فرهنگ امروز: آنچه در پی میآید، متن سخنرانی دکتر حسین پاینده (استاد نظریه و نقد ادبی دانشگاه علامه طباطبائی) در نشستی است که به همت انجمن انسانشناسی ایران در دانشکدهی علوم اجتماعی دانشگاه تهران برگزار شد. این نشست به رابطهی روانکاوی و تحلیلهای اجتماعی اختصاص داشت و در آن علاوه بر حسین پاینده، دکتر پیتر ویدمر (استاد روانکاوی دانشگاه زوریخ) و دکتر مهرداد عربستانی (از انجمن انسانشناسی ایران) سخنرانی کردند. متن زیر بخش دوم این سخنرانی است.
***
اما گونهی دومِ خودشیفتگی به دلیل معکوس شدن نیروگذاری روانی صورت میگیرد. شخص به جای اینکه نیروی روانیِ خود را به دیگری معطوف کند، به خود باز میگرداند. این شکل از خودشیفتگی در بزرگسالی میتواند اتفاق بیفتد. به عبارت سادهتر، شخصِ مبتلا به خودشیفتگی ثانوی، نیروی شهوی یا اصطلاحاً «لیبیدو»ی خود را به نَفْسِ خودش معطوف میکند.
از اینجا باید مشخص شده باشد که موضوع خودشیفتگی در رفتارهای اجتماعی از چه جایگاه مهمی برخوردار است. فراموش نکنیم که هویت فرد در بافتاری اجتماعی و بر اساس روابط بینافردی شکل میگیرد. حال سؤال این است که: اگر ما در جامعهای زندگی میکنیم که روابط اجتماعی در آن دچار اغتشاش شده است، آنوقت چه بلایی سر هویت فردی میآید؟ اگر بخواهیم از منظر مکتب فرانکفورت نگاه کنیم، نظام سرمایهداری صرفاً به دنبال سود است و به مسائل مرتبط با انسانیت توجهی ندارد. در این نظام، کار کردن، ارتباط با دیگران و به طور کلی حضور اجتماعی یعنی کنار گذاشتن آرمانگرایی خودمان و تن دادن به زندگی سخت برای ادامهی بقا. اگر چنین نگاه بکنیم، میتوانیم بگوییم که تجربیات اجتماعی و فرهنگی مان، ما را به سمت، گسیختگی و تجزیهی روانی سوق میدهند. پیامد این وضعیت چیست؟
آن دسته از نظریهپردازان اجتماعی که در نظریههایشان از روانکاوی استفاده میکنند، برای توضیح پیامدهای این وضعیت به خودشیفتگی اشاره کردهاند، از جمله کوول. به اعتقاد کوول، خودشیفتگی در حالت غیر بیمارگونهاش، وضعیتی است که امیال فرد معطوف به نَفْسِ دیگری میشود و این عزت نَفْسِ خودش را نیز تحکیم میبخشد. خودشیفتگی در واقع رابطهی فرد با دیگری را تنظیم میکند. وقتی که خودشیفتگی ابعادی مفرط به خود بگیرد، آن زمان است که باید آن را نوعی اختلال شخصیت تلقی کنیم که باعث دوریگزینی از دیگران و بیگانگی با خودِ شخص نیز میشود. از نظر کوول، فردی که به لحاظ استنباطهای ناخودآگاهانهی روانی در همان حالت اولیه کودکی باقی مانده است، یعنی خودش را قادر مطلق میداند و میگوید که دنیا امتدادِ من است، دچار اختلال خودشیفتگی است و نمیتواند بین خودش و جهان پیرامون حد فاصلی قائل شود. در این حالت فرد، اسیر توهّمات و خیالات دوران کودکی است. البته این قدرت مطلق که انسانهای خودشیفته گمان میکنند از آن برخوردارند، در دنیای واقعیت، مابهازایی ندارد. بنابر این فرد خودشیفته، چون میبیند ضعیف است شروع به تحسین دیگران میکند. این همان تملق و چاکرمنشیِ ایرانی است که به شدت در جامعهی ما رواج دارد. آدمهایی که به شدت هایوهوی دارند، وقتی نزدیکشان میشویم میبینیم که به علت آن خلاء درونی بسیار وابسته به قدرت هستند.
