فرهنگ امروز/فاطمه امیراحمدی: سیدمحمدتقی طباطبایی عضو هیات علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، طی سخنرانی خود در این مرکز که در باب مفهوم غربزدگی انجام شد، به نوعی دست به سنتشکنی زد. همان طور که در بخش نخست این نشست آمد وی در سخنرانی خود با عنوان «درنگی بر مفهوم غربزدگی» که با تکیه بر مفهوم غربزدگی آنگونه که در کتاب «فلسفه چیست؟» آمدهاست، به بررسی آرای دکتر رضا داوریاردکانی پرداخت. در ادامه بخش دوم و پایانی این نشست میآید.
مهمترین مبانی غربزدگی
محمدتقی طباطبایی گفت: در همین راستا فردید این شعر جامی را استفاده میکرده که «حقیقت را به هر دوری ظهوری است»، یعنی او این تفکر تاریخی را کاملا جذب فکر خود کرده که بگوید، در هر دور از تاریخ وجود، عقلانیتی منشا و اساس قرار میگیرد و در رنسانس یک عقلانیت جدید پدید آمده که به آن عقل مدرن میگوییم.
البته فردید برای اشاره به این عقل مدرن اصطلاح غربزدگی مضاعف را به کار میبرد. او معتقد است که «وجود» تاریخی است و در هر دوره از تاریخ ظهوری دارد و بنیادیترین این ظهورها خود آن عقلانیت است. پس عقلانیت نیز در هر دورهای فرق میکند، و این عقلانیتی که در دوران مدرن و پس از رنسانس پدید آمده است، عقلانیتی است که ویژگیهای خاصی دارد.
ویژگیهای عقلانیت دوران مدرن
طباطبایی سپس به تفاوتهای عقلانیت در دوران مدرن پرداخت و گفت: این عقلانیت تفاوتهایی دارد، مهمترین ویژگی این عقلانیت این است که وحدانی است. و چرا وحدانی است، چون مطلق و تمامیتخواه است. یعنی تفکر در دوران مدرن تنها فلسفه است در حالی که تا پیش از آن، تفکر صرفا فلسفی نیست – این سخنی است که دکتر داوری در کتاب فلسفه چیست؟ به آن اشاره میکند – ، فلسفه تنها یک گونهای از تفکر است؛ ما تفکر کلامی و عرفانی داشتهایم. اما پس از رنسانس، با پدید آمدن این عقل جدید، این تفکرها دیگر وجود ندارند و تنها فلسفه وجود دارد. یعنی یک نوع از تفکر جا را بر تمام دیگر نوعهای تفکر میبندد.
یکی دیگر از بینشهای هایدگر درباره وجود این است که، وجود امری است غیرسوبژکتیو و غیرقابل فروکاستن به سوژه در معنای اومانیسی آن. پس اگر از وجود و تاریخ وجود صحبت میشود، در واقع نه از یک امر جغرافیایی، فرهنگی، اقتصادی، روانشناسی یا انسانشناختی بلکه از یک امر انتولوژیک سخن میگوییم. درک این موضوعات بسیار مهم است زیرا مقدماتی برای فهم مفهوم غربزدگی است. سوژه پس از این پدید میآید یعنی پس از آن که با رنسانس دور جدیدی آغاز میشود و عقل مدرن پدید میآید، سوژه ممکن میشود. این گونه نیست که انسان رنسانسی صرفا با فعالیت خودآگاهانهی خود، جهان را تغییر داد بلکه جهان تغییر کرد و انسان جدیدی پدید آمد. پس این انسان نبود که توانست جهان جدیدی پدید بیاورد. وجود مقدم است بر موجودی به نام انسان
پس نمیتوان تغییر جهان را به نحو سوبژکتیو فهمید. این نقد هایدگر به سوبژکتیویسم است. نقد مهم او براین باور است که انسان مدرن و انسان قرن هیجدهمی، این خوشبینی را داشت که میتواند صرفا باخودبنیادی عقل و پیروی کامل از آن، به سعادت برسد.
