به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛ در ادبیات اصل بر کیفیت است و شاید در دوره حال کمیت هم عاملی برای مطرح شدن نویسنده یا شاعر باشد؛ اما با گذر زمان، روزگار افراد را غربال میکند و تنها نامهایی میمانند که اثر قابل توجهی تولید کردهاند. کم نیستند داستاننویسانی در جهان که با تک رمان در عرصه جهانی مطرح شدند، افرادی مانند امیلی جین برونته، مارگارت میچل و آرتور گلدن از این دست نویسندگان هستند. در کشور ما نیز نویسندگان و شاعران زیادی هستند که تنها یک اثر معروف دارند؛ اما در همین فضا بهرام صادقی منحصربهفرد است؛ چراکه تنها با یک مجموعه داستان و یک داستان بلند توانسته نام خود را در ادبیات ماندگار کند و هنوز که هنوز است با گذشت 63 سال از فوتش برای بررسی ادبیات معاصر به آثار و داستانهای او رجوع میشود و هنوز هم «ملکوت» از کتابهای پرفروش بازار است. 15 دیماه زادروز این نویسنده بهانهای شد تا به سراغ محمدعلی علومی از نویسندگان برجسته کشورمان برویم و با او درباره صادقی و آثارش صحبت کنیم.
بهرام صادقی در ذهن محمدعلی علومی چگونه نقش بسته است؟
بهرام صادقی خاص و یگانه است؛ همه کتابخوانها با شگفتی و احترام به آثار صادقی نگاه میکنند و به گمانم عده قابل توجهی دلیل این شگفتزدگی را نمیدانند. بهرام صادقی میراثدار قدما در روزگار معاصر است و همین موضوع از او شخصیتی خاص میسازد. او بینش خیام و طرز بیان سعدی و عبید را در بیان موجز دارد.
در کارنامه ادبی بهرام صادقی تنها یک مجموعه داستان و یک داستان بلند دیده میشود؛ با این حال ما همواره از او به عنوان یک داستاننویس جدی و تاثیرگذار نام میبریم؛ دلیل این اتفاق چیست؟ به عبارتی چطور یک نفر با چند داستان میتواند تا این میزان اعتبار کسب کند؟
در هنگام مشروطهخواهی طنزنویسان ایرانی، متأثر از داستان طنز در روسیه تزاری یا فرانسه استادانی را به وجود آوردند مثل جلیل محمدقلیزاده و علیاکبر دهخدا که طنزنویسی را با رویکرد نقد اجتماعی شروع کردند. این نوشتهها خیلی شکوهمند بود؛ اما به تدریج و در وجه غالب، طنز منحصر به یک زمینه خاص، یعنی طنز اجتماعی شد. در حالی که در ادبیات جهان و در ادبیات ایران ما با انواع طنز روبهرو هستیم؛ مانند طنز از منظر و زاویه فلسفه، نظیر آنچه خیام میگوید:
آنان که محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون
گفتند فسانهای و در خواب شدند
که میبینیم بیت دوم در تناقض با بیت اول طنز ایجاد میکند. به همین ترتیب در خیلی از ابیات حافظ نیز میبینیم که مثلا پری، دیو در کرشمه حسن و رخ پنهان کرده است. در اشعار مولانا و سعدی نیز از این موارد بسیار است که همگی طنز از منظر هستیشناسی است. بخش قابل توجهی از کتاب «چنین گفت زرتشت» اثر نیچه نیز در نقد دولتها و روشنفکران و روزنامهنگاران و ... طنز از همان زاویه و منظر فلسفی است؛ با این همه طی دههها بعد از بهرام صادقی معدود کسانی هستند که بتوانند شبیه او کار کنند.
او با این زبان طنز در ادبیات به دنبال چه چیزی میگشت یا به عبارت سادهتر در مسیر خود چه دغدغههایی را دنبال میکرد؟
به گمانم دغدغههای بهرام صادقی متعدد است؛ او از سویی دغدغههای اجتماعی نظیر دلنگرانی درباره جامعه مسخ شده را دارد؛ مثلا در یکی از داستانهای کوتاهش مشتری به عکاسی میرود و عکاس عکسهای زیادی از خانمها و آقایان را به او نشان میدهد و اصرار دارد که چه فرقی میکند، یکی از همین عکسها را بردار و برو! یا در یک داستان دیگر با عنوان «سراسر حادثه» باز نمایشی از بیهویتی جامعه را میبینیم که در یک مهمانی خانوادگی نمونههایی نوعی از اجتماع مورد واکاوی طنزنویس قرار میگیرد. در «آقای نویسنده تازهکار است» باز بیهدفی جامعه را از طریق انسانهای نوعی و امروزی از زاویه طنز نشان میدهد. البته نیستانگاری یکی از وجوه بارز در آثار بهرام صادقی است؛ مانند آن داستانی که خانوادهای به دیدار اقوام بستری شده در تیمارستان میروند. او در همان آثاری که جامعه را واکاوی میکند به بیان دغدغههای خود میپردازد و موضوع و مضمون داستانها مجزا از بینش نیستانگار بهرام صادقی نیست.
