فرهنگ امروز/ میلاد نوری
رسانه و جماعت: هرچقدر عمومیتر و شخصیتر میشود، مبتذلتر و بیمایهتر است. بیان آنات زودگذر، اظهار احساسات سطحی، بیمایه و مبتذل، در عمومیترین شکل ممکن؛ تبدیل اطلاعات به بیحاصلترین و سطحیترین امور؛ ابتذال رسانه و ارتباط؛ شرزگی سخن، جای نقد را میگیرد. پیش از این جرایدی بود که همسو با قدرت یا بر علیه آن چیزی مینوشتند با هدف تثبیت یا نقدِ حاکمیت و سخن سویهای داشت. با رسانههای صوتی و تصوری، همهچیز گفتمان خواجگی شد: نزاع قدرتها از بلندگوهای تبلیغاتیشان و بندگانی که خون دل میخوردند. نوبت به آزادی رسیده است! شبکههای تودرتویی که میان آنات زودگذر کوانتومی پل میزنند؛ بشتابید! همگان میتوانند سخنی بگویند. ابتذالِ سخن و بیمایگی نظر؛ بیسویگی کلام، بیسویگی نقد، همهچیز خوب است؛ صداهای بیحاصل که به جایی نمیرسد. هیچ چیز فریبندهتر از آزادی نیست و خواجگان میخندند.
خوشباشی روان: فریفتگی روانهای بیمایه؛ دلخوش به آناتی که از مفهوم تُهی میشوند: «چگونه میتوانم شاد باشم؟»! و قهرمان، روانشناس هرزهنگار است. هرزگی خالی شدن از مفهوم است. فردیشدگی آرمانها همسو با فردیشدگی اطلاعات؛ دادهها فقط برای «تو» تولید میشوند! قهرمانهای تحلیلگر راههای خوشبختی را میآموزند. بیخیالی نسبت به تاریخ، بیخیالی نسبت به مفهوم! همهچیز به برساختها تبدیل میشود، همهچیز حاصل امیال است، همگان دچار وهم مفهومند. آنچه هست فردیت است؛ آنچه هست خوشبختی توست. روانشناسیگری بهقدرت بازگشته است و با شعار زندگی، مُردن را تبلیغ میکند. روانشناسیگری و وعظ مرگ دست به دست هم دادهاند.
بیمایگی نیاز: اقتصاد گدایی است. معامله سوداگری است. بندگان چشمانتظار خواجگانند. نسبتی دوسویه برقرار است. کارگران زحمتکش و خدوم هر روز بر رونق اقتصاد خواهند افزود، چرخ اقتصاد خواهد چرخید؛ حتی اگر کسی حال ایشان را نپرسد. عدالت سیر شدن است؛ خوشبختی بیمهبودن است؛ آرمانها اتلاف وقتند! کجای تاریخ انسانها برابر بودهاند؟ اقتصاد همان گذرانیدن زندگی و تمشیت نیاز است. اقتصاددانان، مدافعانِ وضع موجودند؛ کمککاران انباشت سرمایه؛ میآموزند که چگونه هر کس در جایی که هست بماند. میآموزند که چگونه نیاز در مبتذلترین معنایش خشنود شود. دیگر کسی از جایگاه تاریخی انسان نخواهد پرسید. تأمین اجتماعی زاده مطالبه است. خواستها نهادها را میسازند. وقتی خواستی نباشد، نهادی نخواهد بود. برنامهریزی برای آینده تنها زمانی ممکن است که مردمان دغدغه آینده را دارند. اینک نیاز به ابتذال کشیده است و زندگی روزمُزد است.
