فرهنگ امروز/ فاطمه شمسی: همایش «آیندهی فرهنگ» در ۲۹ و ۳۰ اردیبهشتماه در دانشکده ادبیات و زبانهای خارجی دانشگاه علامه طباطبائی برگزار شد. مباحث مطرحشده در این همایش عمدتاً پیرامون مطالعات فرهنگ، فرهنگپژوهی و آینده قرار داشت. «محمدرضا اسدی» دانشیار گروه فلسفه دانشگاه علامه طباطبائی یکی از سخنرانان این همایش بود. متن زیر سخنرانی وی در باب مقالهاش در این همایش است.
پرسش از کجایی آینده، در واقع پرسشی از چیستی و ماهیت آینده است که در دل خود نوعی پاسخ را به همراه دارد. به بحث آینده میتوان یک نگاه ساده و درعینحال پیچیده داشت. آیندهپژوهی که امروزه بازارش دارای رونق است و نسیم آن در جامعهی ما نیز وزیدن گرفته است و حتی گرایشهای آیندهپژوهی در مقطع دکتری در برخی از دانشگاهها تأسیس شده است یکی از روایتهایی است که برای بشر امروز نسبت به وضعیت خود مطرح شده است. یک روایت دیگر برای بشر امروز بحث اکنونزدگی او است که این دیدگاه در جامعهی ما هنوز مورد اعتنا قرار نگرفته است. بنابراین عنوان آیندهی فرهنگ فقط بحث فرهنگ بودن نیست که برای ما موضوعیت پیدا کرده است، آینده بودن نیز در جامعهی ما موضوعیت پیدا کرده است و خود این مطلب به لحاظ جامعهشناسی معرفت جای تأمل و تفحص دارد. چه اتفاقی افتاده است که آینده به همان اندازه که فرهنگ رفتهرفته برای ما موضوعیت پیدا میکند، موضوعیت پیدا کرده است؟ بحث اکنون، اکنون مطلق که نسبتی با آینده و گذشته ندارد، از ورژنهای دیگریست که در اروپای امروز مطرح است و ما هنوز مورد اعتنا و توجه قرار ندادهایم؛ و این خود جای بحث است که چه اتفاقی میافتد که ما چیزی را مورد توجه قرار میدهیم. نه فقط ما هر منطقه و هر ملیت و هر فرهنگی بحثی را مغفول میگذارد و بحث دیگری را مورد توجه قرار میدهد.
از این نکته که فارغ شویم، میتوانیم یک تعبیر ساده که همه برای آینده داریم در نظر آوریم، که آینده در واقع زمانی است که هنوز نیامده است، درست در مقابل گذشته یعنی زمانی که سپری شده و حال زمانی که یک پا در گذشته دارد و یک پا در آینده. این یک تعبیر بسیار سادهی زمانی از بحث آینده است، اما اگر بخواهیم این تعبیر را یک مقدار ورز دهیم و به طور فلسفیتر به آن بپردازیم، محور تفسیر گذشته، حال و آینده را بحث امکان قرار میدهیم. به تعبیری میخواهم عرض کنم که اگر بخواهیم گذشته را تعریف کنیم، میگوییم امکاناتی که به فعلیت رسیده و تمام شده است؛ آینده امکاناتی است که هنوز نیامده است و ما در صدد به دست آوردن این امکانات و به تعبیری به فعلیت رساندن این امکانات هستیم؛ حال هم امکاناتی است که با آن درگیر هستیم. به طور مشخص اگر مدار بحث ما برای تفکیک گذشته، حال و آینده، بحث امکان به تعبیر فلسفی باشد، سؤال این است که ماهیت امکان چیست و چه کسی باید این امکانات را به فعلیت برساند؟
واقعیت این است که ماهیت امکان به تعبیر دیگر و از بُعد هستیشناسی، موجودیست که هنوز به ظهور نرسیده است؛ به تعبیر دیگر، ماهیت امکان برمیگردد به واقعیتی که هنوز حضور و ظهور پیدا نکرده است، هر زمان که این واقعیت و یا این موجود به ظهور رسید، میگوییم که این امکان به واقعیت رسید. بحث نحوهی ظهور و نحوهی حضور را اینجا مطرح نمیکنیم، چنانچه به طور خلاصه بگوییم که ماهیت امکان عبارتست از واقعیت یا موجودی که هنوز به ظهور و به حضور نرسیده است. در پاسخ به سؤال دوم که چه کسی به ظهور رسانندهی این امکان است، پاسخ سهل و ممتنعی که به این پرسش دشوار مطرح میکنیم این است که انسان به ظهور رسانندهی این واقعیت است، انسان امکانات را به ظهور میرساند. در اینجا بدون اینکه فرهنگ را توضیح دقیقی دهم، بهتر است برگشت کوچکی کنم به مفهوم فرهنگ. معمولاً رایجترین و معروفترین تعریفی را که از فرهنگ استفاده میکنیم، علیرغم تئوریهای مختلفی که در باب ماهیت فرهنگ وجود دارد، این است که فرهنگ عبارتست از مجموعهی دانشها، آدابورسوم، فنون، سنتها و علوم، که نام این مجموعهی درهمآمیخته را فرهنگ میگذاریم.
