فرهنگ امروز/ محمد صادقی
چرا حال بسیاری از ما خوب نیست؟ چرا با وضعیت مطلوب به معنای برخورداری از آرامش و خوشی فاصله داریم؟ چرا با وجودی که میدانیم از وضعی که داریم رضایت نداریم و خوش نیستیم به ایجاد تغییر در زندگیمان فکر نمیکنیم؟ چرا در محاصره اضطراب و ناآرامی قرار میگیریم و چگونه میتوانیم از آن رها شویم؟ چرا از تنهایی گریزان هستیم و گاهی با خود به خلوت نمیرویم؟ چرا از عشق و زیست عاشقانه فاصله داریم؟ و... حالا اگر به گذر عمر و سالهایی بیندیشیم که پشت سر گذاشتهایم اینگونه پرسشها و دغدغهها، سهمگینتر هم میشوند. زیرا پی بردن به حجمی از زندگی نزیسته و حسرت سالهایی که طی شد و میتوانستیم برای بهسازی خود از آنها بهره ببریم چنان رنجآور میشود که بسیار پریشان و درمانده میشویم و اگر درست نیندیشیم در مرزهای ویرانی متوقف میشویم! این روزها کتابی با نام «عمردوباره» اثر مصطفی ملکیان،توسط نشر شور و با همکاری موسسه فرهنگی فرزانه منتشر شده که به سرعت هم به چاپ دوم رسیده است. این اثر ارزشمند در شمار کتابهایی است که خواندن آن حالِ بد ما را بیشتر به ما حالی میکند اما ضمن اینکه با حجمی از ضعفهای خود در ساحتهایی که زندگی ما را شکل میدهند (1.باورها، 2.احساسات و عواطف، 3.خواستهها، 4.گفتار و 5.کردار) مواجه میشویم، امکان رسیدن به حالِ خوب را هم با تمام وجود احساس میکنیم. این کتاب مجموعه درسگفتارهای ملکیان(6 نشست) درباره اخلاق کاربستی است و چنانچه در کتاب اشاره شده:«اخلاق کاربستی شاخهای از اخلاق به حساب میآید که به امورِ محسوس و ملموسِ زندگی میپردازد نه به یک سلسله نظریات یا نظامها یا مکتبها در عالم اخلاق یا نقاط قوت هرکدام یا نقاط ضعف هرکدام از آنها بلکه شاخهای از اخلاق است که به زندگی محسوس و ملموس ما میپردازد.» ملکیان در این سالها درکتابها، مقالهها، سخنرانیها و گفتوگوهای خود همواره درباره اهمیت اخلاق و نقش آن در بهسازی فردی و اجتماعی سخنان بسیار نیک و نیکخواهانهای گفته و در این کتاب هم مجالی فراهم کرده تا خوانندهها مجال بیشتر و بهتری برای اندیشیدن به دست آورند و به جای اینکه مدام مشغول حفاری درگذشته باشند، حال و اکنون را دریابند تا روند بهسازی آغاز شود... در ادامه مروری بر چند نکته در این کتاب خواهم داشت.
باورهای زندگیساز
ملکیان در ابتدای این کتاب به 3 نکته درباره ساحت باورها و عقاید میپردازد. نخست اینکه ما باید به سراغ دانستن باورهایی برویم که به زندگی ما ربط دارند و نه اینکه به سراغ باورهایی برویم که دانستن آنها به زندگی ما ربطی ندارند و سودی از آنها نمیبریم و فقط وقت و عمر و نیرو و سرمایههای مادی و معنوی ما را میگیرند و سرانجام درمییابیم که زندگی را باختهایم. ملکیان در اینجا به مسائل مهمی میپردازد که به یک بخش از آن اشاره میکنم. او نظر ما را به یک دسته باورهایی جلب میکند که ساحتهای وجودی ما را به ما میشناسانند، به این معنا که دریابیم انسان در درون خود چند ساحت وجودی دارد یعنی آیا من بدنم هستم؟ یا غیر از بدن چیزی به نام ذهن هم وجود دارد؟ یا غیر از این دو ساحتی به نام نفس هم وجود دارد؟ و آیا ساحت چهارمی به نام روح هم در من هست؟ زیرا اگر این را ندانیم مدام به خود آسیب میرسانیم. وقتی ما ساحتهای وجودی خود را بشناسیم و بفهمیم که یکی از این ساحتها من است به هر قیمتی در حفظ آن کوشا خواهیم بود و دیگر ساحتهای زندگی را داشتههای خود میانگاریم که ممکن است روزی از دست بروند و داشتههای جدیدی جای آنها را بگیرند. برای نمونه وقتی کسی لباس خود را از دست بدهد نمیگوید من از دست رفته است. برخی نیز خود را مساوی با باورهای خود میدانند و هویت خود را با باورهای خود یکی میانگارند که به نظر او این یکی از بزرگترین مشکلات ماست. زیرا وقتی انسان خودش را با یک باور یا یک تئوری یکی بداند، این