فرهنگ امروز/ سیاوش شوهانی: در شماره هشتم نشریه فرهنگ امروز گفتوگویی صورت گرفت با دکتر قباد منصوربخت که بیش از سه ساعت به طول انجامید و بخش هایی از آن در پرونده تاریخ آن شماره با عتوان «تعلیق مورخان» به چاپ رسید. متن کامل این مصاحبه در سه بخش در سایت فرهنگ امروز منتشر خواهد شد. متن پیش رو قسمت اول این مصاحبه است.
* بهعنوان مقدمه و ورود به بحث، توضيح مختصري دربارهی زمينههاي شكلگيري و برآمدن تاريخنگاري آكادميك در ايران، بفرماييد چه اتفاقي رخ داد كه با آغاز سدهي چهاردهم خورشيدي و يك دهه پيش از تأسيس دانشگاه در ايران با نوعي پژوهش تاريخي اصطلاحاً آكادميك در آثار حسن پيرنيا و عباس اقبال و احمد كسروي مواجه ميشويم؟
این رخداد ادامهی اتفاقاتی است که پیش از این افتاده بود، یعنی نمیشود این را بهصورت منفک از حوادث پیشین مورد بررسی قرار داد؛ تاریخنگاری آکادمیک بهطورکلی شأنی از تمدن جدید غرب است. آنچه اتفاق افتاد اين است كه شئون مختلف تمدن غرب، که اجزائی هستند از یک کل، خودشان را تحمیل میکنند، برخی از این اجزا به دلایل و علل مختلف زودتر و بعضیها دیرتر وارد میشوند؛ این تاریخنگاری تابعی است از انتشار تمدن جديد غرب. زماني كه ما با جنگهای ایران و روس با تمدن جدید غرب روبهرو میشویم با تاریخنگاری جدید غربی تا حدودی آشنا میشویم؛ نخستین کسانی که به آنجا میروند -افرادی مثل میرزا ابوالحسنخان شیرازی یا ایلچی و بعد میرزا صالح شيرازي، میرزا ابوالحسنخان ايلچيو منشیاش علوی شیرازی، میرزا مصطفی افشار- با تاریخنگاری جدیدی آشنا میشوند که به میزان زیادی تحت تأثیر عصر روشنگری اروپا و سنت فرانسوی است و میخواهد تحول تاریخي آنجا را تحت تأثیر مفاهیم ترقی و پیشرفت توضیح بدهد. اینها سعي میکنند اين دانش را به ايران منتقل كنند. شما اگر این سفرنامهها را نگاه کنید، میبینید که صریحاً میگویند ما نمیخواهیم داستان پادشاهان و جنگها را بیان کنیم، ما میخواهیم بگوییم که چرا اینها به اینجا رسیدهاند و چگونه ترقی کردهاند. این نخستین جرقهاي است که در فهم تاریخ جدید برای ما اتفاق میافتد.
میدانید که از همان زمان عباسمیرزا چند کتاب تاریخی را ترجمه میکنند. دارالفنون که تأسیس میشود بحث کتابهای تاریخی براي آموزش تاريخ نيز مطرح میشود، چراكه الگوی آن يعني آکادمیهای نظامی اروپایی و دانشگاههای اروپایی این برنامه را اجرا میکنند؛ بعضی از کتابهای تاریخی در نظر گرفته میشود. این موج اول که شروع میکند خیلی با تاریخنگاری سنتی اصطلاحاً زاویه پیدا نمیکند، بلکه میخواهد آگاهیهایی از آن طرف منتشر کند. اما همانطور که میدانید آخوندزاده است که براي اولين بار متعرض تاریخنگاری سنتي میشود، آن هم باز تحت تأثیر آن چیزهایی که در روسیه میبیند، است؛ چند نقد ویرانگر مینویسد ولی خودش نمیتواند چیز بديعي ارائه کند.
اما کسانی که در این دوره برجسته هستند و این نقادی تاریخی را شکل میدهند یکی سید جمالالدین اسدآبادی است و ديگري میرزا آقاخان کرمانی. همانطور که میدانید سید جمال نگاه کلان تمدننگری دارد و یکی از پرسشهای اساسی که ذهن سید جمال را به خودش مشغول میکند این است که چرا مسلمین دچار ضعفند علیرغم آنكه در اين دوره قدرت داشتهاند؛ بهعبارتدیگر، پرسش او کاملاً تاریخی است و چون پرسشش تاریخی است و جواب این پرسش را در تاریخ و تاریخنگاری نمیبیند، متوجه میشود که یک جای این تاریخنگاری لنگ میزند. نقد جدی سید جمال به تاریخنگاری گذشتگان ما شروع میشود و همهچیز را بهصورت تاریخي نقد میکند: زندگی اجتماعی، تفکر، فهممان را از دین و ازجمله تاریخ را. اما کسی که بعد میآید و خیلی منظمتر به یک معنا و سازمانیافتهتر روی تاریخ متمرکز میشود، میرزا آقاخان کرمانی است؛ علیرغم اینکه میرزا آقاخان آن چیزهایی را که در اندیشه و نظر دارد در عمل نمیتواند به اجرا بگذارد. میرزا آقاخان در نظر، بحثهای خیلی جدی طرح میکند و مفاهيم بنیادی آن هم بحث ترقی و تحول است که ما امروز به کار میبریم و اینکه چرا جامعه به قول خودش تنزل یا اعتلا پیدا میکند؛ اما علیرغم کارهایی هم که انجام میدهد، بهعنوان یک تاریخپژوه جدی که به الگوی تاریخنگاری ما تبديل شود و پارادایم غالب را به وجود بیاورد، تبدیل نميشود و در بحثهای اولیه میماند. در دربار همانطور که میدانيد اعتمادالسلطنه است که علیرغم همه كارهايي که انجام میدهد، نمیتواند سرآغاز تاریخنگاری جدید يا تاریخپژوهی در ایران بهحساب بیاید.