بنابراین یک بستر بسیار وسیعی در هاضمهی فرهنگ وجود دارد که هم علوم را در معنای امروزی خود یعنی علوم پایه، انسانی و ... و هم دین و هم هنر و فعالیتهای هنری را در خود جای میدهد؛ اگر فرهنگ را به این معنا توصیف و تعریف کردیم، ماهیت امکانات ما در بستری که فرهنگ فراهم میکند به ظهور و حضور میرسد. انسان کسی است که در قالب علوم و فنون مختلف این امکانات را به ظهور میرساند. حال سؤال این است که این امکاناتی که به ظهور میرسند، به تعبیر دیگر آیا میتوانیم بگوییم که تمامی این امکانات در قدم اول جلوهای از جلوههای دامنهی وجودی انسان و به تعبیر دقیقتر جلوه یا جلوههایی از دامنهی حقیقت هستی است و انسان در واقع پردهدار هستی است که پرده را به کناری میزند و در قالب علوم و فنون و دین و تکنولوژی این امکانات را به ظهور میرساند؟ اگر بخواهیم بحث را مقداری فلسفیتر کنیم، این هستی، خود را از طریق انسان به بروز و ظهور میرساند. حال میخواهم این بحث انتزاعی را به وضعیت انضمامی خودمان گره بزنم، اینکه تمامی چیزهایی را که تحت عنوان امکانات از آن یاد میکنیم، امکاناتی که در آینده به ظهور میرسند، در واقع بهنحوی بستری است که ما را در خودفهمی توانا میکند؛ به تعبیر دیگر میخواهم عرض کنم که آینده نه زمان بلکه جایگاه و وضعیتی است که امکانات به فعلیت رسیدهی من در برابر من میتواند قرار بگیرد. در واقع آینده را تا گذشته نکنیم و تا امکانات به فعلیت نرسند، دامنهی وجودی من به فعلیت نمیرسد و تا وقتی دامنهی وجودی من به فعلیت نرسیده است، فضای خودفهمی برای من فراهم نشده است.
بنابراین، آینده جایگاهی است که من به بهترین وجه میتوانم خود را بشناسم و بفهمم؛ منتها این خودفهمی یک امر به تعبیری شخصی نیست، بلکه این خودفهمی با خودشناسی قدمای ما تفاوت مبنایی دارد. اولاً، این خودفهمی که از طریق شناخت امکانات فعلیتیافتهی من فراهم میشود، یک امر شخصی نیست، این خودفهمی در قالب ارتباط تعین و تحقق پیدا میکند. در خودشناسی گذشتگان ما، خودشناسی درعینحال که معطوف به غیر هم بود، در کنار غیر هم بود و با استفاده از غیر و دیگری به تعبیر امروزی هم بود، اما حجم اصلی آن تکیه روی خود داشت، معزول و منزوی از ارتباط با دیگری. اما خودشناسی که در پرتو به فعلیت رسیدن امکانات در آینده برای من فراهم خواهد شد، خودشناسی مرتبط است، در واقع من در اثر ارتباط است که به فهم خود نایل میشوم، من در پروسه و شبکهی اجتماع و در ساحت ارتباط با دیگری است که به خودشناسی و به خودفهمی میرسم. تفاوت این خودشناسی که از طریق ظهور امکانات من در آینده تحقق پیدا میکند، این خودشناسی و خودفهمی صرفاً اخلاقی نیست و صرفاً به رذایل و فضایل اخلاقی من مربوط نمیشود، بلکه این خودفهمی یک گوشهاش مربوط به ملکات و فضایل و رذایل من میشود، من دامنهای وسیعتر از ملکات و فضایل و رذایل خود دارم. بنابراین، دامنهی خودفهمی من متمرکز بر خودشناسی اخلاقی نمیشود. این تفاوت دومی است که در این صحنه اتفاق میافتد.
بهعنوان نکتهی آخر بحثم، عرض من این است که خود در ارتباط با دیگری فهمیده میشود، خود در انزوا فهمیده نمیشود. آیا همیشه دیگری به ما کمک میکند که خود را بهتر بفهمیم یا دیگری گاهی اوقات مخل فهم من است؟ دیگری درعینحال که ممد فهم من از خود میتواند باشد گاهی اوقات نیز مخل فهم من از خود میتواند باشد. مسئلهی انتهایی عرض من این است که مرز من با دیگری برای فهم خود کجاست؟ چه میشود که گاهی مسائل دیگری را بهعنوان مسائل خود میفهمیم درحالیکه مسئلهی ما نیست؟ چه میشود که ماهیت دیگری را گاهی به معنای ماهیت خود میفهمیم و دیگری را در جای خود مینشانیم درحالیکه من، دیگری نیستم؟ من در ارتباط با دیگری میتوانم خود را بهتر بفهمم، اما لزوماً و همیشه مسئله و هویت دیگری مسئله و هویت من نیست. ملاک اینکه مسئلهی دیگری مسئلهی من میتواند باشد یا نمیتواند باشد، چیست؟ اینجا آینده یکی از مؤلفههایی است که میتواند به ما بسیار کمک کند برای اینکه این مرز را صیقلزده و درک کنیم.
نظر شما