از نظر کوول بین چنین فردی و دنیای پیرامونش فقط فاصله و افتراق وجود دارد. همه اُبژههای این جهان منفصل و نامرتبط هستند و فرد خودشیفته این اُبژهها را یا آرمانی میکند و یا تحقیر، آن هم با دشنامآمیزترین کلمات و تعبیرها. این دشنامها در واقع روی دیگرِ سکهی تحسین هستند. اگر اندکی روانکاوی بدانید به سهولت درمییابید افرادی که بیدلیل از شما تعریف میکنند، بسیار خطرناکاند. این افراد همان کسانی هستند که در زمان مناسب شخصیت شما را ترور میکنند و انواع اتهامات و انگها را به شما میزنند. تحسین مفرط و ترور شخصیت، دو روی یک سکه است. اصلاً روانکاوی بسیاری از مرزهایی را که بین احساساتِ به ظاهر متناقض وجود دارند از میان برمیدارد. برای مثال، مردم عامی گمان میکنند عشق و محبت را نمیتوان با تنفر آمیخت. از نظر آنان، عشق یک چیز است و تنفر آنتیتز آن. روانکاوی این موضوع را قبول ندارد؛ عشق میتواند با تنفر توأم شود. تحسین بیجا، روی دیگرِ ترور شخصیت و اتهام زدن به دیگران است که در فرهنگ ما یک بیماری اجتماعیِ شایع است.
به اعتقاد کوول، فرد خودشیفته ظاهراً خود را خیلی مهم میداند، اما در باطن، احساسات قوی دربارهی بیارزش بودن و بیکفایت بودنِ خودش دارد. تمام حیات روانی او از این احساسات پر شده است. افراد خودشیفته به ظاهر هدفی را دنبال میکنند و میگویند ما کارهای بزرگی انجام میدهیم. اما در واقع این نوعی سازوکار دفاعی برای انکار نَفْس است، نَفْسی که به غایت شکننده و کم جان است. به سخن دیگر، وقتی این آدمها از طرحهای بزرگشان صحبت میکنند و میگویند کارهای مهمی انجام میدهند، این فقط یک نقاب بر خشم است، نقابی که ناخرسندی درونیِ آنان از خودشان را پنهان میکند.
پس افراد خودشیفته احساسات دوسوگرا[۱]دارند. به زعم کوول در این مرحله، به جای association، dissociation شروع میشود. association یعنی به سمت جامعه رفتن، اجتماعی شدن، با دیگران نشستوبرخاست کردن. dissociation یعنی شخص مدام خود را از جامعه عقب میکشد. فرد خودشیفته چون هیچگونه رابطهی واقعی با جامعه ندارد، خودش را به شدت عاجز و ناتوان حس میکند. یگانه راه تحمل واقعیت برای او، رو آوردن به سادیسم یا دگرآزاری است. در این مرحله تمام هدفِ فرد خودشیفته این است که دیگران در خدمت او و اهدافش قرار بگیرند تا او بتواند خودش را بزرگ و توانمند جلوه بدهد.
بحث کوول دربارهی خودشیفتگی، یک تحلیل نافذ اجتماعی است. کوول این حرفها را حدود چهل سال قبل زده است. اگر نگاهی به جهان پیرامونمان داشته باشیم، میتوانیم مصادیق بسیاری برای آن بیابیم. وقتی که کشیشها به فروید اعتراض کردند که نظریهی تو در مورد مسائل جنسی غیراخلاقی است، وقتی که جامعهی پزشکی او را به شارلاتانیسم متهم کرد، فروید پاسخی داد که شایسته است تکرارش کنم. او گفت اگر تحلیل روانکاوانه به نظر شما مبالغهآمیز میآید، کمی به تجربههای خودتان فکر کنید. فروید نامهای به فلیس دارد، آنجا میگوید که من عقدهی اُدیپ را در تجربیات خودم و در تحقیقات بالینی دربارهی مراجعانم دیدم و به این نتیجه رسیدم که تجربهای جهانشمول است.
در بسیاری از رمانهایی که در پانزده سال اخیر در کشور ما نوشته شدهاند، شخصیتهای اصلی افرادی خودشیفته هستند، دقیقاً مانند تعریفی که کوول ارایه میدهد. این شخصیتها میخواهند دیگران در خدمت اهداف آنان باشند و در غیر این صورت، از نظر آنها دیگران اصلاً وجود ندارند.