بههرحال، هرچه داریم حاصل کار مورخان اواخر دوره قاجار است. تقریباً از اواخر دوره ناصری به بعد و در دورهی مظفري تاریخنویسی سنتی ما در ظاهر نوشتن، از حالت تکلف و تصنع بيرون میآید و یک قالب نوشتاری بدون تکلف تقریباً ساده پیدا میکند؛ اینها همه تحت تأثیر اندیشه تاریخنگاری، الگو و شیوهی تاریخنگاری است که از غرب وارد میشود و برای ما مسئلهآفرینی میکند. در دورهی مشروطه در رویارویی ما با شرایط جدید اساساً الگوی غالب عوض میشود، پیشگاماني در نقد تاریخنگاری پديدار میشوند؛ ناظمالاسلام کرمانی، مجدالاسلام کرمانی و افرادی ازایندست؛ و در پي اینها یکی از برجستهترینها يعني احمد کسروی. کسروی صریحاً میگوید که سی سال از مشروطه گذشت و دیدم که هیچکسی به دنبال توجه به این حوادث و اتفاقات بزرگی که در این مملکت افتاده، نیست. هرچند خود کسروی در برابر این وضعیت منفعل به دنبال پاسخ دادن به این شرایط است، اما نکتهی مهم این است که کسروی هم تحت تأثیر اروپاییها این واکنش را نشان میدهد؛ او میداند که علیرغم گذشته، تقریباً صد و خردهای سال از انقلاب فرانسه، فرانسویها چگونه برای انقلاب خودشان بزرگداشت برگزار میکنند، چگونه به نقش انقلاب در تاریخ جدیدشان توجه میکنند، چگونه از تأثیرات انقلاب کبیر فرانسه صحبت میکنند و چگونه این حادثهی بزرگ، فرانسه و اروپا و کل جهان را تحت تأثیر قرار داد. از اینجا برای کسروی این مسئله پیش میآید که اگرچه مشروطه به بزرگی انقلاب فرانسه نیست اما یک جنبش اجتماعی بزرگ در ايران است؛ اینهمه جانفشانیها و خونهایی که در این راه به قول کسروی ریخته شده چرا با وجود اینکه زمان زيادي نگذشته مورد توجه قرار نگرفته است. علیرغم اینکه جامعهی ما تاریخ پرحادثهای را پشت سر گذاشته، چرا در برابر چنین حادثه بزرگی منفعل است؟ کسروی متوجه میشود که جامعهی ما مشکلی دارد که به ذهنیت تاریخی جامعه بازمیگردد.
بههرحال، کسروی با تاریخنگاری جدید آشناست بدون اینکه خودش تحصیلات رسمی در این زمینه داشته باشد، ولی به خاطر تواناییهایی که دارد شروع به نوشتن میکند. کاری كه کسروی انجام میدهد چیزی است بین پژوهش و منبع که البته امروز وقتی دقیق نگاه میکنیم، میبینیم که یک منبع تاریخی تولید میکند، با دقت، با وسواس، با زحمات زیادی که به نوعی سرآغاز بسیاری از پژوهشها و کارهای پژوهشی ما هم میشود. كسان دیگری هم با تفاوتهایی که دارند چیزی بین خاطرهنویسی و تاریخ توليد میکنند، كساني مثل دولتآبادی و دیگران که این مباحث را طرح میکنند. این امر تقریباً یک سیر طبیعی را طی میکند که در این دوره ما بتوانیم انتظار داشته باشیم که سنگ بنای اولیه یا حداقل مقدمات تاریخنگاری آکادمیک جدید در ایران شکل میگیرد. بعد اتفاقات دیگری میافتد که از این به بعد ما وارد فضای تازهای میشویم.
* منظورتان تأسیس دانشگاه تهران است؟
اصلاً تأسیس سلسله پهلوی که این را باید بهعنوان چیز جدیدی نگاه کنیم.
* به نظر میرسد ما در اين بررسي دچار نوعي تأخر و تقدم زماني شديم؛ پيش از كسروي شاهد تاریخنگارانی چون پيرنيا هستيم كه نخستين اثر خود را در سال ۱۳۰۶ منتشر میکند و مهمترین اثرش، «ايران باستان» بين سالهای ۱۳۱۰ تا ۱۳۱۳. همزمان با او عباس اقبال نيز اثري چون «تاریخ مفصل ایران از استیلای مغول تا اعلان مشروطیت» را در ۱۳۱۲ منتشر كرده است و پيش از آن نيز يكي دو اثر ديگر را. كسروي تاريخ مشروطه ايران را در ۱۳۱۹ منتشر كرد، هرچند كمي پيش از آن بخشهايي از آن را در مجلهی پيمان منتشر كرده بود و بیتردید پيشتر از آن در حال پژوهش حول اين اثر بود. لازم است يادآور شوم آخرين حلقهی تاریخنگاری رسمی قاجار همزمان با مشروطه يعني اثر بیاهميت «منتخب التواریخ مظفری» نوشتهی صدیقالممالک شیبانی در سال ۱۳۲۴ خورشيدي توليد میشود و با توجه به سرعت تحولات در سه دهه پس از آن (انقلاب مشروطه، سالهاي استبداد صغير، جنگ جهاني اول در ايران و انحلال مجلس، جنبشهاي متعدد منطقهاي چون جنگلي و خياباني و پسيان و شورشهای جنوب و... كودتاي ۱۲۹۹ و نظاير آن) ما شاهد توقف در تاریخنگاری رسمي هستيم.
