به گزارش فرهنگ امروز به نقل از شرق؛ «اکنون، ما و شریعتی»، عنوان همایشی علمی است که بهبهانه چهلمین سالگرد علی شریعتی در تیرماه امسال به همت بنیاد شریعتی برگزار خواهد شد. مقصود از «اکنون» در عنوان همایش، اشاره به زمانه و زمینه حاضر است و منظور از «ما» همه کسانیاند که دغدغه مسائل زمانه خود را دارند و همچنین آنانکه از طریق امتزاج افق خود با افق شریعتی سعی در مواجهه با معضلات و مسائل زمانه خود دارند. به بهانه این همایش دو پرسش اصلی با نسلهایی از روشنفکران متأثر از شریعتی و نیز موافقان و منتقدان او در میان گذاشته شد:
١) بحران مبتلابه امروز ما و پرسمان اصلی این دوران را چه میدانید؟
۲) با توجه به میراث شریعتی و پیشینه و پشتوانه هماندیشی و همسخنی در سرمشق گفتمانی و صورتبندی معرفتی دوران او، اکنون چه راهحل، خروجی و برونرفتی ارائه میدهید؟
علی معظمی در پاسخ به این دو پرسش بر پروژه «بازگشت به خویشتن» شریعتی متمرکز میشود و آن را در نقطه مقابل روشنگری میداند: نه به این سبب که روشنگری را میتوان به منشائی «غربی» بازگرداند، بلکه به سبب منطق درونیشان. او میکوشد با این مقایسه نشان دهد که چگونه در منطق بازگشت به خویشتن آن جمود و ظلمت و موهومپرستی مورد اشاره شریعتی در نهایت از مرکز توجه خارج میشود.
محمدجواد غلامرضاکاشی شریعتی را یک میراث تاریخی و سنت نوشریعتی را فراخوانکردن او در موقعیت تاریخی متفاوت میداند. او دو عامل را موجب تداوم شریعتی و بحثهای پیرامون او میداند، یکی نسلی که نوجوانی و جوانی خود را با شریعتی آغاز کرد و در پرتو آرای او دیندار و پرانگیزه در عرصه سیاسی شد و دوم علاقه به اسلام سیاسی و روایت چپ از اسلامگرایی. او در پاسخ به دو پرسش حاضر، تفکر شریعتی را یکی از مهمترین منابع فهم سیاسی از اسلام در بستر منازعات جهان مدرن عنوان میکند.
پیش از این مقصود فراستخواه، عباس منوچهری و احسان شریعتی به این دو پرسش پاسخ داده بودند. آنچه در ادامه میآید، پاسخهای محمدجواد غلامرضاکاشی و علی معظمی است، با این توضیح که متن سخنرانی کاشی در بنیاد شریعتی در حکم پاسخ به این دو سؤال است.
این یادداشت به قصد تأمل در این دو پرسش بههمپیوسته نوشته میشود: مسئله اصلی دوران و زمانه ما چیست؟ از میراث فکری شریعتی چه پاسخ یا پاسخهایی برای این مسئله میتوان برگرفت؟
نخستین مفروض پرسشها این است که میتوان مسئلهای را به عنوان مسئله «اصلی» دوران «ما» برکشید و نشان داد؛ فرض دیگرش این است که «ما»یی وجود دارد، واحد و قابل اشاره، که این مسئله مسئله (اصلی) اوست. و فرض سوم اینکه «میتوان» از «میراث شریعتی» برای پاسخ به چنین مسئله محتملی کمک گرفت. من در هر سه اینها تردید دارم. این تردید در درجه اول متوجه این است که حتی اگر چیزی چون مسئله اصلی دوران در میان باشد بتوانم بیابم و نشانش دهم. از صورتبندی تردید در فرض دوم میگذرم هرچند در ضمن نوشته اشاراتی به تلویح به آن خواهد رفت. فرض سوم اما به تبع فرض اول مورد تردید است.