کریستوفر لش تاریخدان است و در دانشگاه راچستر امریکا تدریس میکند و دو کتاب معروف دارد: «فرهنگ خودشیفتگی»[۲] و «نَفْسِ کمینه»[۳]. کریستوفر لش متخصص تاریخ معاصر است. وقتی صحبت از تاریخ معاصر میکنیم، منظور در ایران بعد از مشروطه است و در آمریکا بعد از جنگ ویتنام. جنگ ویتنام نقطهی عطفی در تاریخ امریکا است، مانند مشروطه در تاریخ ما. لش میگوید شکست آمریکا در جنگ ویتنام و رکود اقتصادی بعد از آن، همچنین قریبالوقوع بودنِ پایان منابع انرژی باعث شده است که رهبران سیاسی به آینده خوشبین نباشند و مردم نیز به دلیل اتفاقاتی که در جهان شاهدش هستند، به عقلانی بودن تصمیمها و کارهای این سیاستمداران شک کردهاند. احیای جنبشهای هوادار فاشیسم در آلمان و اروپا را که مرکز تمدن امروز است میتوان نشانهای از همین بیاعتمادی محسوب کرد.
لش استدلال میکند که در گذشته، تاریخ موضوع مهمی تلقی میشد، اما در زمانهی ما تاریخ به دورهی معاصر بیربط شده است. عین جملهی کریستوفر لش را برایتان میخوانم: «تاریخنگاران در گذشته بر این اعتقاد بودند که انسانها از اشتباهات قبلیِ خود درس عبرت میگیرند. اکنون که آیندهی جامعهی انسانی مشقّتبار و نامطمئن به نظر میرسد، گذشته نیز نامربوط به نظر میآید، حتی برای کسانی که زندگی خود را وقف تحقیق درباره این گذشته میکنند.» منظورش این است که دیگر حتی تاریخدانان هم نمیدانند جامعهی بشری به کدام سمت میروند. این حرفها مبالغهآمیز نیست. در تنشی که بین روسیه و آمریکا بر سر سوریه پیش آمده، در همین چند ماه اخیر صفآرایی موشکهای اتمی روسیه به سمت غرب و اعلام ناتو مبنی بر اینکه ما نیروهایمان در مرزهای روسیه را تقویت میکنیم و هشدار آمریکا که اگر یک هواپیمای ما ساقط شود، جنگ جهانی سوم شروع میشود، اینها حرفهای هراسانگیزی است. فراموش نکنیم که نقطهی آغاز جنگ جهانی اول رویدادی در حد ترور یک شاهزاده بود.
سخن کریستوفر لش در خصوص اینکه ما در آستانهی بحران هستیم و تاریخ به زمانهی ما نامرتبط شده است، یعنی ما از جنگ جهانی اول و دوم درس نگرفتهایم. آشویتس و هولوکاست به شکلهای جدید در چندقدمیِ ما ایستاده است. پس ما با تاریخ قطع ارتباط کردهایم. به زعم کریستوفر لش، در ادبیات نیز با دنیای ملموس و عینی قطع ارتباط شده است. وقتی رمانهای مدرن را در نظر میگیریم میبینیم که همهی آنها بازنمایی فرایندهای ذهنی است، بر خلاف رمانهای رئالیستی که هدفشان توصیفی عینی واقعیت بود. زوال رئالیسم در ادبیات و نضج گرفتن مدرنیسم حکایت از بیاهمیت شدن امر عینی دارد. استدلال لش این است که این تحولات گسترده پیامد روانیِ خودشان را داشتهاند که همانا شیوع خودشیفتگی در سطحی گسترده و اجتماعی بوده است.