محقق گروه فلسفه پژوهشگاه علوم انسانی ادامه داد؛ این تفکر اولین ضربه را ، در انقلاب فرانسه میخورد. انقلاب کبیر فرانسه مبتنی بر آرمانهای روشنگران است. اما اتفاقی که بعد از آن میافتد، دوره ترور و وحشت است، تا به جنگهای جهانی میرسیم. این رویدادها هشدارهایی برای فیلسوفان غربی بوده است که آنچه میگفتند، رخ نداد. در نتیجه آن آرمان قرن هیجدهمی شکست خورد. و سخنان هایدگر هم، بعد از همهی این شکستها است.
عقل امری بسته به سوژه نیست
طباطبایی پس از آن اظهار داشت؛ اما نتیجهای که میخواهم از این سخنان بگیرم این است که «عقل امری بسته به سوژه نیست» بلکه امری انتولوژیک است. و عقلی که در دوران مدرن ظهور کرده، مطلق است؛ یعنی نامتناهی است همانگونه که اسپینوزا برای آن استدلال میکرد. و از آن جهت که نامتناهی است لزوما واحد نیز هست. وقتی شما نامتناهی را بپذیرید در واقع وحدت آن را نیز پذیرفتهاید.
اگر این عقل مدرن، عقلی است مطلق، وحدانی نیز هست. اگر این عقل مطلق وحدانی بسته به سوژه نیست بلکه بنیادِ خود سوژه است، پس دیگر نمیتوانیم بگوییم عقل، شرقی یا غربی است و دیگر نمیتوانیم بگوییم عقل ایرانی و غیرایرانی داریم. شرق و غرب در اینجا بیمعنی میشوند، زیرا شرق و غرب مفاهیمی جغرافیایی، اقتصادی، فرهنگی، روانشناختی و جامعهشناختی هستند.
اما چرا غربزدگی
بنابراین واژهی غرب در اصطلاح غربزدگی را باید بر اساس مفهوم این عقلانیت خاص فهمید. بر همین اساس است که فردید به فهم آلاحمد از غربزدگی نقد دارد چون آلاحمد شرق و غرب را این طور فهمیده است و بنا بر همین فهم میپندارد شرقیها باید به گونهی دیگر عمل کنند. از نظر جلال غربزدگی یعنی اینکه هر چیزی که از غرب وارد شود ما از آن راضی باشیم، یعنی هر چیزی را که آنها انجام میدهند درست بدانیم و از آن تقلید کنیم در حالی که بنا به آنچه گفتیم معلوم شد که مطلب این نیست.
غربزدگی یعنی نگاه موجودبین و متافیزیکی به جهان داشتن، یعنی نیستانگار بودن. نیستانگاری نیز نه به معنای نیچهای یعنی به معنای قرار گرفتن متافیزیکی در برابر زندگی واقعی و حیات، بلکه نیستانگاری به معنای دوری از حق. این تعاریف را در نوشتههای دکتر داوری نیز داریم؛ او میگوید، تفکر نسبتی با حق است. فلسفه این نیست، فلسفه عقل خودبنیاد است، دیگر نسبت با حق نیست بلکه بشری است. بشر است که در اینجا، جای حق را میگیرد.
سپس طباطبائی تاکید کرد؛ مفهوم غربزدگی مفهومی است که در تقاطع مقدمات بسیار زیادی پدید میآید. اما با وجود آگاهی به تمام این مقدمات باز هم در این مساله یک پارادوکس بزرگ وجود دارد. خود دکتر داوری نیز به این مشکل باور و توجه دارد، فردید نیز همینطور. او میگوید مفهوم غربزدگی، مفهوم جغرافیایی نیست؛ در این مساله شرق و غرب وجود ندارد. در اینجا به عقل توجه دارد؛ عقلی خاص که دیگر با حق نیست بلکه عقلی خودبنیاد و بشری است. و این امری نیست که خواستهی ما باشد که بپذیریم یا نپذیریم. یعنی امری نیست که در قالب جغرافیایی بگنجد؛ بلکه تمام این تمایزها، پس از آن است. انتولوژیک است یعنی بشر دیگر این طور فکر میکند. و اتفاقا دیگر نمیتواند این طور فکر نکند، حتا اگر خیال کند که اینطور فکر نمیکند. یعنی بیرون از این عقلانیت جایی وجود ندارد. عقلانیتی بیرون از آن نیست که بخواهیم به آنجا برویم و بگوییم حالا دیگر من غربزده نیستم. و «غربزده نیستم» معنی پیدا نمیکند.