اما نیک که بنگریم این پرسشها به یک معنای مهم موجهاند: به نظر میرسد که خود علی شریعتی همینگونه به دورانش مینگریست و مسئلهای اساسی در آن میدید. مسئلهای که به تعبیری جهانی هم بود. اگر در این تشخیص اشتباه نکرده باشم، مجالی گشوده میشود تا بهنوعی به پرسشهای آغازین بپردازیم.
بازگشت به خویشتن
میتوان نشان داد، هرچند من در اینجا این کار را نمیکنم فقط آن را فرض میگیرم، که مسئله اصلی دوران از نظر شریعتی مسئله «بازگشت به خویشتن» بوده است. او در نوشتهها و سخنرانیهای متعددی به این مسئله پرداخته است. از جمله یکی از روشنترین و مستقیمترین آنها سخنرانیای است که با همین عنوان «بازگشت به خویشتن» در دانشگاه جندیشاپور ایراد شده است (بازگشت، مجموعه آثار شماره ۴، صص ۱۵ تا ۴۰) که در اینجا میخواهم بر آن متمرکز شوم. تاریخ سخنرانی در مجموعه آثار او مشخص نشده است ولی از شواهدی در متن آن به نظر میآید که باید متعلق به سال ۱۳۵۲/١٩٧٣ باشد. سخنرانی در حال و هوای جنبشهای ملیگرایانه و استقلالطلبانه در جهان سوم ارائه شده است؛ جنبشهایی که بهنوعی و از وجوهی حامل همین مسئله بازگشت به خویشتن هستند.
سخنرانی با بیان این مطلب شروع میشود که «جامعه ما مثل هر جامعه دیگری و زمان ما مثل هر زمان دیگری قالبریزی شده و افکار آن قطببندی و عقاید استاندارد شده است.» (ص ۱۷) پس از اندکی تفصیل درباره اینکه حتی روشنفکران هم معمولا در این قالبها جا میگیرند شریعتی استثنایی قایل میشود «اما بعضیها این شانس را ندارند که از میان استانداردهای موجود [...] قالبی را اختیار کنند [...] چنین افرادی همیشه غریب و بدفهمیدهشده میمانند و ضابطههای معلوم انتخابکردن ندارند و قهرا باید افراد مأیوسی باشند.» (ص ۱۸) این «روشنفکران ناامید» وقتی به جامعه خود نگاه میکنند نتیجه میگیرند که «قرنها باید بگذرد تا آنچه که در عمق اندیشه مردم جای گرفته و باعث جمود و رکود آنها گردیده است به آگاهی، حرکت و درستاندیشی تبدیل شود» (همان). این روشنفکران ناامید و بینام و نشان اما در باقی سخنرانی تأثیری ندارند: صرفا واسطهای ادبی هستند تا برای اولبار اوصافی برای جامعهشان نقل شود. در عین ناباوری این روشنفکران «ناگهان معجزهای رخ داد و چه معجزه شگفتانگیزی که جامعهشناسان نتوانستند بفهمند. جامعهای که فساد، تباهی، جهل و غفلت و تکرار مکررات، و سنتپرستی، و موهومپرستی، و بردگی را تا اعماق وجودشان احساس میکردند ناگهان برخاستند، خون گرم حیات و حرکت و جنبش در آنها به وجود آمد و این ماسک مبتذل را از چهره خود انداختند و همان نسل، چهره یک انسان آزاد بیدار و مسئول مصمم را به خود گرفت، و از بطن یک جامعه مرده و قبرستانی و فاضلاب تاریخ، ناگهان حرکت و حیات ایجاد شد.» (ص ۱۹). این «معجزه» محصول نوعی از «آگاهی» است. البته نه آن آگاهی «بخشنامهای، صادراتی و مد که ناگهان مثل یک بسته مواد خوراکی استانداردشده و مارکخورده از غرب برسد» بلکه «آگاهی مستقل گروهی که بر اساس تاریخشان، ناهنجاریهایشان، مشکلاتشان و تأثیر بر روی عاملهای انحطاط جامعهشان ناگهان به آگاهی میرسند.» (همان)
این «آگاهی» چه میکند؟ «همین گونه آگاهی است که میآید و جامعهای را که طی چند صد سال و حتی چند هزار سال در جمود و ظلمت متوقف شده بود و حتی همه، روشنفکران، جامعهشناسان، خودشان را هو میکردند و دنیا هم آنها را به عنوان یک ملت مبتذل، که اساسا ساخته شدهاند برای اینکه به استعمار غربی سواری بدهند میشناخت، نجات میدهد.»