من بر فصل دوم این کتاب تمرکز میکنم. نام این فصل «خودشیفتگی در زمانه ما» است. لش در این فصل تبیینی از مفهوم خودشیفتگی ارائه میدهد و میگوید اولاً خودشیفتگی با خودمحوری و تحسین خویش فرق دارد. نباید این مفهوم را ساده دید. این یک برداشت عامیانه است که گمان کنیم فرد خودشیفته فقط میگوید «من از همه بهترم». بحث علمیتر این است که راجع به نیروگذاری روانی صحبت کنیم و اینکه فرد چطور بر خودش نیروگذاری میکند، یعنی ایگوی خودش میشود اُبژهاش و به این ترتیب انگار ارتباطش با جهان بیرون قطع شده است. بیماریهای روانی در هر دورهای نماینده ساختارهای منشِ افراد در جامعهی همان دوره است. در دورهی فروید، روانرنجوریها اغلب از سرکوب غرایز سرچشمه میگرفت و لذا فروید با بیمارانی سر و کار داشت که دچار وسواس[۴]، یا فوبیا و هراسهای بیدلیل بودند و به همین دلیل عارضههای جسمانی داشتند. فروید معتقد بود که این عارضهها در واقع روانرنجوریهای تبدیلی[۵] هستند. به بیان دیگر، این بیماریهای جسمی از اضطرابهای زندگی معاصر ناشی میشوند، اضطرابهایی که ریشه در سرکوب غرایز دارند. اما در دورهی ما افراد بویژه مبتلا به خودشیفتگیاند.
توصیف فرد خودشیفته از نظر کریستوفر لش این است: افرادی کسل، دلمرده و افسرده که زندگی خود را بیهدف و حتی بیارزش میانگارند. این اشخاص غالباً خود را به انواع بیماریهای جسمی مبتلا میدانند. اصطلاحی که در روانپزشکی برای اطلاق به این قبیل اشخاص به کار میرود ،«خودبیمارانگار» است. افراد مبتلا به خودبیمارانگاری[۶] اضطراب و نگرانی مفرطی دربارهی سلامتی خویش دارند و دائماً نشانههای امراض مختلف را در خود مییابند. این افراد واقعاً بیمار جسمی نیستند ولی فکر میکنند انواع بیماریها را دارند و لذا مدام احساس اضطراب میکنند. زمانی که دیگران از آنها تمجید و تحسین میکنند اندکی تسکین مییابند، اما به طور کلی از برقراری روابط عمیق عاطفی با دیگران عاجزند و لذا از زندگی خود لذت نمیبردند و شادکام نیستند.
ناتوانی در برقراری عمیق عاطفی یعنی اینکه رابطهها سطحیاند و تا میخواهیم کمی جدی شود، آدمها خودشان را عقب میکشند. لش بحث مبسوطی در این زمینه دارد. به اعتقاد او یکی از عواملی که باعث این خودشیفتگی میشود، دیوانسالاری یا بوروکراسی است. بوروکراسی آدمها را خُرد میکند. در جامعهای که انجام کارها دائما با فرایندها و موانع بوروکراتیکِ متعدد و فرساینده روبهرو میشود، فرد به سمت اِشکالگیری دائم سوق مییابد. پس تفاوتی بین نارسیسیسم آنطور که فروید تعریفش کرد و نارسیسیسم آنطور که کریستوفر لش تعریفش میکند، وجود دارد. فروید در مبحث خودشیفتگی همهچیز را درونی میبیند، در حالی که کریستوفر لش از راه تحلیل فرهنگی و با استناد به فرایندهای اجتماعی در جامعهی مدرن خودشیفتگی را تبیین میکند.
فروید در کتاب «تمدن و ناخرسندیهای آن»، به منظور معیّن کردن اینکه فرهنگ مدرن چطور به آسیب روانی در فرد منجر میشود، دیدگاههای روانکاوانه را به مسائل اجتماعی اِعمال میکند، به این صورت که الگوی رابطهی فرزند و والدین را به تعامل فرد و جامعه تعمیم میدهد. میدانیم که تمام بحثهای روانکاوی مبتنی بر رشد روانیـجنسی کودک در پنج سال اولِ زندگیاش است. در «تمدن و ناخرسندیهای آن» کودک و والدین تبدیل میشوند به فرد و جامعه. فروید در صفحه ۶۲ از متن انگلیسی این کتاب میگوید جای پدر یا هر دوی والدین را جامعهی بزرگترِ انسانی گرفته است، یعنی اقتدار مستبدانهی پدر و جامعه فرد را وامیدارد تا به هنجارهای مشترک اجتماعی تن دهد. ورود به جامعه یعنی قبول کردن هنجارها و معیارهای اجتماعی. اگر فرد این هنجارها را زیر پا بگذارد تا غرایزش را ارضاء بکند، مانند بچهای رفتار میکند که دور از پدر و مادر همان کاری را انجام میدهد که والدین از آن منعش کردهاند (masturbation). این کار باعث اضطراب در او میشود چون کاری منعشده است، ضمن اینکه فرد بعداً احساس گنهکاری هم میکند. بنابر این، فروید با قیاس بین فرایند تمدن و مسیر رشد فردی به این نتیجه میرسد، «جامعه نیز فراخودی[۷]میپروراند که پیشرفت فرهنگی با تأثیرپذیری از آن صورت میپذیرد»، یعنی اگر فرد بخواهد در جامعه کارش جلو برود و ترقی بکند، یا محبوبیت اجتماعی به دست آورد، مجبور به عمل کردن به فرمانهای فراخود است.