واقعیتش این است که دیگر امکان ندارد اين نوع تاریخنگاری رسمي توليد شود، آن تاریخنگاری رسمی مهمترین عامل وجودیاش خود سلطان ذیوجود مطلق بوده است، موقعی که میشکند دیگر پادشاهی نیست که تاریخنگاری رسمی برای او به وجود بیاید.
* پرسش اين است كه چه اتفاقي در اين ميان رخ داده كه مورخاني چون پيرنيا، اقبال و كسروي را بهعنوان نخستین تاریخپژوهان حرفهای -آن هم پیش از تأسیس نهاد دانشگاه- در دورهي جديدي قرار میدهد. چه رخدادي اين دوره را رقم ميزند؟
باید اینها را در ارتباط با یکدیگر دید، یعنی نمیشود اینها را منفک و مجزا دید. همانطوری که عرض کردم پایگاه اجتماعی مورخان قدیم و آن کسانی که این آثار را مینویسند اهميت دارد. شما همان مورخین اولیه قاجار را نگاه کنید، همهی اینها از ناحیهی یکی از پادشاهان قاجار مأمور میشوند که یک تاریخ بنویسند؛ از خود فتحعلیشاه تا محمدشاه و ناصرالدین شاه دستور میدهند که تاریخی بنویسید که حوادث این دوره را ثبت و ضبط کند و همهشان هم میگویند که بیدروغ و بیغلط بنویسید؛ این پایگاه اجتماعی آنهاست، یعنی یک آدمی بهعنوان مورخ حرفهای ايجاد میشود؛ یعنی حرفهاش مورخ است، کل اسناد و اخبار دولتی را در اختیارش قرار میدهند و آنها مینویسند، مثل همان کاری که در دورهی رضاشاه سعید نفیسی میکند. منابع تاریخنگاری قدیمی را که نگاه میکنیم اگر این اطلاعات در اختیارشان نبود هیچچیزی نمیتوانستند بنویسند. یک نکتهای که وجود دارد همانطور که اشاره کردید از اواخر دورهی مظفری به خصوص دورهی مشروطه، دیگر پایگاه اجتماعی این شخصی که بیاید اینها را انجام بدهد تعطیل میشود.
اما تأسیس مدرسهی علوم سیاسی یک اتفاق خیلی مهمی است؛ یعنی ما از همان ابتدای مواجهه با تمدن جدید غرب یکی از پرسشهایمان این است که ما عقبماندگی علمی داریم و اگر بخواهيم وارد جرگهی ممالک راقیه و دول مترقی بشویم باید مدرسه و یونیورسیته داشته باشیم و علوم را من البدو الی الختم تدریس کنیم. در اين ميان یکی از چیزهایی که به خصوص در آستانهي مشروطه خیلی ما را دچار مشکل میکند مسئلهی نداشتن کارمند سیاسی، دیپلمات و آدمهایی است که درس سیاست خوانده باشند؛ مدرسهی علوم سیاسی برای این حل مسئله به وجود آمد. همانطور که میدانید غیر از بحثهای نظری، اساس درسهای سیاست، تاریخ است، یعنی اساس چیزهایی که شما میخواهید در سیاست یاد بگیرید ناشی از حوادثی است که در تاریخ رخ داده و بهصورت تغییرات و تحولات ظهور پیدا کرده است. توجه به اين موضوع فهمی جديد را ايجاد میکند، در واقع فهم اتفاقاتی که دارد اینجا میافتد مستلزم فهم تاریخی است؛ پیش از همه، مرحوم پیرنیا متوجه این امر شد و به خصوص سعی کرد از تاریخ باستان شروع کند، بعدها افرادی مثل مرحوم عباس اقبال و تقیزاده موظف شدند که یک دوره تاریخ ایران را به تحریر دربیاورند؛ از اینجاست که تلاش صورت میگیرد تا ما یک تاریخنگاری داشته باشیم، اما هنوز بر پایهی آن فهم اولیه است که بیشتر میخواهد صورت حوادث را برای ما بیان کند؛ این اتفاق تا اواخر مشروطه شکل میگیرد و مقارن میشود با سقوط قاجاریه و آمدن پهلوی و همهی این قضایا منتقل میشود به دورهی پهلوی تا اینکه وارد دانشگاه تهران میشود.