موجب میشود هر که به رای او حمله کرد، فکر کند به او حمله شده و در وضعیت دفاعی قرار بگیرد و خشم وکینه و نفرت از خود نشان بدهد. در حالی که اگر به این بیندیشیم که ذهن من بخشی از داراییهای من است و خودِ من نیست و باورهای من هم بخشی از ذهن من است، اگر به یکی از این داراییها حمله شد جای غم و پریشانی نیست زیرا ممکن است یک دارایی بهتری به من داده شود. به تعبیر ملکیان، انسان باید هویت خود را پویا تعریف کند و نه پایا. زیرا اگر دارایی ما عوض شد نباید غمگین شویم بلکه باید به این خاطر غمگین شویم که نکند حالا که این دارایی را از دست دادم، دارایی بدتری به دست آورم. بنابراین اگر باورهای جدیدی به من داده شد که از باورهای قبلیام بهتر بود یا احساسات و عواطف و هیجانات جدیدی به من داده شد که از احساسات و عواطف و هیجانات قبلیام بهتر بود جای غم خوردن ندارد. به باور ملکیان 6 صفت یعنی خودشیفتگیها، پیشداوریها، جزم و جمودها، تعصبها، خرافاتیبودنها و بیمدارابودنها به این خاطر در ما پدید میآید که ما باورهای خود را خودمان میانگاریم. زیرا اگر آنها را بخشی از خود ندانیم بلکه داراییهای خود بدانیم این صفتها در ما شکل نمیگیرند.
زندگی اصیل
دوم اینکه باورهای ما باید آزموده باشند نه اینکه آنها را از گذشتگان، فرهنگ، سنت، افکار عمومی و مُدهای فکری روزگارمان به ارث برده باشیم که این برخلاف زندگی اصیل است. زندگی غیراصیل، نامجرب و عاریتی یعنی اینکه انسان باورهای خود را به ارث برده باشد و براساس القاپذیری، همرنگی با جماعت و... راه بپیماید. وقتی انسان زندگی اصیلی ندارد و با باورهای دیگران زندگی میکند بنابراین مسوولیت بدبختی خود را هم نمیتواند بر عهده دیگران بگذارد.
تعمیمهای شتابزده
نکته سوم، تعمیمهای شتابزده است؛ به این معنا که انسان وقتی با یک نکته در جایی و باز با همان نکته در جایی دیگر مواجه میشود، نتیجه بگیرد که با آن نکته در هر جایی به همان شکل مواجه خواهد شد. تعمیمهای شتابزده، مغالطهای در ذهن ما ایجاد میکنند که به شکل قانون درمیآیند در حالی که قانونهای حاکم بر هستی نیستند. برای نمونه، وقتی ما با دوستی مواجه بودهایم که به دوست خود خیانت نکرده و باز با دوستی دیگر هم مواجه بودهایم که به دوست خود خیانت نکرده، اگر این قاعده در ذهن ما شکل بگیرد که دوست به دوست خیانت نمیکند دچار تعمیم شتابزده شدهایم. در این صورت وقتی دوستی به ما خیانت کند، مبهوت و دردمند میشویم زیرا در ذهن ما چنین پنداری شکل گرفته که دوست به دوست خیانت نمیکند. درحالی که قاعده و قانونی که زیر پا گذاشته شده در ذهن ما قابل تصور نبوده نه اینکه قابل تصور نباشد. ملکیان اینجا به نکته جالبی اشاره دارد و میگوید که تعمیمهای شتابزده در جهت خاصی هم صورت میگیرند یعنی میپرسد چرا اگر با این مواجه شدیم که دوستی به دوست خود خیانت کرد و باز با خیانت دوستی به دوستی مواجه شدیم، نتیجه نمیگیریم که دوست به دوست خیانت میکند؟ به نظر او چون حقیقت تلخ است، انسان برای شیرینکردن زندگی به تعمیمهای شتابزده روی میآورد. ملکیان با اشاره به سخنی از جوزف باتلر: «واقعیتها همانند که هستند. باورهامان را با واقعیتها مطابق کنیم نه واقعیتها را با باورهامان مطابق بخواهیم.» این را رمز یک زندگی سعادتآمیز میداند و باز میافزاید، انسان باید تصور کند که در میدان مین راه میرود به این معنا که منطقه مینگذاری شده ولی نه به این معنا که در تمام منطقه مین وجود دارد چون در این صورت هیچ گامی نمیتوان برداشت بلکه به این معنا که در بخشهایی مین وجود دارد و در بخشهایی مین وجود ندارد که اینجا بر رفتار همراه با احتیاط تکیه میشود. بنابراین هر وضع خوب یا هر وضع بدی ممکن است تغییر یابد و هیچ وضعی پایدار نیست. پس هیچ چیز را نباید تعمیم دارد زیرا وضع خوب کنونی ما ممکن است چند