(همان) پس از یک طرف با جوامعی طرفیم که دستخوش «جمود و ظلمت» و «موهومپرستی» است و از طرفی غرب که از آنها «سواری» میگیرد. از قرار این آگاهی ناگهان و در یک نسل کل این وضعیت را تغییر داده است.
با این مقدمه که نوعی ارجگذاری بر جنبشهای استقلالطلبانه جهان سومی و مبارزات ضد امپریالیستی است شریعتی به سراغ طرح مسئله اساسیاش میرود و به همین منبع معتبر منتسباش میکند: «میخواهم در اینجا به یک مسئله اساسی بپردازم. مسئله اساسیای که در میان روشنفکران الان مطرح است. میان: روشنفکران افریقا، روشنفکران امریکای لاتین، آسیا، و تازگی هم در ایران مطرح است، و آن مسئله: «بازگشت به خویش است.» (ص ۲۲) بعد اضافه میکند که «مسئله بازگشت به خویشتن، شعاری نیست که الان در دنیا مذهبیها مطرح کرده باشند، بلکه بیشتر روشنفکران مترقی غیرمذهبی این مسئله را برای اولین بار مطرح کردهاند.» (ص ۲۳)
با وجود اشاره به جمود و ظلمت و موهومپرستی از همان ابتدا آشکار است که مسئله شریعتی با غرب است: غرب که استثمار میکند، غرب که کشورها را تکمحصولی کرده است، غرب که هر کشوری را به طریقی از خویشتن خودش دور کرده: به افریقایی گفته تو تمدن نداری و به ما که نمیتوانسته بگوید فرهنگ و تمدن نداری گفته است که تمدن داری ولی فرهنگ ما را «مسخ» کرده است (ص ۳۲).
در اینکه غربی کیست هم شریعتی جای تردید چندانی باقی نمیگذارد: همه غربیان خصوصا آنهایی که ممکن است به غلط تصور کنید در طرف آزادیخواهی ایستادهاند. تنها غربیانی که عنایت او شامل حالشان میشود مستمعان سخنرانیاش درباره کربلا در «کلژ دو فرانس» هستند که حرف شریعتی را میفهمند و «برایش دست میزنند»: (سخنرانی او درباره کربلا را میفهمند چون در ذهن آنها مفهوم «مسخشدهاش نیست» (ص ۳۵) درحالیکه در دانشگاههای ایران که اذهانشان پر از مفاهیم مسخشده است همان حرفهای شریعتی را نمیفهمند (همان)). شریعتی عامدانه از روشنفکران غربی قولهایی میآورد که حاکی از حمایت آنها از استثمار است: «ارنست رنان انساندوست میگفت که غرب نژاد کارفرما و شرق نژاد عمله است» (ص ۲۰)؛ موریس تورز، رهبر حزب کمونیست فرانسه [...] میگفت که [...] ملت افریقا [...] ملت نیستند هنوز در حال ملتشدناند. یعنی تسلط استعمار فرانسه بر اینها موجه است.» (همان)؛ «برتراند راسل [...] یک آزادیخواه مشهور دنیا [...] میگوید نفت مال تمدن است [...] یعنی مال شما نیست مال آن کسی است که بتواند از آن استفاده کند.» (ص ۳۷). البته از روشنفکران دیگری هم یاد میشود که چنین اظهاراتی از آنها نقل یا یافت نشده است اما چون مورد توجه روشنفکران ایرانی بودهاند نواخته شدهاند: «بکت یک بوق علیشاه غربی است، و همان عامل تخدیر و خوابی است که در قرن ششم و هفتم وارد خون ایرانی کردند تا خون او را مسموم کنند...» (ص ۳۴) اینکه به قول شریعتی «بکتبازی» چه ربطی به قرن ششم و هفتم هجری دارد، البته موضوعی نیست که پرداختنش مورد علاقه شریعتی باشد اما منطق خطابی همین جمله و افعال مجهول «وارد کردند» و «مسموم کنند» درخور توجه است: در قرن ششم و هفتم هم اگر ناروایی از جنس تخدیر بر ایرانی رفته عاملش «دیگری» بوده است و به همین مناسبت ساموئل بکت هم لقب صوفیانه تحقیرآمیزی میگیرد.