* اجازه دهيد مسئله را بنا به سنت تبارشناسانه وارونه بنگريم، یعني به جاي آنكه ساحت كرنولوژيك براي آن قائل باشيم و سير تاریخنگاری آکادمیک را از تأسيس دانشگاه تهران تا به امروز بررسي كنيم، از امروز به گذشته بازگرديم. بههرحال رخدادهايي منتهي به اين شد كه دانشگاه تهران در ۱۳۱۳ خورشيدي تأسيس و به دنبال آن رشتهی تاريخ ايجاد شود. اكنون بايد با سنتي از تاریخنگاری آكادميك مواجه باشيم كه به درازاي تأسيس دانشگاه قدمت داشته باشد و كساني كه مدعي آموزش رشتهی تاريخ در این آکادمی هستند، متولي آن (یا به معنای دقیقتر مورخانی حرفهای) باشند؛ اما در واقع ما با پديداري مواجهیم که از آن با جعل «تعلیق مورخان» ياد ميكنم؛ ازاينرو كه دانشگاه ما مورخ توليد نمیکند و به تبع آن سنتي از تاریخنگاری كه بايد وجود داشته باشد در تعليق است، درحاليكه انتظار بيجايي نیست كه رشتهی تاريخ در دانشگاه مورخ تربيت و آثار مورخانهای توليد کند. چرا دانشگاه ما نتوانسته مورخ حرفهای تربیت کند و به یک معنا تاریخنگاری آکادمیک در میان ما غایب است؟ البته نمیدانم با كل مسئله طرح شده موافقيد يا نه؟
دقیقاً همینطور است، من با شما همنظر هستم. اگر بخواهم یک پاسخ کلی اولیه به شما بدهم این است که باید این پدیدار را همانطور که گفتم در تداوم انتقال شأنی از شئون تمدن جدید غرب ببینیم، همچنانکه دیگر شئون تمدن جدید در دورهی رضاشاه و پهلوی -که دورهی رسمی نوسازی ماست- ناقص شکل گرفت، تاریخنگاری هم درست شکل نگرفت، یعنی همچنانکه صنعت در اینجا درست شکل نگرفت، همچنانکه سایر علوم درست شکل نگرفتند، همچنانکه ما تولیدکنندهی علم نشدیم، همچنانکه ما بومیکننده و تولیدکنندهی صنعت نشدیم، همچنانکه ما نظام سیاسی پارلمانیمان درست عمل نکرد، همچنانکه ما نظام شهرنشینیمان درست عمل نکرد، تاریخنگاری هم درست عمل نکرد. چرا؟ من توضیح میدهم که به طور خاص چرا تاریخنگاری دچار این مشکل شد، بهعبارتدیگر، همانطوری که کل سیستم رضاشاهی به جای تأسیس نوسازی در نهایت شبهنوسازی را محقق کرد، تاریخنگاری ما هم شبهتاریخنگاری شد و نتوانست یک افق جدیدی در تحقیق تاریخی و اندیشهی تاریخی در این مملکت به وجود بیاورد. حرفم این است که همهچیزهایی که اتفاق افتاد، طفلی بود که ناقصالخلقه متولد شد و هرچه بزرگتر شد باآنکه که به بلوغ سنی رسید ولی ناقصالخلقه بزرگ شد. چرا؟
یک دلیلش این است، کسانی که به تاریخنگاری توجه کردند و تاریخنگاری رسمی دانشگاهی را شکل دادند، دغدغهی جدی تاریخنگاری و فهم تاريخي نداشتند و بیشتر اهلادب بودند. ازآنحیث که مورخان ما در گذشته عمدتاً کسانی بودند که در وهلهی اول به لحاظ ادبی تربیت میشدند و بعد کتاب تاریخی مینوشتند، این کتابهای تاریخ در وهلهی اول صبغهی ادبی آنها قویتر و غالب است. البته منکر تلاشهایشان نیستیم، بههرحال از آنها آموختهایم و ادامهدهندهی راه آنها هستیم، ولی این بدان معنا نیست که از این مهم غافل باشیم که یک مشکل اساسی که در تاریخنگاری هنوز هم پابرجاست این است که اهلتاریخ جدید ما از درون اهلادب بیرون آمدند و خود این یعنی تداوم آن سنت فکری بدون اینکه از درون آن تغییر و تحول جدی به وجود آمده باشد؛ در این سنت فکری -همانطور که عرض کردم ادامهدهندهی آن سنت ادبی است که صرفاً به همان ظواهر ادبی توجه دارد-، تاریخ بهطورکلی یک مقولهی ادبی است و در تداوم نگاه عبرتگرایانهی قدیمی قرار دارد.
دلیل دومش این است که برخلاف اتفاقاتی که در دورهی عباسمیرزا و در دوره ناصری به خصوص در دورهی امیرکبیر رخ داد، درکی از کلیت تمدن اروپایی شکل گرفته بود و انتقال علوم و فنون تابع آن درک بود. رضاشاه خودش درکی از این کلیت نداشت، صرفاً عنصری نظامی بود. امیرکبیر در عین اینکه عنصر نظامی بود اما به بهترین وجه عنصر سیاسی هم بود؛ در دورهی کوتاه صدارتش نشان داد که به لحاظ سیاسی چقدر توانا و فهیم است. درکی که امیرکبیر به دست آورده بود گرچه حسی بود اما درکی از کلیت تمدن جدید غرب بود که در روسیه به دست آورده بود؛ اما رضاشاه اینگونه نبود، درک رضاشاه از طریق مشاورانش بود که مثلاً میگفتند دانشگاه به این صورت باید داشته باشیم؛ همهی نهادها بهصورت روگرفتی از نهادهایی بود که در اروپا وجود داشت، اما بهصورت ناقص. من مفهومی جعل کردهام برای ویژگی نوسازی دورهی رضاشاه تحت عنوان «نهادسازی ناقص و ناقصسازی نهاد»؛ این مفهوم البته توضیح مفصل میخواهد، اما اجمالاً در رابطه با این موضوع باید گفت دانشگاههایی که به وجود میآیند به لحاظ نهادی ناقص هستند. چرا ناقص هستند؟ بحث مفصلی میخواهد که در ما نحن فیه نمیگنجد، فقط به اشاره متذکر میشوم که این نهادها با آن کلیتی که در غرب به وجود آمده به لحاظ ساختار و کارکرد عیناً تطابق ندارد؛ دانشگاه ساخته میشود اما خیلی از کارکردهای دانشگاه اینجا شکل نمیگیرد منجمله در رشتهی تاریخ. البته این ویژگی صرفاً مخصوص دورهی رضاشاه نیست، چراكه در دورهي محمدرضاشاه هم در بر روي همين پاشنه ميچرخد.