دقیقه بعد از ما گرفته شود، یا وضع بد کنونی ما ممکن است چند دقیقه بعد بد نباشد و وضع خوبی جای آن را بگیرد. این نکته اشاره به بیثباتی جهان دارد به این معنا که یگانه اصل ثابت در جهان، بیثباتی جهان است. معادل اصل بیثباتی در جهان نیز در روابط انسانی، بیوفایی است. چون جهان ثبات ندارد یکی از پدیدههای جهان هم که احساسات و عواطف انسانهاست، ثبات ندارد. برای نمونه تا امروز انسانی به من علاقه داشته ولی امروز با یک انسان دیگر آشنا میشود و او را بهتر از من میبیند. به نظر ملکیان وقتی اصل بیثباتی جهان را متوجه نشویم و انتظار ثبات داشته باشیم مدام در حال ناآرامی قرار میگیریم.
حقیقت، خیر و جمال
ملکیان در نشست دوم میگوید که زندگی بهروزانه در پی عشق به آرمانها(آرمان یعنی چیزی که باید در ما تحقق بپذیرد، نه چیزی که وجود دارد) میآید و با اشاره به نظر افلاطون که میگفت ما در عمق وجودمان عاشق حقیقت، خیر و جمال هستیم و این 3 ستون هستند که خیمه روح ما را برافراشته میدارند درباره این 3 آرمان میگوید:«عشق به حقیقت یعنی من عاشق اینم که هر چه بیشتر باورهای مطابق با واقع وارد ذهنم شوند و هر چه بیشتر باورهای غیرمطابق با واقع از ذهنم بیرون افکنده شوند... آرمان خیر، آدمها را به اخلاقیزیستن سوق میدهد. این هم یک آرمان است که ما میخواهیم در خودمان محقق شود. میخواهیم علاوه بر اینکه راستیم، خوب هم باشیم و این خوب بودن از راه اخلاقی زیستن برایمان حاصل میشود... آرمان سوم عشق به جمال(زیبایی) است. محل شکی نیست که ما از زیباییهای جسمانی لذت میبریم ولی زیبایی از نظر افلاطون، اختصاص به زیبایی جسمانی نداشت. افلاطون برای زیباییهای روحانی هم شأنی قائل بود... عشق ما به حقیقت و عشق ما به خیر، هر دو، عشق به این است که خود ما صاحب حقیقت شویم، صاحب خیر شویم. اما عشق ما به جمال- چه فقط به جمال جسمانی توجه داشته باشیم چه به جمالهای روحانی که افلاطون میگفت- به معنای این نیست که دوست داریم خودمان صاحب جمال شویم بلکه مواردی هم هست که عاشق جمالی هستیم که میدانیم خودمان واجد آن نمیشویم.» و میافزاید که عشق به آرمانها انسان را به بیرون از خود معطوف میکند و از رضایت به وضع موجود به رضایت به یک وضع آرمانی سوق میدهد و این موجب میشود که انسان از حصار خود و نشستن در درون خود رهایی یابد. وضعی که او آن را شبیه به بیماری اوتیسم میداند که ارتباط بیمار با جهان بیرون قطع و بریده شده و قدرت تماس با بیرون را ندارد. به نظر او کسانی که آرمان حقیقت، خیر و جمال در آنها وجود ندارد به اوتیسم دچار هستند هرچند آسایشگاهی برای آنها وجود ندارد. او عشق را زندگیساز و درمانگر میداند زیرا حالتی در انسان پدید میآورد که سخاوت، شجاعت و... در انسان تقویت میشود و با درخشش فضیلتها مواجه میشویم. همچنین در ادامه میگوید که عشق به آرمانها عشق به انسانها را پدید میآورد زیرا از میان این آرمانها یک آرمان بیواسطه و یک آرمان با واسطه عشق به انسانها را ایجاد میکند. آرمان اول(حقیقت) هیچ ربطی به عشق به انسانها ندارد و حتی ممکن است عشق به حقیقت چنان شدت یابدکه انسان زوایای مختلف زندگی دیگری را بکاود وکشف حقایقی منجر به افول عشق به دیگری شود. اما آرمان دوم (عشق به خیر) به طور قطع عشق به انسانها را به طور مستقیم ایجاد میکند. زیرا عشق به خیر یعنی عشق به خوبی و بیشتر خوبیها در ارتباط ما با انسانهای دیگر ظاهر میشود. البته خوبیهایی هم در ارتباط با خود داریم مانند عزت نفس که در ارتباط من با خودم ایجاد میشود اما بیشتر خوبیها در ارتباط با دیگران درخشش مییابد. در آرمان سوم(عشق به جمال) هم به طور غیرمستقیم عشق به انسانها ایجاد میشود. در عشق به خیر، عشق به همه انسانها ایجاد میشود اما در عشق به جمال، عشق به انسانهای خاص ایجاد میشود و نه عشق به همه انسانها.