تا اینجا شریعتی با استناد به اجماع روشنفکرانی در شرق نتیجه گرفته است که باید به خویشتن بازگشت. حال مسئله این است که کدام خویشتن؟ به خویشتنی که مسخش کردهاند که نمیشود برگشت. از طرف دیگر خویشتن آن آفریقایی هم با خویشتن من ایرانی یکی نیست که به آن برگردم (صص ۳۲-۳۳). جالب است که برای اثبات لزوم بازگشت به خویشتن استناد به اجماع روشنفکرانی که بخش عمدهای از آنها افریقایی بودند مشروع بود؛ آنها از عمدهترین نمونههای معجزه بازگشت به خویش نیز هستند. اما خویشتنی که مشمول قاعده بازگشت است میان ما و آنها از قرار یکسان نیست.
فراتر از این شریعتی صراحت دارد که خویشتن انسانی مشترکی هم در میان نیست. برای اینکه این امر مؤکد شود باز از دوگانه ما و غرب استفاده میکند: «پس به کدام خویشتن برگردیم، به کدام خویشتن؟ آیا همه در یک مفهوم موهوم و مطلق به نام بشریت، اومانیسم، غرق بشویم؟ [...] تا وقتی به قول آنها ما بومی هستیم و آنها انساناند هرگونه شریکبودن اومانیستی با آنها خیانتی است به وجود خودمان.» (صص ۳۵-۳۶) حتی فرض انسانیت مشترکی که بخواهد ما را با «غربی» در یک گروه قرار دهد خائنانه است. (همان) از طرف دیگر، «اگر به خویشتن نژادیام برگردم به راسیسم و فاشیسم و جاهلیت قومی نژادی دچار شدهام و این بازگشت ارتجاعی است.» (ص ٣٧) و بازگشت به مذهب فعلی تحصیل حاصل است. (ص ۳۹)
سرانجام در انتهای سخنرانی شریعتی آن خویشتنی را که باید به آن بازگشت عرضه میکند: «در یک کلمه میگویم: تکیه ما به همین خویشتن فرهنگی اسلامیمان است و بازگشت به همین خویشتن را باید شعار خود کنیم، به خاطر اینکه این تنها خویشتنی است که از همه به ما نزدیکتر است و تنها فرهنگ و تمدنی است که الان زنده است و تنها روح و حیات و ایمانی است که در متن جامعه الان که روشنفکر در آن جامعه باید کار کند، زندگی دارد و تپش دارد.
اما اسلام را باید از صورت تکراری و سنتهای ناآگاهانهای که بزرگترین عامل انحطاط است به صورت یک اسلام آگاهیبخش مترقی معترض و بهعنوان یک ایدئولوژی آگاهیدهنده و روشنگر مطرح کرد، تا این آگاهی که مسئولیت روشنفکر، مذهبی یا غیرمذهبی، برای بازگشت به خویش و آغازکردن از خویش، از آنجا شروع میشود، بر پایه عمیقترین واقعیت معنوی و شخصیت حقیقی انسانی خودمان که زنده است و موجود در متن جامعه است استوار بماند و از این سرمایه تغذیه کند و بر روی پای خویش بایستد و درعینحال با یک تبدیل، اسلام از صورت سنتی اجتماعی، به صورت یک ایدئولوژی و از صورت مجموعهای از معارف علمی که تدریس میشود، به صورت یک ایمان خودآگاهانه و از مجموعهای از شعائر و علائم و اعمال که فقط برای ثواب اخروی انجام میشود، به صورت بزرگترین نیرویی درآید که به انسان پیش از مرگ مسئولیت و حرکت و میل به فداکاری میبخشد، و بهعنوان استخراج ماده عظیمی درآید که آگاهی و عشق را از متن این جامعه روشنفکر دربیاورد و آن معجزه پرومتهای را در این نسل به وجود آورد.