دلیل سوم در نحوهی مواجههی ما با تمدن غرب است. اولین چیزی که برای ما در رویارویی جدی در ابتدای قرن نوزدهم و سیزدهم با تمدن جدید اتفاق میافتد مواجهه با قدرت نظامی یعنی ارتش مدرن روسیه است؛ از همان زمان نیاز اولیه ما نیاز نظامی است، نیاز به تسلیحات است که با آن مانع ورود و تسلط دشمنان به خاک خودمان شویم. مشکل اینجاست که در دورهی قاجار این نیاز حل نمیشود، راهحلهای نیمبندی در پیش گرفته میشود اما در نهایت حل نمیشود. بعد ما با مشکلات دیگر اقتصادی و صنعتی روبهرو میشویم. خلاصه اینکه به لحاظ عملی نیازهای اساسی ما در وهلهی اول نیازهای نظامی و صنعتی است و به همین دلیل هم نیازهای ابزاری بر همهچیز تقدم دارد. ریشهی مسئله را اگر بخواهیم بگوییم، برمیگردد به اینکه ما با تحولاتی روبهرو هستیم که درونزا نیستند، یعنی حاصل تحول نیروهای اجتماعی ما یا روابط بین نیروها، گروهها، طبقات، چالشهای علمی، فنی، فلسفی و كلامي نیست؛ اگر بود بهعنوان یک مسئلهی درونی ظاهر میشد و در پاسخ به آن مسئله و ظهور راهحل، این مسئله حل میشد؛ اما مسئله از بیرون تحمیل میشود، تقدم مسئله با مسائل سیاسی و نظامی است.
البته در این دوره و در ادامه با مسائل و معضلات فرهنگی و تمدنی روبهرو میشویم نه فقط با یک مسئله؛ اما درک کسانی که آنجا هستند درک یک مسئله است، یعنی آنها مشکلات نظامی را میفهمند، مشکلات صنعتی را میفهمند، اما رابطهی این مشکلات را با علوم انسانی نمیفهمند، چیزی که هنوز هم فهمیده نمیشود، رابطهی این مسائل با تفکر غربی را نمیفهمند، رابطهی اینها را با اخلاق غربی نمیفهمند، فکر میکنند آنها چیزهایی پراکنده و زینتی هستند، در واقع میوه را میبینند اما درخت و ریشه را نمیتوانند ببینند و فکر میکنند که این میوه خودش درخت و ریشه است؛ یک بحران معرفتی اینجا به وجود میآید.
شما تمام اسناد برجایمانده از انتقال علوم در دوره رضاشاه را اگر ببینید، متوجه خواهید شد که تقریباً کمترین توجهی به علوم انسانی نمیشود، حتی به خود علوم پایه و علوم مهندسی هم در بسیاری از موارد توجه نمیشود، بلکه غلبه با خود محصولات صنعتی است، یعنی مهم این است که آن تکنولوژی بهصورت حاضر و آماده به کار گرفته شود و اینجا استفاده شود و حتی توجه دقیقی به این نیست که علم این هم باید در اینجا به وجود بیاید، یعنی در بعضی از موارد از یک دهه تا یکونیم دهه دیگر تازه متوجه میشوند که باید این کار را هم انجام دهند. البته دو، سه رشتهی علوم انسانی را مورد توجه جدی قرار میدهند، یکی حقوق است به خاطر نظام قضایی جدیدی که باید به وجود بیاورند، یکی خود زبان و ادبیات فارسی است به خاطر اینکه زبان رسمي است و مسائل جدیدی که نیاز هست که آن زبان حل کند، یکی هم تاریخ است به خاطر توجهاتی که هست، البته این توجه عین بیتوجهی است که توضیح میدهم. بنابراین مشکلی که اینجا به وجود میآید عدم درک روابط و مناسبات علّی میان مسائل و پدیدارهای مختلفی است که وجود دارد، درک بیربط و پراکندهای است که ما از دورهی قاجار از تمدن جدید به دست میآوریم و روشنفکران رضاشاهی و کسانی که به رضاشاه به نوعی سمتوسوي فكري میدهند و برای آن افکار برنامهریزی میکنند میراث همان دورهی قاجار را -به یک معنا میراث منورالفکران آن دوره را- هم به ارث برده و همان را منتقل میکنند.
بنابراین، آن تحمیل قدرت نظامی و تسليحاتی جدید در برابر دول غربی و شکست نظامی و بعد هم تجاری و اقتصادی و بعد هم علمی و فنی نهایتاً ما را به سمت اولویت مسائل نظامی و فنی میبرد، یعنی فنی و صنعتی هم در قالب نظامی و هم در قالب مدنی؛ از اینجاست که بیتوجهی به علوم انسانی بهطورکلی شکل میگیرد، یعنی فقط تاریخ نیست که دچار مشکل است سایر رشتههای علوم انسانی هم دچار مشکل هستند.