دکتر داوری در گفتوگویی –در کتاب فیلسوف فرهنگ آمده است- میگوید من منتقد غرب هستم اما از عقل دیگری سخن نمیگویم، نمیگویم «زین خرد جاهل همی باید شدن». چون خرد دیگری وجود ندارد. عقل این است و اتفاقا دست انسان نیز نیست، این ظهور وجود است.
در اینجاست که باید پرسید چرا برای بیان این مطلب، واژهی غربزدگی وضع شده است؟ چرا در توصیف این عقل فراگیر میگویید «غرب»؟ دکتر داوری جواب میدهد چون ظهورش در غرب بود. میپرسیم اگر در غرب ظهور کرده باشد یعنی اینکه دیگر نامتناهی و وحدانی نیست پاسخ این خواهد بود که خیر. آنگاه باید پرسید که آیا دلیل این کجفهمی که در امثال آلاحمد به وجود میآید، همین واژهی «غرب» نیست در حالی که با آن فهمی که شما از عقل مدرن دارید دیگر نباید برای اشاره به آن از مفهوم غربزدگی استفاده میشد.
نامناسبتر «غرب» در این واژه، بخش «زدگی» است. پسوند «زدگی» یک پسوند ارزشگذار است، و همیشه نیز ارزش منفی دارد مثل «دلزدگی»، «آشوبزدگی»، «شرمزدگی» و ... . زدگی بار منفی دارد. پس وقتی میگوییم غرب، و سپس زدگی را به آن ضمیمه میکنیم، جا کاملا برای این فهم باز میشود، که نباید اینطور بود، نباید غربزده بود؛ گویا غرب چیزی دیگر است. و این تمایزی است که از واژهی غربزدگی نشات میگیرد و تمایزی است که داوری و فردید هر دو به آن توجه داشتهاند و از آن دوری میکردهاند.
تفاوت داوری و هایدگر در نقد عقل مدرن
این پژوهشگر فلسفه در ادامهی بحث «غربزدگی» ادامه داد؛ اما یک نکتهی مهمتر که میخواهم به آن اشاره کنم این است که ما در تفکر فردید و در تفکر داوریای که در سال ۱۳۵۹ در حال اندیشیدن است، این تمایز میان شرق و غرب را داریم در صورتیکه بنا بر مقدمات آنها نباید داشته باشیم. البته دکتر داوری هر چه بیشتر از آن سالها دور میشود، این تمایز را بیشتر نفی میکند. در واقع با نفی این تمایز است که میتواند امروز در مورد توسعه، علوم انسانی و مدرنیزاسیون سخن بگوید. جالب است که هایدگر چنین تمایزگذاریای را ندارد. نقد هایدگر درونی است، او غرب را از درون نقد میکند به دیگر سخن با اینکه تاریخ متافیزیک را نقد میند اما با این نقد، از آن عقل جدا نمیشود که گویی عقلانیت دیگری وجود دارد و او به آن دست یافته و حال از منظر آن عقلانیت است که متافیزیک غربی را نقد میکند.
نقد هایدگر نقد اطلاق و نامتناهیبودن عقل غربی است، یعنی آن عقل، مطلق نیست، بلکه تاریخی است. به باور او این عقل متافیزیکی گرچه به شکل مطلق ظهور کرده است اما از بین میرود پس مطلق نمیتواند. اما این نیز به این معنا نیست که هایدگر، از این عقلانیت خارج شده و به مسیری دیگر رفته است. هایدگر معتقد است این عقل حد دارد یعنی همان مفهوم تناهی که بعد از قرن بیستم و پس از نیچه فهمیده میشود. در واقع این همان فهم نیچه است. نفی اطلاق ابدا به معنی رسیدن به مرحلهی دیگر یا پدید آمدن عقلانیتی جدید نیست، بلکه یک نقد درونی است.
این مساله –نقد متافیزیک- وقتی در نزد ما میآید، میشود غربزدگی. غربزدگی برای فردید عین متافیزیک است؛ و به قول خودش عین نیستانگاری حق است. او میگوید وقتی تفکر حضوری را کنار گذاشتیم، وقتی حضور عرفانی را کنار گذاشتیم، این اتفاق برای ما رخ میدهد؛ گویی ما گونهای دیگر از عقلانیت داریم. این در صحبتهای فردید زیاد است.