فروید جامعه مدرن را سرکوبگر میداند چون فرد را ملزم میکند که اختیار خود را به جامعه بدهد. به بیان دیگر، تمدن آن جایی شکل میگیرد که این تفویض اختیار با توافق و تمکین فرد انجام شود. پس به اعتقاد فروید تمدن آزادی را به ارمغان نمیآورد، بلکه برای فرد این شرط را میگذارد که تو، اگر در جامعه ادغام شوی و استلزامهای این ادغام را قبول بکنی، میتوانی آزادی و شادکامی داشته باشی. فروید در این کتاب پرسش مهمی را مطرح میکند: «انسانها از زندگی چه میخواهند و به چیزی نائل میشوند؟». سپس خودش پاسخ میدهد که انسانها در تکاپوی نیل به شادکامیاند؛ آنها میخواهند شادکام شوند و شادکام بمانند. اما تحقیق این هدف دائم به تعویق میافتد، چون انسان از سه طرف درد میکشد. یکی از بدن، یکی از بیرون و دیگری از روابطی که با سایر اعضای جامعه داریم. آخرین مورد، یعنی رابطه با سایر اعضای جامعه، سرچشمهی محنتهای انسان و در نظر فروید واجد کمال اهمیت است. شاید بتوانیم بگوییم که خودشیفتگی اجتماعی که کریستوفر لش از آن صحبت میکند، دقیقاً از همینجا نشئت میگیرد. در اینجاست که میتوان فروید را به گونهای دقیق به کریستوفر لش ارتباط بدهیم.
از دید کریستوفر لش نتیجهی این وضعیت، انزوای اجتماعی، نجوشیدن با دیگران و روی گرداندن از دنیا است. آدمهای خودشیفته نه فقط با دیگران نمیجوشند، بلکه از دنیا نیز روی برمیگردانند و آن را دلهرهآور میدانند. این تعبیر بسیار به فیلم «هامون» (ساختهی داریوش مهرجویی) نزدیک است، به نظر من، شخصیت اصلی این فیلم یک مورد پاتولوژیک است. یک روانکاو حرفهای میتواند شخصیت هامون را از دید خودشیفتگی و قطع ارتباط با دنیا به دقت تحلیل بکند.
اجازه بدهید صحبتهایم را با این سخن به پایان برسانم. شاید روانکاوی زمانی باید اثبات میکرد که بدون تجویز دارو، توانایی درمان بیماریهای جسمیای را دارد که ریشه در بدن ندارند بلکه از وضعیت روانیِ فرد ناشی شدهاند. من فکر میکنم در اروپا روانکاوی سالهاست که از این مرحله عبور کرده است. وقوع دو جنگ جهانی در اروپا بر بسیاری از گزارههای فروید صحّه گذاشت. در حال حاضر در غرب، روانکاوی برای متفکران، روشنفکران، دانشجویان، اهل علم و علوم انسانی دارای وضعیت روشنی است. اما دیرزمانی است که روانکاوی با چالشی بزرگتر مواجهه شده است. آیا روانکاوی میتواند ثابت کند که مقیاس تحلیلهایش فردی نیست؟ یعنی وقتی شخصیت هامون را تحلیل میکنیم، هامون را به عنوان کهنالگوی روشنفکر ایرانی در نظر میگیریم، نه به عنوان یک فرد. برای اینکه بدانیم این آرکیتایپ چگونه شکل گرفته است، باید به رخدادها و فرایندهای تاریخی برگردیم و از این رو نیازمند بررسی جامعه هستیم. از اینجا نتیجه میگیرم که روانکاوی با تحلیلهای کلان اجتماعی کاملاً سازگار است.
از اینکه با شکیبایی به صحبتهای من گوش دادید، متشکرم.
نظر شما