فرهنگ امروز/ امیر آقاجانی*:
به لحاظ ریشهشناختی، وجود داشتن / «exist» یا «ex-sist» (در لاتین ex-sistere) در اصل به معنای «برون ایستادن» یا «ظهور» است (۱). معنای وجود داشتن در «ظاهر شدن» یا «برون ایستادن از زمینه»، اشاره درد به چیزی که «آنجا هست»؛ در جایی از مکان و زمان که« خارج از نیستی» باشد.
مفهوم «وجود» یا اگزیستانس (existence)، در طول سیر و تحول تاریخی خود، همواره از مضمون واحد و مشخصی برخوردار نبوده و به طریقههای مختلفی فهم و تعریف شده است، اما در میان فیلسوفان وجودی، استفاده از واژۀ existence به »نوعی از وجود که متعلق به انسان است» محدود میشود. مفهوم «وجود» یا «اگزیستانس» در فلسفۀ وجودی (فلسفۀ اگزیستانسیالیسم) به «نوعی از هستی متمثّل در انسان» اطلاق میشود که با «هستی» سایر پدیدهها و اشیا متفاوت است. اگر چه تمامی اشیا و پدیدهها همچون کتاب، کوهستان، کارخانه و کیهان دارای «هستی» هستند اما این تنها انسان است که دارای «اگزیستانس» یا «وجود» است.
فیلسوفان مختلف وجودی نیز البته در معنای واژۀ «وجود»، مضامینی یکسره مشترک ارائه ندادهاند، اگرچه در معانی و تعاریف مورد ارائۀ آنها ویژگیهای بنیادی مشترک را میتوان اتخاذ کرد. سورن کییرکگارد، که فلسفۀ وجودی در دورۀ جدید با او آغاز میشود، «وجود» را «هستی ملموس و فریدِ انسانِ متفرد و شخص» میداند و بیان میکند که «موجود» (existent) ممکن به امکان خاص و جزئی است و تحقق مییابد. سارتر اصطلاح «لذاته» (pour – soi) را برای «وجود» (existenz) به کار برده است. «لذاته» با جدا کردن خویش از «فیذاته» به وجود میآید و ظاهر میشود (موجود میشود). «فیذاته» هستیاش را در خودش دارد اما «لذاته» در انتخاب کردن ماهیتش آزاد و محصول انتخابهایش است. یاسپرس نیز دربارۀ «وجود» (existenz) به سه نکته اشاره میکند: ۱) «وجود» نوعی از هستیِ بالقوه است. ما «وجود بالقوه» هستیم که باید به آن برسیم تا موجود شویم. یعنی «وجود» امری تحققیافتنی است. ۲) «وجود» یا existenz اختیار است. و ۳) «وجود» همان خود همواره فردی، تعویضناپذیر و مبادلهناپذیر است.
هایدگر اما برای جلوگیری از خلط بر سر واژۀ existence، سه اصطلاح را تصریح میکند. ۱) existentia برای «هستی در معنای عام آن» که به «قرار گرفتن در حول و حوش» اشاره دارد، و نه «قرار گرفتن در آنجا» یا «بیرون ایستادن در جایی». ۲) existenz به منزلۀ تسمیۀ «هستیای که منحصراً به دازاین تخصیص خواهد یافت». ۳) دازاین (dasein) که هایدگر آن را به هستی متمثّل در انسان محدود میکند. دازاین مترادف با انسان نیست بلکه با توجه به هستی انسان، بر او دلالت میکند (۱). هایدگر برای تأکید بر این نکته -که انسان، ذیشعوری است که در ساختن واقعیت شرکت دارد- همواره انسان را dasein یا موجود مینامید. Da (به معنای آنجا) به این واقعیت اشاره دارد که فرد آنجاست (ابژهای متشکل) ولی در عین حال، خود تشکیلدهندۀ جهان است (سوژۀ برشونده). دازاین همزمان هم شناسنده و معنادهنده است و هم شناسه (۲).
محور اصلی دازاین آگاهی است؛ اندیشیدن دربارۀ چیزها و رویدادها و معنا بخشیدن به آنها در یک چهارچوب شناختی. و این «نوعی بودن در دنیا» است که خاص انسان میباشد و به تصمیمگیری و انتخاب میانجامد، یعنی «اختیار» را ممکن میکند؛ اختیار در حرکت به سمت تعالی و برونجستن از حالِ حاضرِ خود.