در این بخش نیز طباطبایی تاکید داشت؛ صحبت من در این نشست بر موضوع فردید نیست بلکه تنها در حال اشاراتی به آرای او هستم.
دکتر داوری نیز در سال ۵۹ در مقدمه کتاب «فلسفه چیست» درباره این مساله سخن میگوید. ایشان در آنجا بیان میکند که ظهوری دیگر از عقلانیت پدید آمده است. یعنی آنچه که هایدگر به آن اشاره میکرد و میگفت باید منتظرش بود، گویا رخ داده است. و داوری به کلام و تصوف اشاره دارد و میخواهد آنها را جایگزین کند.
اینجاست که میبینیم تمایز میان شرق و غرب در واژهی غربزدگی، نه تنها زمانی پدید میآید که غربزدگی درست فهمیده نشده باشد بلکه گویی در فهم فردید و داوری نیز که به این تمایز باور ندارند به گونهای راه یافته است. به دیگر سخن حتا اگر ما غربزدگی را به معنی انتولوژیک هم بفهمیم، باز هم راه برای عقلانیتِ بدیل باز میشود. یعنی در اینجا نقد دکتر داوری و فردید، نقد درونی به متافیزیک غربی نیست، بلکه نقدی است که گویا در حال بیرونی شدن است، گویا ما در جای دیگری ایستادهایم. همهی این موضوعات چیزهایی است که سالهای بعد داوری آنها را کنار میگذارد.
غربزدگی فعال و غربزدگی منفعل
طباطبایی ادامه میدهد؛ در اینجا نکتهای است که نباید به آن بیتوجهی کرد که در همان مقدمهای که دکتر داوری در کتاب «فلسفه چیست» دارد بیان میشود. در آنجا که داوری در حال صحبت از این بدیل عقلانی است، حرفهای دیگری هم دارد که نشان میدهد ایشان گرچه هنوز از مرحلهی فردیدی فکر خود گذر نکرده اما فکرش با فکر فردید تفاوت دارد. به عبارت دیگر در فکر او عناصری وجود دارد که نافی مفهوم غربزدگی فردید است. آن عنصر به طور واضح، مفهومی به نام «غربزدگی فعال» است که بسیار یادآور نیستانگاری فعال نیچه است.
ایشان در آنجایی که میگوید تفکر دیگری پدید میآید که جای فلسفه را میگیرد به طوری که اخلاق مبنای سیاست میشود، میگوید با انقلاب اسلامی در وهلهی اول میتوانیم به غربزدگی فعال برسیم. غربزدگی فعال یعنی میتوانیم مسالمت و مشارکت در تاریخ جهان داشته باشیم، یعنی غربزده به معنای واقعی شویم و از غربزدگی منفعل بیرون بیاییم. اینکه بفهمیم کجایی هستیم. زمین ما کجاست، عقلانیت چیست، و عاقل باشیم. البته هیچگاه نباید در این مرحله بمانیم اما نخستین گام برای گذر از غرب از نظر وی غربزدگی فعال است. همانطور که بعدها میگوید، راه ما از غرب میگذرد و برای گذر از غرب باید نخست راهی که غرب رفته را طی کرد، و سپس باید از آن گذر کرد. این مفهوم غربزدگی فعال نزد داوری است.
این تفکر در سال ۵۹ در دکتر داوری وجود دارد. سپس میبینیم که این حرف زده میشود که آینده از غرب میگذرد، یعنی راه آینده از دل غرب باز میشود نه اینکه یک بدیلی است که الان وجود دارد؛ گویا غرب تمام شد و انگار یک شرقی وجود دارد.
این محقق فلسفه گفت: در هایدگر ما از تفکر جایگزین محصل صحبت نمیکنیم. اما در فردید از این جایگزین محصل صحبت میشود. پس حتا اگر ما مفهوم غربزدگی را جغرافیایی، اقتصادی، سیاسی، روانشناسی، فرهنگی، انسانشناسانه نفهمیم و انتولوژیکال بفهمیم، باز نیز در نزد فردید و دکتر داوری که در سال ۵۹ وجود دارد، تمایز ایجاد شده است.