* جسارتاً میخواهم تعریضی بزنم به خاطر اینکه سندهای اعزام دانشجو را از سال ۱۳۰۶ تا سال ۱۳۱۱ دیده بودم. در این ۵ سال از میان ۵۴۶ نفر دانشجویی که اعزام شده بودند ۱۵ نفر تاریخ خوانده بودند، اتفاقاً دنبال کردم که اینها بعد چه کار کردند. کسانی که معروف بودند مثل احمد بهمنش، علیاکبر بینا، خانبابا بیانی و محسن عزیزی، اکثراً به ترجمهی عمدتاً تاریخ اروپا رو آورده بودند و مابقی در مقطع دبیرستان تدریس کردند. بحث البته در کمیت نیست اما منظورم این است که در این دوره بیتوجهی کامل به علوم انسانی ازجمله تاریخ نبود. از این دوره هم صرفنظر کنیم، بسیاری از کسانی که در دهههای گذشته استاد گروههای تاریخ دانشگاه تهران و شهید بهشتی و جاهای دیگر بودند در دورهی پهلوی دوم در دانشگاههای معتبر انگلیس و فرانسه و آلمان، تاریخ و ایرانشناسی و مطالعات شرقی خوانده بودند. جالب است که زندگی آنها را دنبال میکنیم دستکم در مقطعی که مکتب آنال در فرانسه در حال گسترش است، تحصیل کردهاند. اما چرا در طی این ۸ دهه نمیتوانند به تاریخنگاران مدرن تبدیل شوند و در تداوم همان سنت ادبی قرار میگیرند؟ چرا امکان ایجاد گسست در تاریخنگاری سنتی را ندارند و نمیتوانند آن نظریات را برای طرح مسائل تاریخ ایران به کار بگیرند؟
تمام بحث من برمیگردد به مسئله؛ بزرگترین مشکل ما مسئله است. اجازه بدهید پیش از این به بحث قبلی تکملهای اضافه کنم. مشکل اساسی ما همانطور که من در جاهای دیگر نوشتهام این است که ما اساساً از دورهی رویارویی با تمدن جدید قادر به فهم تفاوتهای موجود میان تمدن جدید و تمدن قدیم نیستیم، ما تمدن جدید را ادامهی تمدن قدیم محسوب میکنیم و فکر میکنیم که اینها با هم تفاوت درجهای دارند. اصطلاحی که من جعل کردهام عبارت است از «همسانانگاری» یا «یکسانانگاری» تمدن قدیم با تمدن جدید. این بحران معرفتی همچنان سایهی خودش را بر سر تاریخنگاری ما حفظ کرده -بعد توضیح میدهم که خود این بحران چگونه پیچیده میشود- به همین دلیل ما نمیتوانیم لایههای زیرین علوم جدید را بفهمیم.
نکتهی بعدی نیازهای خاص رژیم پهلوی است، یعنی همانطور که خود شما اشاره کردید هر مسئلهای، هر علمی در یک شرایط تاریخی خاصی مبتنی بر عرضه و تقاضاي مادي و معنوي به وجود میآید. رضاشاه موقعی که روی کار آمد به طور حسی متوجه مقولهی مشروعیت شد، برای رضاشاه مسئله این بود که مشروعیتش از کجا میآید. با توجه به اینکه ما در آشنایی با ایدئولوژیهای جدید سیاسی و جنبش مشروطه، مشروعیتهای قدیم را زیر سؤال بردیم و در جنبش مشروطه پادشاه تقریباً هیچکاره شد، یک مقام پارلمانی شده و همهچیز در اختیار نخستوزیر و اعضای کابینه قرار گرفت. اما رضاشاه میخواست قدرت شاه را احیا کند و هم به اساس سلسله پهلوی مشروعیت بدهد، مسئلهی او تفکر ایدئولوژیک است؛ بنابراین خواستههای ایدئولوژیک خاص خودش را دارد. بر اساس همین مسئله، تاریخنگاریای که در ذیل نظام آموزشی رضاشاهی شکل میگیرد به طور مستقیم و غیرمستقیم سعی در ارائهی گفتاری از تاریخ دارد که در نهایت میخواهد نظام پادشاهی پهلوی را توجیه کند و برای آن مشروعیت قائل شود. حتی برای کسانی که رفته بودند اروپا تاریخ خوانده بودند این زمینه و ساختار برای آنها وجود نداشت که کار کنند، برای اینکه اینها در یک نظامی کار میکردند که کارکرد دیگری از آنها میخواست و مجبور بودند روایتی از تاریخ ارائه دهند که مبتنی بر پادشاهی است که همهچیز بسته به وجود اوست؛ اگر مملکت آباد است برای وجود پادشاه است و اگر مملکت خراب است برای وجود پادشاه است. کارکرد تاریخنگاری برجسته کردن زندگی پادشاهان بزرگ میشود که رضاشاه هم بزرگترین همهی آنهاست، زيرا بیشتر از همهی آنها مملکت را آباد میکند.