هایدگر ویژگی اصلی دازاین را «پروا» میداند. مراد از پروا در نزد هایدگر آنست که آن موجودی که پروا دارد، هرگز تحققیافته یا بالفعل و تثبیتشده نیست بلکه همواره بیقرارِ «برون جستن»، «برشدن» و «فراروی» » است و همواره توان و امکانِ «برون جستن و ظاهر شدن» و «تعالی» است. «پروا» دارای سه خصیصۀ اصلی و محوری است که دازاین را یکپارچه میکند: ۱) قیام ظهوری (بیرون جهیدن / ظاهر شدن و خود را به پیش افکندن و امکانهای نوین ایجاد کردند از طریق فهم خویش)، ۲) واقعبودگی (اشاره به آنکه وجود انسانی همیشه «هستی-در» و واقع در دنیای خاص خود است، دنیایی منحصر به فرد و وابسته به میدان پدیداری هر فرد که فرد به لحاظ وجودی واقع در در این موقعیت یگانه و متفرد خود میباشد، و به اصطلاح دقیقتر، به آن پرتاپ شده است.)، و ۳) سقوط (دازاین در این حالت، از خودِ اصیلِ خویش دور میشود چرا که در میان اشیا و چیزها و زندگی روزمره تنزل مییابد و دچار از خودبیگانگی، انفعال و تسلیم به محیط پیرامون خود میشود (۳)
از خصیصههای مهم دیگر که در نتیجۀ آگاهی و فهم دازاین حاصل میشود، مرگآگاهی و ترسآگاهی است. در دازاین در مرگآگاهی، خودش را همچون «بالقوه ناموجود» و «رو به نیستی» کشف میکند و از همین نقطه نیز با خودِ مسألۀ «وجود» مواجه میشود و به تحلیل آن بر پایۀ تحلیل «مرگ و نیستی» دست میزند و بر پایۀ آگاهی از «به سوی مرگ بودن»، همواره در حال انتخاب این است که در عالم چگونه و چه خواهد شد. به عبارت دیگر، «برون جستن» و «برشدن»اش قرار میگیرد بر آگاهی او از مرگ (مرگآگاهی). اما چه چیز در میان این مرگآگاهی و آن «بیقراری برای برون جستن»، همچون حلقۀ میانجی عمل میکند؟ پاسخ عبارتست از آن چیزی که وجودگرایان، و به ویژه روانشناسان وجودی، از آن به عنوان «ترسآگاهی» یاد میکنند، یعنی ترس و اضطرابی که در نتیجۀ آگاهی از مرگ خویش در ما تکوین مییابد.
هایدگر مرگ را به «دلمشغولی» مربوط میکند که این دلمشغولی قوامدهندۀ هستیِ هر روزیِ دازاین است. دلمشغولی از تنش میان سه خصیصۀ اصلی دازاین (یعنی قیام ظهوری، واقعبودگی، و سقوط) برمیخیرد، و مرگ را میتوان با توجه به برخورد، رویارویی و برهمکنشِ این سه لایۀ دلمشغولی فهمید. قیام ظهوری، رو به آینده؛ واقعبودگی، امری در گذشته؛ و سقوط، وضعیتی در حالِ حاضر است. در نتیجه، مرگ در این «مثلثِ داینامیکِ دلمشغولی»، به گونهای مشخص با مفهوم «زمان» از منظر هایدگر در پیوند است. هایدگر، نیستی و ترسآگاهیِ متعاقبِ کشفِ «بالقوه عدم بودن» را بیشتر به جانب موضوع «زمانمندی» دازاین سوق میدهد و بر آن میشود تا زمانمندی را در دلِ «پدیدارشناسی اگزیستانس» قرار دهد. یعنی زمان دیگر آن مفهوم عامِ بیرونی خود را ندارد، بلکه ۱) به طور کلی پدیداری است در نزد دازاین که وجوه آن با فهم و آگاهی دازاین در هر یک از سه حالت خود و وضعیت خود در این سه حالت مشخص میشود، و ۲) به طور خاص نیز در هر فرد دارای صبغهای متفرد و ویژه میشود.
دازاین، از نظر هایدگر، همواره از آینده به سوی خویش میآید، از امکانهای بالقوهای که تصور میکند و از «هر آنچه میتواند باشد» و امکانهای او برای برونجستن است. اما دازاین از آینده، به خودی میآید که قبلاً به آن پرتاب شده است و به منزلۀ «بوده»، گذشته و واقعشدگیِ دازاین است. این فهم (یعنی آنچه میتوانم بشوم در مقابل آنچه واقعشدهام)، در حالی است که اکنونِ دازاین در سقوطِ او و سروکار داشتن او با اشیا و موجودات دیگر شکل میگیرد، یعنی در اکنون نیز دازاین خودش را همچون «انتظار آنچه نه-هنوز است» میفهمد که با انفعال محاصره شده است. و نکته در این است که دورترین اما قطعیترینِ این«آنچه نه-هنوز است»- که «نسیتکنندۀ تمامی امکانهای دیگر» نیز میباشد- عبارتست از مرگ.