اما مفهوم غربزدگی فعال در همان سال ۵۹ در منظومهی فکری داوری نشان میدهد که وی از این مرحلهی فردیدیاشگذر خواهد کرد و کاملا مستقل عمل خواهد نمود. امروز کاملا مشخص است که داوری از آن گذر کرده است. اینکه داوری اصرار دارد که فردیدی نیست و مثل او فکر نمیکند، شاید یکی از دلیلهایش همین باشد.
و به نظر من به خاطر اینکه داوری از این تمایز گذر کرده است، مفهوم غربزدگی در نزد وی برخلاف فردید، محوریت ندارد و به مرور زمان کنار گذاشته میشود.
طباطبایی ادامه داد؛ صحبت از عقلانیت ایرانی، در این فضای متکثر فرهنگی که ایجاد شده است، ممکن است گمراهکننده باشد. ما از هویت ایرانی میتوانیم حرف بزنیم اما از عقلانیت ایرانی اگر حرف بزنیم، عقلانیت را به کلی از دست خواهیم داد و دیگر هیچ نسبتی برقرار نخواهیم کرد که بحث ما در این جلسه نیست.
دکتر داوری نیز این شمای کلی را دارد که سیاست آخر است و مقدم بر سیاست، فرهنگ است؛ یعنی اگر کشوری سیاست خاصی دارد آن برآمده از فرهنگ آن کشور است؛ و فرهنگ مبتنی بر تفکر است، که البته امروزه این تفکر فلسفه است. اینکه میگوید امروز افراد سیاستزده هستند، یعنی سیاست را بر همهی امور مقدم میکنند و این تقدم و تاخر را نمیفهمد؛ میخواهند دموکراسی را در جهان بسط بدهند، میخواهد کشورهای دیگر را آزاد کنند ولی متوجهی این امر نیستند که قبل از آن باید اتفاقی در عقلانیت و فرهنگ افتاده باشد تا این اتفاق ممکن شود و ثمر دهد.
محمدتقی طباطبایی در انتهای بحث خود از مفهوم غربزدگی گفت: نکتهی آخر اینکه دکتر داوری اگر نفی میکند که فکر من تغییر نکرده است، به یک معنا میتوانیم، بپذیریم، زیرا از اصول خود تخطی نکرده است اما میتوانیم تغییر به معنای بسط را در فکر وی ببینیم. یعنی یک سلسله عناصری در فکر اولیهی او وجود دارد که نقش مهمی را بازی میکنند. و آنها به مرور کمرنگ میشوند و فکر خالص خود داوری که در آخر و در کتابهایی که در این زمان پدید آمده است، ظاهر میشوند. در اینجا دیگر این تفکر، فکر داوری است. اینجا داوری میتواند با توسعه نسبت داشته باشد. و تمام آنها از دل آن مفهوم غربزدگی فعال وی بیرون بیاید.
اولین گامی که ما داریم، غربزدگی فعال است؛ ما غربزدهی منفعل هستیم. یعنی هنوز نمیدانیم در چه جهانی زندگی میکنیم و در کجا ایستادهایم. اما غربزدهی فعال زمین و جای خود را پیدا میکند، فعال است و مشارکت دارد. یعنی در تکنولوژی جهان مساهمت میکند و در تمام اتفاقات جهان شریک میشود. اما در این وضعیت نباید ماند. این چیزی است که خود غربیها نیز فهمیدهاند و بعد ما فهمیدیم. اگر نیچه و هایدگری نبود که این نقدها را به متافیزیک وارد کنند، ما نمیتوانستیم این سیر را متوجه شویم. یعنی با غربزدگی فعال ما به نزد غربیها میرسیم و جا و زمین خود را پیدا میکنیم، و میتوانیم از آن گذر کنیم.
و این چنین راه آینده باز میشود، این سخنی است که در آخر در فکر دکتر داوری کاملا آشکار است. در این مرحله است که داوری از توسعه خیلی آشکار سخن میگوید و کسانی که این امر را تناقض میبینند، متوجه نشدند که چه اتفاقی در فکر داوری در حال رخ دادن است.
نظر شما