و اعجازی که زاییده آگاهی و ایمان است با این نیرو پدیدار گردد، و جمود ناگهان تبدیل به حرکت و جهل ناگهان تبدیل به آگاهی شود و این انحطاط چندینقرنه، ناگهان تبدیل به یک رستاخیز و خیزش قیامتزایی گردد و به این شکل، هم روشنفکر (مذهبی و غیرمذهبی) به خویشتن خودآگاه انسانی زنده نیرومندش برگردد و در برابر استعمار فرهنگی غرب بایستد، و جامعه خودش را که به وسیله نیرویی تخدیر میشود، به وسیله نیروی مذهب بیدار کند و به حرکت بیاورد و بر روی دو پای انسان تولیدکننده معنوی بایستد.
هم به صورت نسل ادامهدهنده تمدن و فرهنگ و شخصیت معنوی خودش باشد، و هم به صورت پرومتههایی، که آتش خدایی را به زمین میآورند، جلوه کند.» (ص ۴۰)
پس از بازگشت
در همان ابتدای سخنرانی شریعتی اشاره میکند که گرچه رویکرد او اصالتا مذهبی است اما باور دارد که میتواند برای «روشنفکری که احساس مذهبی هم ندارد» (ص ۲۳) کارآمد باشد و مورد قبول همه جناحها. پارادوکس اینجاست که شریعتی با نفی نسخهپیچیهای یکسان غربیها شروع میکند (از جمله بحث غریبی که درباره مونوکولتور و کولتور پیش میکشد (صص ٢٥-٢٦)، در نهایت چیزی که میخواهد به آن بازگردد از آنجا موجه میشود که «تنها» تمدن موجود و زنده است – که البته او میخواهد آن را دگرگون کند و همانگونه که هست هم نمیپسنددش.
امروز میتوان گفت که «بازگشت به خویشتن» در مقام یک پروژه قرن بیستمی، همانگونه که شریعتی میستودش به انجام رسیده است. شاید توصیف ما از آنچه شریعتی معجزه ناگهانی میخواندش با او یکسان نباشد. استعمار تقریبا از همه قلمروش عقب نشسته است. در بسیاری از کشورها در آسیا و افریقا و امریکای لاتین انقلابهای استقلالطلبانه به ثمر نشسته و هویتهای ملی در اغلب این کشورها رشد کرده است. شریعتی منادی پروژهای بود که ابعاد جهانی داشت و در همان قرن بیستم تکمیل شد و امروز شاهد ثمرات آن هستیم.