در واقع، زمانمندی دازاین معنای بنیادی دازاین است. زمانمندی اصیل به باور هایدگر، زمان خود دازاین است؛ دازاینی که به لحاظ زمانی «به نحو متناهی» وجود دارد و فهم دازاین از خویش، «خویش همچون متناهی» است. این فهم منجر به «ترسآگاهی» و «پروا» میشود. اگر این فهم وجود نمیداشت، ملالت و بیزاری و بیغمی بر وجود انسان مستولی میشد و به گونهای همیشگی در اکنون ساکن و جامد میماند و در نتیجه زمان و تاریخ دازاین بیمعنا میشد (۳).
در این نقطه است که دیدگاه وجودی در روانشناسی وارد عرصه میشود تا تبیین ویژهای دربارۀ تأثیر «تعارض بنیادین وجودی» در انسان بر شخصیت، نگرش و رفتارهای او عرضه کند. دیدگاه وجودی در روانشناسی بر تعارض اساسی ویژهای در «داینامیک روانی انسان» تأکید میکند؛ تعارضی حاصل رویاروییِ فرد با دلواپسیهای غایی بشری به عنوان «دادههای مسلّمِ وجود» (givenes of existence) که عبارتند از مرگ، آزادی، تنهایی و پوچی. به عبارت دیگر، دیالکتیک و تعارض بنیادین در دیدگاه وجودی عبارتست از دیالکتیک میان آگاهی و آرزو در این چهار حوزه (چهار دلواپسی) که سبب پویایی و داینامیک در روان انسان میشود. مرگ در این میان، واضحترین و قابلدرکترین دلواپسی غایی است و تعارض وجودی اصلی تنشی است که میان «آگاهی از اجتنابناپذیری مرگ» و «آرزوی ادامۀ زندگی» وجود دارد (۲)، که منجر به «اضطراب بنیادین» در انسان میشود و این اضطراب همان است که از آن با عنوان «اضطراب مرگ» یاد میشود.
این مرگآگاهی و ترسآگاهیِ متعاقب آن در دازاین، عاملی است که او را به سوی تعالی و فراروی و بیرونجهیدن از درونِ سقوطِ خود سوق میدهد، و همین امر از منظر «رواندرمانی وجودی» یک عامل تحولبخشِ درمانی است. این مرگآگاهی و ترسآگاهیِ متعاقب آن همچون مهمیزی است که توجه ما را از یک وجه هستی به وجه بالاتر جلب میکند. هایدگر معتقد بود که در دنیا دو وجه اساسی برای هستی وجود دارد: ۱)مرتبۀ فراموشی هستی، که فرد در این مرتبه در دنیای اشیاء میزید و خود را در سرگرمیها و مکررات روزمرۀ زندگی غرقه میسازد. ۲)مرتبۀ اندیشیدن به هستی، که در این مرتبه فرد نه تنها در اندیشۀ آسیبپذیری و شکنندگی هستی بلکه در اندیشۀ مسئولیتش در قبال وجود خویش، با خودآفرینندگی خویش در تماس است و نیروی تغییر خویش و «برشدن» را به چنگ میآورد. وقتی قرد وارد این مرتبه از هستی شود، اصیل و موثق میزید، یعنی وارد زندگی اصیل میشود.
اما پرسش کلیدی در اینجا است که انسان از چه طریق یا با چه مکانیسمی یا به وسیلۀ کدام میانجی میتواند از «زندگی رزومرۀ انفعالی و تکراری» (تکراری همچون زمان عام بیرونی) به سمت «زندگی اصیل و موثق»حرکت کند و خود را برکشد؟
زمانمندی دازاین، به عنوان برآیندی از رویارویی و «بر_هم_کنشگریِ» سه خصیصۀ اصلی دازاین (قیام ظهوری، واقعبودگی و سقوط)، در مکانی قرار دارد که نامش را میتوان گذاشت «فلسفۀ زندگی». فلسفۀ زندگی، مکانِ زمانمندی دازاین است. این فلسفۀ زندگی نظامی از معانی و باورهای مختلفِ خاصِ یک فرد است که با هم دارای چفت و بستِ علّی و معلولی هستند و از طریق آن، هر «انسان به مثابۀ یک فیلسوف» به توضیح خود، دیگران و جهان پیرامونی و رویدادها میپردازد که در نهایت منجر به رفتار، کردار و کنش میشود. این فلسفۀ زندگی، در کنار اینکه فرد-ویژه است، چارچوب پیشبینی و توضیح است و «معیار جهتیابی خاص فرد» برای یک فرد میشود، زیربنای «کنش خلاق» (creative action) و در نتیجه ورود به زندگی اصیل است (۴).