به نگاه نیهیلیستی بهرام صادقی اشاره کردید؛ او در اغلب داستانهایش اصرار به این داشت که به پوچی زندگی شهری اشاره کند .چرا او چنین دیدگاهی داشت؟
بهرام صادقی پوچی را منحصر به زندگی شهری نمیداند؛ بلکه به نیستانگاری باورمند است. مثلا در داستان «آقای نویسنده تازهکار است» موضوع در روستا اتفاق میافتد و در یک لایه داستان نقد طنزآمیزی به معتقدان ساختارگرایی دوره خود دارد. او در داستانهای خود منتقد به ساختارگرایی دوره خود است؛ یعنی زندگی واقعی عجیب و غریبتر از آن است که در غالب ساختار داستانی دربیاید و در لایه پنهان همان نیستانگاری را بیان میکند. در لایه بعد با دهقانی روبهرو میشویم که بعد از تنهاگذاشتن خانوادهاش برمیگردد و در پاسخ به شماتتهای همسرش که چرا آنها را تنها گذاشته میگوید که برگشته است تا چپقاش را ببرد.
شاهکار بهرام صادقی داستان بلند «ملکوت» است. برخی منتقدان ملکوت را با رمان «بوف کور» صادق هدایت مقایسه میکنند، نظر شما درباره مقایسه این دو اثر چیست؟
«ملکوت» و «بوف کور» شباهتها و تفاوتهایی دارند. شباهت در بینش نیستانگاری خیاموارشان است. در اروپا نیچه دو نوع نیستانگاری را باور داشت. یکی نوع منفعل که میگذارد تا جهان بگذرد و دوم نیستانگاری فعال که در عین باور به هیچ و پوچ بودن جهان، طرح نیز دارد. نیچه طرح ابرمرد را داشت. همین تناقضها، درک او را حتا برای آلمانیزبانهای تحصیلکرده فلسفه نیز مشکل کرده است. در قلمرو اندیشه و فرهنگ و هنر ایران نیز همین تناقضها هست که این دو نمونه بروز آشکاری دارند. مثلاً در عرفان ما بنیاد جهان را بر باد میدانند یا مولوی ستون این جهان را غفلت میداند؛ اما خیام نیستانگار یا به تعبیر عدهای ندانمگراست که همین منظر در بعضی ابیات حافظ نیز دیده میشود. باز حافظ به طرزی متناقضنما از ندانمگرایی به تقدیرگرایی میرسد و به قلمرو اختیار، طرح برای هستی دارد: «چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد» یا میسراید «آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست/ عالمی دیگر بباید ساخت، وز نو آدمی» این تناقضها در «بوف کور» میان دوگانگیهای زمان معاصر و روزگار اساطیری دیده میشود؛ مانند تقابل میان زن اثیری و لکاته. هر دو نویسنده یادشده در بینش شباهت به هم دارند. با این حال بوف کور از فنون شاعرانه چون استعاره، کنایه، تلمیح، تلویح و بهرهمندی از الگوهای متعلق به فرهنگ هندو و ایرانی، بسیار بیشتر از ملکوت بهرام صادقی برخوردار است. در مقابل «ملکوت» پیچیدهتر است و درک و دریافت استعارهها دشوارتر است. عدهای معتقدند که این دو کتاب شعر هستند. اصلا اشتباه است که آثاری مانند بوف کور یا ملکوت را شعر بدانیم ؛ بلکه این نوع ادبیات از فنون شاعرانه بهرهمند شدهاند؛ مانند آثار هرمان هسه که صرف نظر از تقابل و تضاد دیدگاههایش با صادق هدایت در ساخت و پرداخت داستانها شباهتهای زیادی با هم دارند. ملکوت نیز از استعاره بهرهور شده است و چون که در استعاره حرکت از عین به ذهن است، این بهرهمندی، قابلیت تفسیر و مشارکت مخاطب را همراه دارد. تفاوت ملکوت با بوف کور در این است که از نمادهای کهن خیلی کمتر استفاده شده است.
صادقی چه کاری انجام میدهد که قلم منحصربهفردی دارد؟
او در موقعیتهای خاص انسانها را قرار میدهد و ویژگیهای عام بشری را از آنها میگیرد. یعنی انسانهای تنها، خیالپرداز، در مرز جنون، مسخشده، بیهویت. بهرام صادقی این توانایی را داشت که تناقض میان موقعیت فردی و موقعیت عام بشری را در داستانهای کوتاهش بیان کند؛ سرگشتگی، بیهویتی، رؤیاپردازی، مسخ شدگی، اینها شرایط یک دوره خاص نیستند، بلکه خیلی از جغرافیای پهناور جهان و تاریخ بشریت را در تصرف خودش گرفته است. همین ویژگیهایی که انسان را نابود کرده است. در یک دورهای که شعارزدگی بر ادبیات غالب بود، بهرام صادقی به دلیل اینکه شعار نمیداد و نگاه فلسفی و هستیشناسانه داشت، موضوعات اجتماعی را در لایههای فلسفی میدید و در فضای شعارزده دهههای 40 و 50، عدهای از نویسندگان، او را داستاننویس منحط حساب میکردند. او واقعا منحط نبود؛ بلکه از شعارزدگی به دور بود.