عشق و دیگرگزینی
اینکه در ادبیات عرفانی ما بر عاشق شدن تاکید شده به این خاطر است که انسان تا عاشق نشود از خودمحوری و انانیت رهایی ندارد. در عشق است که انسان از خودگزینی به سوی دیگرگزینی حرکت میکند و خواست و پسند دیگری را بر خواست و پسند خود ترجیح میدهد و از وادی خودپرستی میگریزد. سپس مثالی متافیزیکی میزندکه بسیار جای اندیشیدن دارد. او میگوید که نخی خیلی طولانی را در نظر بگیرید بعد روی یک نقطه از آن 3 تا گره بزنید، بعد هم دو متر آن طرفتر 10 تا گره بزنید، باز 200 متر آن طرفتر40 تا گره بزنید و به همین ترتیب با فاصلههای مختلف،گرههای کوچک و بزرگ بزنید، کوچک، بزرگ، بزرگتر و... آثار و خواص این گرهها به اندازه بزرگی و کوچکی آنها متفاوت است. جایی که 3 تا گره خورده از سوزن رد میشود اما جایی که گره بزرگتری خورده رد نمیشود. به گره بزرگ حتی میتوان چیزی آویزان کرد اما به آنجا که 3 تا گره خورده چیزی نمیتوان آویخت. پس یکی این هنر را دارد و دیگری ندارد اما در واقع تمام این آثار وجودی مال نخ است. اینکه یکی حافظه قوی دارد، یکی زیبایی جسمانی دارد و یکی ثروت بیشتری دارد و اینکه یکی حافظه ضعیفی دارد، زیبایی جسمانی ندارد و ثروت کمتری دارد آیا به این خاطر است که گره درشت یا کوچک را خودش زده؟ یا همه این خاصیتها، خاصیت یک موجود در جهان است که کل هستی را پر کرده و هر کدام از ما یک گرهگاه هستیم؟ همه زیباییها، ثروتها، شهرتها و... مال نخ است که یک جا 3 تا گره خورده و جایی 200 تا گره خورده است. اما آنکه زیاد گره خورده وقتی فکر میکند که این گرهها را خودش زده دچار خودبینی میشود و به خودش مینازد. در حالی که این شاخص شدن، خاصیت نخ است که جایی کمتر و جایی بیشتر گره خورده ولی اگر تمام این گرهها باز بشود دیگر از کسی چیزی باقی نمیماند و میفهمیم تمام این خاصیتها مال آن نخ بوده است. این را اگر با خود بورزیم آن وقت زیبایی، ثروت، قدرت و... ما مایه فخرفروشی ما نمیشود زیرا میدانیم به چیزی فخر میفروشیم که از خودمان نیست و ممکن بود،گره ما بزرگتر یا کوچکتر از این باشد که هست. به تعبیر ملکیان در چنین وضعیتی اینکه خودمان را برتر از دیگران در نظر آوریم از میان میرود و چنین نگرشی به ما کمک میکند تا بهتر بیندیشیم که هستی موجودی یکپارچه است و هرکدام از ما یکی از گرهگاههای آن موجود هستیم.
* * *
کتاب «عمر دوباره» یکی از جلوههای زیبا و جانافزای کار روشنفکری مصطفی ملکیان است که به سراغ ریشه مشکلات و مسائل ما میرود و آنها را به ما میشناساند و همچون فانوس دریایی در دلِ تاریکی نورافشانی میکند. او با آرمانهای شریفی که برای خود برگزیده (تقریر حقیقت و تقلیل مرارت) سخاوتمندانه و خالصانه به جان و جهان ما گرما و روشنی میبخشد و سقراطوار راه میپیماید.گامهایش استوار باد.
*مولوی
روزنامهنگار
روزنامه اعتماد
نظر شما