یک فلسفۀ زندگی مناسب آنست که فرد را به کنش خلاق، زندگی اصیل و تعالی سوق میدهد. منظور از کنش خلاق، آن نوع از کنش نیست که تنها محدود به خلق آثاری خلاقانه همچون آثار ادبی و هنری باشد. کنش خلاق، زحمت (labor) یا کار (work) در معنایی که آرنت مشخص کرده است، نمیباشد و همچنین در معنای کردار (practice) در نزد مارکس نیز نیست که از سه جزء تشکیل میشود: مادۀ خام، وسائل تولید و محصول. این مفهوم، بیشتر به مفهوم کنش (action) در نزد «هانا آرنت» نزدیک است که «امر نو و روندهای تازه» را در بطن خود دارد (۵). مراد از کنش خلاق هر کنشی است که منجر به بیرون جهیدن او از مرتبۀ فراموشی هستی و قرار گرفتن او در سطح اندیشیدن به وجود و ورود به زندگی اصیل میشود. کنش خلاق مبنای «برشدن» و «فراشدن» است.
کنش خلاق، کنشی است در جهت متجلی ساختن صورتهای مختلف معنا در قالب شکل و ماده و رفتار که منجر به دگرگونی در «اکنون» و «وضعیت کنونی» دازاین میشود و قیام ظهوری برای برونجستن از این وضعیت، دگرگون کردن سطح معمول زندگی و ممکنکردن «امکانهای دیگر» را ممکن میسازد. از طریق کنش خلاق، معانی فرد محسوس میشوند و هر یک مکانی را در زندگی اصیل فرد به خود اختصاص میدهند. فرد در زندگی اصیل بر پایۀ زنجیرهای از کنشهای خلاق در چارچوبی از زمانمندی خویش عمل میکند که در جهت «برشدن» و «تعالی» و است و از خود امری نو میسازد و طرحی نوین میافکند.
کنش خلاق به دو مفهوم پایه و اصلی اشاره دارد: ۱) کنشگری به معنای فاعل و عامل بودن (در مقابل انفعال دازاین در سقوطش)، و ۲) خلاقیت به معنای آفریننده و برسازنده و دگرگونکننده و نوزاینده بودن که با خود افزایندگی و سودرسانی را برای «خویشتن، دیگران و جهان» را نیز به همراه دارد. همچنین، کنش خلاق معناساز است، یعنی فرد از طریق آن به آفرینش رویدادها، پدیدهها، امور و چیزها میپردازد و از دل آفریدهها نیز معناهای جدید را بیرون میکشد و این چنین بر گسترۀ وجودی و معنایی خود میافزاید.
با این توضیحات، میتوان گفت که مفهوم کنش خلاق در رواندرمانی وجودی میتواند پایهای برای تغییرات درمانی لحاظ شود. کنش خلاق، از دیدگاه رواندرمانی وجودی، میتواند راهی باشد برای فائق آمدن و رهاشدنِ فرد از گرانش موجود در وضعیتِ کنونیِ نامطلوبِ فرد که به قطعیت و حتمیتِ آن پایان میدهد و خود را از بندِ آن رها و آزاد میبیند و بدینگونه «شکلی نوین از زندگی» را برای خویش برسازد که در آن، معانی سازندۀ جدیدی جذب در فلسفۀ زندگیِ وی میشوند.
منابع:
- مککواری، فلسفه وجودی، محمدسعید حناییکاشانی، انتشارات هرمس، ۱۳۷۷.
- اروین یالوم، رواندرمانی اگزیستانسیال، سپیده حبیب، نشر نی، ۱۳۹۴.
- محمد زارع، تفسیر هیدگر از فلسفه هگل، نشر کویر، ۱۳۹۵.
- امیر آقاجانی، مشاوره شناختیوجودی متمرکز بر کنش خلاق، انتشارات سپیتا، ۱۳۹۸.
- هانا آرنت، وضع بشر، مسعود علیا، نشر ققنوس، ۱۳۸۹.
*
مشاور و رواندرمانگر دانشآموختۀ مشاوره تواتنبخشی (دانشگاه علوم بهزیستی و توانبخشی تهران)
نظر شما