باید پرسید که اگر بازگشت به خویشتن مسئله روز و دوران شریعتی بود، حاصل آن را امروز چگونه باید ارزیابی کرد؟ شریعتی دیگر در میان ما نیست تا مخاطب چنین پرسشی باشد. واقعیت اما این است که دیگرانی هم که هستند و در طرح این مسئلهها سهیم بودند خود را با چنین پرسشی مواجه نمیبینند. امروز هنوز از آن نهضتهای رهاییبخش با همان حال و هوای ستایشآمیزی یاد میکنیم که شریعتی میکرد، هرچند در فن خطابه به پای او نرسیم، اما نمیپرسیم که سوای بهدستآوردن استقلال، منطق بازگشت به خویشتن که در پس آن حرکتها بود ما را به کجاها برده است؟ مثلا نمیپرسیم رابرت موگابه که زمانی رهبر یکی از پرشورترین نهضتهای استقلالطلبانه بود، امروز کیست؟ هنوز چنان از اثرات استعمار حرف میزنیم که انگار نه انگار در بسیاری از کشورهای استعمارزده سالهاست سالگرد پیروزی جنبشهایی را جشن میگیرند که برای دستیابی به عاملیت خویش جنگیدند. امروز آن خویشتن ماییم. حال ما چگونهایم؟ ما چگونه در این مبارزات پیروز شدیم؟ خویشتنگراییهای برآمده از دل منطق بازگشت به کجاها کشید و اکنون در جهان چه نقشی بازی میکند؟
«بازگشت به خویشتن» میگفت خویشتن مطلوبی داشتهایم که از ما جدایش کردهاند و باید به او بازپیوندیم. به بازجستن هویتی فراخوانده میشدیم که بهتر از آنی بود که در لحظه حال داشتیم. اگر هر هویتی بالطبع خود را میخواهد و دوست میدارد، منطق بازگشت به خویشتن میگوید که آن هویت مفقود را باید بیشتر خواست و دوستتر داشت: او همان «ما»ی بهتر ماست. پس قابل فهم است که وقتی او را بیابیم، یا بهسویش حرکت کنیم دیگر به نقد و خراشیدنش تن ندهیم.
پروژه بازگشت به خویشتن در یک معنا در نقطه مقابل روشنگری است: نه به این سبب که روشنگری را میتوان به منشائی «غربی» بازگرداند، بلکه به سبب منطق درونیشان. اگر تعبیر کانت را معرف بگیریم «روشنگری خروج آدمی است از نابالغی به تقصیر خویشتن خود. و نابالغی ناتوانی در بهکارگرفتن فهم خویشتن است بدون هدایت دیگری.» (روشنگری چیست؟ ترجمه سیروس آریانپور، ص ۱۷). مفروض روشنگری این است که اگر هم هدایت فهم ما به دست دیگری افتاده است و ازاینرو نابالغ ماندهایم، این تقصیر خود ماست: در مقابل منادی بازگشت به خویشتن حتی وقتی در قرنها پیش به مایه تخدیری اشاره میکند عاملیتش را به دیگریای، گیرم مجهول، نسبت میدهد. روشنگری فرد را هدف میگیرد و هر فرد را فرامیخواند که «جرأت اندیشیدن» داشته باشد. بازگشت به خویشتن ما را به تمدنی، به فرهنگی بازمیخواند که زندهبودن و فراگیربودنش را بیچون و چرا مفروض میگیرد. روشنگری به فهم میخواند؛ بازگشت به خویشتن به آگاهیای با محتوایی معلوم برای رسیدن به مقصدی کمابیش مشخص، و البته با هدایت دیگری. اینکه هرکدام از این وجوه تا چه اندازه در زندگی جمعی بشریت دخیل هستند میتواند خود «مسئله»ای باشد و طرح شود. این مقایسه میخواهد بر آن انگشت بگذارد که چگونه در منطق بازگشت به خویشتن آن جمود و ظلمت و موهومپرستی مورد اشاره شریعتی در نهایت از مرکز توجه خارج میشود.
شریعتی روشنفکری بود که در مقام یک ایدئولوگ توانست بر جمع کثیری از مردمان و خصوصا جوانان روزگار خود تأثیر بگذارد و همان نقش «پرومتهواری» را که میگفت داشته باشد. او خود بهترین عامل به نظریات خود بود، خصوصا در ترغیب به «بازگشت». نقشی را که او یافت هیچکس از سلک او تکرار نکرد و به تکرارش نزدیک هم نشد. اگر در میان ما بود جا داشت بپرسیم که نظرش درمورد «آتشی» که آورد چیست؟ آتش خدایی بود؟ باید از وارثان او نیز پرسید که این خویشتن بازیافته را چگونه میبینند؟ حال امروزین ما، تا همان اندازه که به این «بازگشت»مربوط میشود، چون است؟
نظر شما