اما دو مشکل دیگر نیز داریم؛ یکی این است که تاریخ برای ما علم جدید نیست، بهعبارتدیگر، فیزیک، شیمی، پزشکی و... همهی اینها علم جدیدند، اما یک خط از این علوم جدید را در کتاب قدما نمیتوانیم پیدا کنیم. اما مادهی تاریخ، ادبیات و فلسفه را در کتب قدیم داریم؛ ازاینرو، اساساً متوجه جدید بودن تاریخ نمیشویم، یعنی خود همین چیزی که باید گنج و ثروت و دستمایه ما شود، نقطهضعف ما میشود؛ ازاینحیث، این ویژگی که ما مادهی خامی داریم که میتواند به آن شکل ارائه شود که محصول جدید از آن بیرون بیاید اما به این تبدیل میشود که ما احساس کنیم همهچیز را خودمان داریم؛ این احساس تاریخداری یکی از بزرگترین موانع تاريخنگاري جديد است، يعني همچون قدیم فکر میکنیم تاریخ همچنان همان است که ما روایت کنیم و این به لحاظ معرفتی ناخواسته بر ذهن ما سنگینی میکند، درحالیکه توجه نداریم که کارکرد آن تاریخی که در قدیم داریم بهعنوان دستگاه تبلیغاتی سلسله حاکمه است و با تاریخ بهعنوان علمی که امروز میخواهد تحولات اجتماعی و تغییرات اجتماعی را توضیح دهد، متفاوت است؛ در اینجا همچنان دیدگاه سیاسی، نظامی غلبه دارد. آنجایی که میخواهیم کاری کنیم همچنانکه عرض کردم صبغهی ادبی و تکلف و تصنع و مصنوعنویسی تاریخی به لحاظ ظاهری حذف میشود، اما محتوا دوباره همان است که در تاریخ سیاسی، نظامی بود و آن هم نه تبيين حوادث سیاسی که به جای تاریخنویسی آکادمیک جدید، وقایعپژوهی شکل میگیرد و با مجموعهای از وقایعپژوهان جدید روبهرو هستیم. متن تحقیقات مورخان بزرگ سدهی اخیر را که نگاه میکنید سلسله وقایع هست بدون اینکه آن مصنوعات و تکلفات تاریخنگاری سنتی در آن باشد.
نکتهی بعدی که اتفاق میافتد این است که توجه به تاریخ دانشگاهی در ذیل شرقشناسی به وجود میآید، پایهی این شرقشناسی از همان دورههای ابتدایی رنسانس یعنی از همان نخستین اروپايياني که وارد این سرزمین میشوند، گذاشته میشود، اما به خصوص در قرن هفدهم و هجدهم گسترش بیشتری پیدا میکند و در قرن نوزدهم تثبیت میشود و تبدیل میشود به رشتههای دانشگاهی در اروپا؛ حالا یا مطالعهی زبان و مذاهب و تاریخ و هرچه که بهطورکلی ذیل شرقشناسی و اورینتالیسم میآید. اتفاقی که میافتد این است که در این دوره تاریخنگاری مبتنی بر سنت پوزیتیویستی قرن نوزدهم و سنت دانشگاهی رانکهای در اروپا شکل میگیرد و تثبیت میشود.
توضیح کوچکی باید اضافه کنم؛ تغییر و تحول جدی تاریخی که با رنسانس در اروپا به وجود میآید این است که مسئلهای تاریخی به وجود میآید، این مسئلهی تاریخی ازآنحیث که در وهلهی اول فلسفی است در فلسفهی اروپایی ظهور میکند؛ در نقادیهای بیکن و دکارت و دیگران از فلسفه قدیم، صورت میگیرد، یعنی درعینحال که مسئله تاریخی است اما فلسفی است. بعد اروپا با امور جدیدی ازجمله تغییرات اقتصادی روبهرو میشود، این تغییرات اقتصادی و سؤالات تاریخی یک مسئلهی اقتصادی است، اما برای اقتصاددانها پرسشهایی تاریخی به وجود میآید و اقتصاددانانی که ظهور میکنند به مسائل تاریخی توجه میکنند، یعنی خود اقتصاد به مسائل تاریخی خودش توجه میکند. بعد مسائل اجتماعی به وجود میآید؛ جامعهشناسی که شکل میگیرد نیز پرسشش تاریخی است، علم جامعهشناسی است اما به طرح مسائل تاریخی میپردازد و این جامعهشناسی خصلت تاریخی دارد، کمااینکه الآن همینگونه است، یعنی علیرغم همهی تلاشهای جامعهشناسی کارکردگرا برای اینکه جنبهی تاریخی را از صحنه خارج کند، باز هم نمیتواند.
در واقع پرسشهای تاریخی را دیگر رشتههای جدیدی که ظهور میکنند، تعقیب میکنند، خود تاریخ موقعی که آنجا شکل میگیرد با غلبهی سنت رانکهای مسئلهاش مسئلهی صرف گذشته است. آن جملهی معروف رانکه که کار مورخ این است که «بداند که واقعاً در گذشته چه چیزی اتفاق افتاده است»، در واقع وحي منزل تاریخنگاری رانکهای است. پس بسیاری از کسانی که از ایران به آنجا میروند این گذشتهنگری به اینها منتقل میشود و این مشکل هم به مشكلات قبلي اضافه میشود.
* اما جالب است که در هیچ جا در آثار پژوهشگران و مورخان ایرانی نامی از رانکه برده نمیشود؛ اکنون که ما آثار و ذهنیت آنها را بررسی میکنیم، درمییابیم که سنت رانکهای غلبه دارد، اما حتی در آثاری که با رویکردی پوزیتیویستی به روششناسی علم تاریخ اختصاص یافته (از اثر رشید یاسمی تا اکنون) مستقیم با رانکه سروکار نداریم.
