعاره «وسیله نقلیه بیمقصد» در ادبیات جهان نمونههای پرشمار دارد. به عنوان یکی از مشهورترین نمونههایی که ترجمه فارسیاش هم موجود است، میتوان از «مادراپور» روبر مِرل نام برد.
* شاید «۱۹۸۴» جورج اورول هم به یاد خواننده بیفتد! هنگام ترجمه اثر، برای شما این حالت پیش نیامد؟
با رمان اورول و اصولاً با سبک آثار آرمانشهری یا ضدآرمانشهری در دو جا میتوان شباهتهایی پیدا کرد: نویسنده در دو بخش از کتاب دو آرمانشهر را به تصویر میکشد؛ مهمانخانه «مشعل» و خود کنگاراکس که ساکنانشان ظاهراً هیچ غم و گرفتاری ندارند و به منتهای درجه از زندگیشان راضی هستند. ولی به هرحال زندگی آنان نمیتواند برای قهرمان اصلی اثر، توروسوف، رضایتبخش باشد و به همین علت است که نام کتاب میشود «مرا به کنگاراکس نبر!»
* از مواضع سیاسی نویسنده اثر، چقدر اطلاع دارید؟ شاید قطار داستانش، روال سیاسی روسیه (البته شوروی یا همان روسیه قدیم) باشد که هیچ وقت قرار نیست به سامان و اتوپیای مورد نظر برسد!
استعاره قطار از همان آغاز شکلگیری حکومت شوروی یکی از تصویرهای رایج در ادبیات این کشور بود و البته در آن زمان نماد مثبتی تلقی میشد: اغلب انقلاب و کشور شوروی را به قطاری تشبیه میکردند که با سرعت تمام به سوی مقصدی آرمانی در حرکت است، استراحت و توقف نمیشناسد، هرچه را سر راهش قرار گیرد، خرد میکند و کنار میزند و هر مسافری که تاب چنین سفری را نداشته باشد، از آن پیاده میشود یا پایین میافتد!
پس از «پروسترویکا» بسیاری از نویسندگان در آثارشان نشان دادند که نامعلوم بودن این مقصد باعث سردرگمی و درجا زدن و حتی عقبگرد وسیله نقلیه شده است، مثلاً ولادیمیر واینوویچ در دهه ۱۹۹۰ در کتاب «قصههایی برای بزرگسالان» نظام شوروی را به یک کشتی تشبیه میکند که سالهای سال قرار بود مسافرانش را به سرزمین آرمانی لیموستان برساند، ولی پس از تغییرمسیرها و راست و چپ رفتنهای فراوان سر از کنگرستان درمیآورد.
یا، ولادیمیر ساروکین در رمان «کولاک» (۲۰۱۰) شوروی را به صورت سورتمهای به تصویر میکشد که پنجاه اسب مینیاتوری آن را میکشند و هنگام پیمودن مسافت ناچیز میان دو روستا در کولاک گیر میکند و مدام «به مقصد نمیرسد».
تفاوت قطار کورکوف آن است که مقصدش اهمیت این آثار دیگر را ندارد و همان طور که پیشتر گفتم، گمان میکنم اصل قضیه جای دیگری است!
* آینهدار شخصیت توروسوف در جامعه واقعی روسیه کیست؟ در نگاه اول و برداشت ساده میتوان او را یک سالک فرض کرد که از نقطه الف به نقطه ب میرود. اما شاید کورکوف با نوشتن این رمان، چندان قصد نداشته توسوروف را وارد وادی سلوک کند!
من هم فکر نمیکنم برداشت عرفانی از این اثر زیاد به واقعیت نزدیک باشد. اتفاقاً به تصریح خود نویسنده، توروسوف در قدیم گرایشهایی به عوالم متافیزیک داشته و سپس از آنها دست کشیده است.
توروسوف نماینده همه افرادی است که در صدد روشن کردن و بازسازی واقعیاتهای تاریخی دورهای از تاریخ کشورشان هستند که دستخوش تحریف و ابهام شده است و البته خودش هم نمیداند که این آگاهی از واقعیات گذشته «بیشتر سود به همراه میآورد یا زیان».
* شما چقدر نویسنده این رمان را وامدار بزرگان و اسلاف ادبیات روسی میدانید؟ آیا کورکوف در مسیری قدم بر میدارد که ماکسیم گورکی یا چخوف قدم بر میداشتند؟
به هرحال همه نویسندگان روس، هریک به شکلی، از اسلاف بزرگشان تأثیر پذیرفتهاند. ولی به هرحال آثار کورکوف با آثار رئالیستی نویسندگانی مانند گورکی و چخوف، به ویژه از لحاظ ساختار، تفاوتهای آشکاری دارد که ناشی از سلیقه و پسند زمانه است. از این نظر، گمان میکنم آثار نویسندگان آوانگارد دهه ۱۹۶۰-۱۹۷۰ شوروی، که پا را از قالبهای دیکتهشده رئالیسم سوسیالیستی بیرون گذاشتند، تأثیر بیشتری بر کورکوف گذاشته باشد.
نظر شما