از مقایسه «بوف کور» و «ملکوت» که بگذریم؛ زندگی و قلم بهرام صادقی شباهت عجیب و غریبی به آنتوان چخوف دارد؛ هردو پزشک بودند و هردو برای خدمت پزشکی به روستاهای دور میرفتند؛ هر دو از زندگی اجتماعی مینوشتند و طنز سیاه در قلمشان دیده میشد؛ با این حال چخوف شهرت جهانی پیدا کرد و بهرام صادقی با اینکه پتانسیلهای لازم برای جهانی شدن را داشت، در جامعه خودمان و در بین مردم عام نیز ناشناس است. چرا نویسندگانی مثل صادقی هیچ وقت جهانی نشدند؟
این دو در ساخت و پرداخت داستانهای کوتاهشان به هم شباهت دارند. چخوف در خیلی از داستانهای کوتاهش فقط مقطع یا برشی از زندگی روزمره را انتخاب میکرد بیآنکه اصول کلاسیک داستاننویسی یعنی مقدمه، گرهافکنی و گرهگشایی را به کار ببرد. در بعضی از داستانهای کوتاه بهرام صادقی مانند همان داستانی که در عکاسی اتفاق میافتد نیز، با برشی از زندگی روزمره مواجه میشویم. همچنین بیان موجز در فضاسازی، شخصیتپردازی و توصیف از اشخاص از وجوه مشترک میان این دو تن است. هردو در دوران گذار از سنت به مدرنیته به سر میبردند و تیغ تیز نقد در طنزهایشان نیز بیشتر متوجه طبقه متوسط شهری بود.
البته بهرام صادقی در بینش ناظر بر بیچارگی و درماندگی انسان معاصر همانطور که خودش در مصاحبهای گفته بود، بیشتر متأثر از دیدگاههای پیراندلو است؛ همان نویسندهای که برادران تاویانی فیلم «کائوس» را بر اساس داستانهایش ساخته بودند. از سؤال دور نشویم و در پاسخ به دلایل جهانی شدن چخوف باید بگویم که دلیل جهانی شدن چخوف این است که روسیه جزو اروپاست و بیشتر از چهار قرن است که صنعت چاپ در آنجا رواج دارد، بنابراین هر اثری از رمانتیکها مانند «بینوایان» یا از رئالیستها مانند آثار بالزاک که نوشته میشد، بلافاصله در روسیه ترجمه و متقابلاً آثار نویسندگان روس مانند چخوف، تولستوی و داستایفسکی به زبانهای مختلف اروپایی ترجمه میشدند. در مقابل ما ترجمه نداریم و هنوز هم در منطقه شاهد بیسوادی مردم در نقاط مختلف کشور هستیم و فرهنگ شفاهی بر فرهنگ مکتوب غلبه دارد.
بنابراین به دلیل صنعت چاپ و باسوادبودن تعداد زیادی از مردم عادی اروپا بود که در همان چهار قرن قبل اگر «دن کیشوت» منتشر میشد، بلافاصله مورد استقبال همه قرار میگرفت. در واقع سطح باسوادبودن مردم عادی طوری بود که حتا خدمتکاران هم رمان میخواندند و خیلیها در اروپا رمان را سرگرمی طبقه متوسط و پایین جامعه اروپایی در قرون گذشته میدانند.
این در حالی است که در کشور ما شعر رایج بود؛ به شکلی که در حد عشایر و روستاییها کم نبودند کسانی که اشعار فردوسی، حافظ و سعدی را از حفظ بودند. از طرفی ارتباطات ما در جهان، یک سویه است. ما نفت میفروشیم و جنس مصرفی و حتا اندیشهورزی مصرفی را وارد میکنیم. ما تولید فناوری و فلسفه نیز نداریم؛ اما به رغم همه اینها نه تنها بهرام صادقی نویسندهای در ابعاد جهانی است؛ بلکه احمد محمود نیز هیچ دست کمی از ماریو بارگاس یوسا یا فوئنتس ندارد. منتهی به دلایل گفته شده و دلایل دیگری، نویسندگان فارسیزبان در همین سطح محدود و معدود از مخاطبان قرار گرفتهاند و متأسفانه باید بگویم که این مخاطبان هر روز هم تعدادشان کمتر از قبل میشود.
نظر شما