توضیحی لازم است؛ همانگونه که شما وقتی در دورهی مدرن با تجلی قواعد مدرن زندگی میکنید، ناچارید هگلی زندگی کنید و بدون اینکه بفهمید روح هگل در درون همهی شما حلول کرده است، یا وقتی بحث آزادی را طرح میکنیم بدون اینکه بفهمیم و اسمی از هگل شنیده باشیم بر پایهی اندیشه هگل عمل میکنیم؛ این مواجهه رخ داده است، یعنی کسانی که به آنجا رفتهاند احتمالاً از لحاظ نظری رویکرد رانکه را آموزش ندیدهاند و به قول شما یک جا هم من ندیدم که اسمی از رانکه برده شود و به این مباحث بپردازند، ولی آن سنت را آموختند بدون اینکه بفهمند چه کسی گفته؛ به آنها آموختهاند که باید بدانیم در گذشته چه اتفاقی افتاده، به لحاظ روشی هم پوزیتیویستی است، یعنی شما بروید دقیقاً همان سند را احیا کنید. بههرحال وقتی رانکه آن جمله معروف را میگوید، یک روح پوزیتیویستی در اوست. کار پوزیتیویسم همین است، پرسش از اینکه واقعیت بیرونی چیست و چگونه باید آن را به دست بیاوریم که قابل اثبات باشد؟ همین رویکرد باعث شد که تاریخ به علم در خود یا به قول قدمای ما علم لنفسه یا علم برای خود تبدیل شود. توجه به گذشته ازآنحیث که گذشته است بدون درک این نکته و پرسش که گذشته چه ربطی به حال و آینده دارد، ممکن است به طور ضمنی در خیلی چیزهای دیگر بگویید، ولی این بهصورت پارادایم و روششناسی غالب درنمیآید که در خدمت تاریخنگاری جدید قرار بگیرد.
اما نکتهی بعدی که خیلی مهم است که به نظر من خود این به تنهایی اگر ظهور میکرد، میتوانست همهی این مسائل را حل کند، نحوهی مواجهه ما با علم جدید است. پرسشی جدی باید طرح کرد: اساساً علم چیست؟ علم محصول پرسش است، علم بهخودیخود به وجود نمیآید. یک پرسش اصلی و پرسشهای فرعی که به دنبال آن میآیند، اگر پرسش نيايد علمی هم به این معنا وجود نخواهد داشت. پرسش یا سؤال از کجا میآید؟ سؤال از مسئله میآید. تا مسئلهای نباشد سؤالی ظهور نمیکند و تا سؤالی نباشد علمی ظهور نمیکند. مسئله این است که چون علم جدید را خودمان به وجود نیاوردیم و در جریان تاریخی آن قرار نداشتيم، مسئله هم نداشتیم. ما علم بعد از پرسش را قبل از پرسش میآموزیم و این بزرگترین معضل ماست. موقعی که ما میرویم تاریخ یاد میگیریم، مسئلهی تاریخی نداریم و اگر هم طرح کردیم، ممکن است خیلی چیزها به طور ضمنی طرح شده باشد؛ اما همانطور که گفتم این تبدیل به یک پرسش جدی و بنیادی نشده است، ما مسئلهی تاریخی بنیادی نداشتیم، چون مسئله نداشتیم تاریخ آکادمیک هم تولید نکردیم، مسائل ما همچنان و همچنان بر مدار حوادث سیاسی و نظامی گذشته میچرخند. بسیاری از پایاننامههایی که در دانشگاههای مختلف گذرانده میشوند بر همین قاعدهاند، قبلاً کلی بوده کلیها تمام میشود میرسد به جزئی؛ از شاه میرسد به سردار و در آخر، سر از دعوای کدخدای ده بالا و ده پایین درمیآورد، البته اگر سندش موجود باشد!
بنابراین، بزرگترین مشکل این است که ما درعینحال که پرسشهای تاریخی مطرح میکنیم مسئلهی تاریخی نداریم (طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق لیک / چو درد در تو نبیند که را دوا بکند). ما موقعی که مسئله نداریم دوا و درمانی هم سراغ ما نمیآید، این بزرگترین بحرانی است که از دورهي قاجار با آن روبهرو میشویم و تا حال هم تداوم یافته است. درعینحال که خیلیها میگویند تاریخنگاری نوین و آکادمیک شکل گرفته است اما از نظر من همهی اینها جسم تاریخ است، روح تاریخ هنوز وارد جامعهی ما نشده، همانطور که روح مدرنیته و تمدن مدرن نیامده. روح علم مسئله است و ما مسئله نداریم. شما با بسیاری از دانشآموختگان تاریخ حرف بزنید، ممکن است از یک موضوع تاریخی از او بپرسید و ببینید دنیایی از اطلاعات را به شما منتقل میکند، اما اگر بپرسید: مسئلهی تاریخی شما چیست؟ شما در نگاه کلانتان به تاریخ این مملکت چه مسئلهای دارید؟ خواهید دید که چند نفر چنین چیزی دارند!؟ این نشان میدهد که تاریخنگاری به لحاظ جسمي هست ولی جان ندارد، آثار موجود زنده را از خودش بروز نمیدهد.
ادامه دارد...
نظر شما