هنر و هرزهنگاری: هنر در هرزهترین شکل هم زیبا است. هنر برای هنر! آنچهزاده میشود طرفدارانی خواهد داشت. کوچه و بازار پر از نقش و نگار است. هنرمندان، از خودگذشتگانیاند که همهچیز را برای هنر میخواهند و هنر را برای هیچچیز. بزرگمردمانیاند که آرمانها را بههیچ انگاشتهاند. برای هنر میزیند. بگذار آفرینش پاسداشت لحظهای باشد که در آنیم؛ بیسویگی، خصیصه هنر برای هنر است. کسانی میآموزند که مفهومداشتن، هلاکتگاه هنرمندی است؛ هنرمند باید در جهان درونی خودش سیر کند؛ او را چه به تاریخ؟! او را چه به انسان؟ او را چه به جهان؟! هنر فقط برای هنرزاده میشود. هرزگی آفرینش، خالی کردن آن از مفهوم است. همسو با بیسویگی روانشناسیگری، همسو با بیسویگی اقتصاد، همسو با بیسویگی سخن؛ هنر نیز بیسو خواهد بود. کسی کاری به خواجگان ندارد. وهم سیاستورزی: هیچ چیز مانند سیاست به زوال نرفته است. سیاستگذران است. نزاعی بیپایان میان کسانی که سودای سود و سرمایه دارند. موافق با هرزگی تاریخی بشر، سیاست با افسونهای بیشمارش هر چیز را که انسان را انسان میکند خواهد کشت. چیزی پیش روی ما نیست: نهادهای مبتذل قدرت، در تمدنی که خدا را کشته است. سیاستاندیشان میدانند چه میخواهند: اینکه کسی چیزی نخواهد. هرچقدر زبان، روان، نیاز و هنر ما بیمایهتر است، سیاست نیز بیمایهتر میشود. ابتذال حسی، دامن سیاست را گرفته؛ آرمانها فروپاشیدهاند؛ انسانها بیصاحب و بیکس رها شدهاند و قدرت برای قدرت است؛ چنانکه هنر برای هنر، سخن برای سخن، نیاز برای نیاز؛ بیسویگی سیاست، ناشی از بیسویگی اندیشه است. سالهاست آدمی اندیشه به هستی را اتلاف وقت میداند. کسی که فکر میکرد پیش از او فلاسفه برای تفسیر جهان زیستهاند و او باید برای تغییر جهان بزید؛ نمیدانست که بدون تفسیر جهان، همهچیز بیسو و مبتذل و هرزه خواهد شد. فلسفه و ابتذال هستی: اندیشمندان درازگوی، اندیشه به هستی را بیفایده میدانند. فایده را با فردیت تفسیر میکنند و دغدغه خوشباشی روان افرادی را دارند که با هرزهنگاری فیلسوفان به ابتذال تاریخی دچار شدهاند. مفاهیم معقول را تحقیر میکنند و اندیشیدن را به سخنگفتن درباب امور زودگذر تفسیر میکنند. فلسفهورزی بیمایهترین دوران خود را طی میکند: سخنان پراکنده و بیسویی که همسو با بیسویگی و ابتذال تمدن به پیش میرود. چنین اندیشهای حتی آرمان خاص خود را، سعادتِ انسانِ باگوشت و پوست را به ابتذال میکشد. از انسان سخن میگوید و از هستی انسانی هیچ نمیگوید؛ از انسان سخن میگوید و از ذات انسان هیچ نمیگوید؛ از انسان سخن میگوید و از عدالت هیچ نمیگوید؛ از انسان سخن میگوید و از مفهومی که تاریخ انسان را شکل میدهد هیچ نمیگوید؛ از انسان سخن میگوید و سخنانش را به بیانات بیمایه درباب سعادت سیاسی، اقتصادی و اجتماعی محدود میسازد؛ درحالیکه از اقتصاد و اجتماع و سیاست نیز تفسیری بیسو و مبتذل دارد. ابتذال بشر زاده هرزهاندیشی آنان و رنج بشر زاده درازگوییشان است. اینک چه کسی میتواند ما را نجات دهد؟ بهتعبیر هگل در پدیدارشناسی روح: «سالیان دراز چشم آدمیان فقط به آسمان خیره بود و بسیار طول کشید تا به زمین توجه و امر تجربی را جستوجو کند و اینک نیرویی مشابه باید تا او را از غرق شدن در ابتذال حسی نجات دهد و توجهش را به امر مطلق جلب کند».
مدرس و پژوهشگر فلسفه
روزنامه اعتماد
نظر شما