فرهنگ امروز: دیوید گریبر و دیوید ونگرو،گاردین— روایات مربوط به «ریشههای بشریت» امروزه تقریباً همان نقشی را برای ما بازی میکنند که اسطوره برای اهالی یونان باستان و تمدن پولینزی بر عهده داشت. البته منظورمان تشکیک در دقت یا ارزش علمی این روایات نیست، بلکه توجه به این نکته است که هر دوی اینها کارکردی نسبتاً مشابه دارند. برای نمونه، اگر به سه میلیون سال اخیر بنگریم، بیشک کسی برای بار نخست آتش روشن کرده است، کسی نخستین غذا را پخته و کسی اولین مراسم ازدواج را اجرا کرده است. میدانیم که اینها رخ دادهاند، ولی هنوز بهدرستی نمیدانیم چگونه. راحت وسوسه میشویم تا داستانهایی دربارۀ چگونگی رخدادن اینها بسازیم: داستانهایی که، بیشک، بازتاب ترسها و امیدها و نگرانیها و دغدغههای خود ما هستند. درنتیجه، این اعصار دور و دراز همچون بستری میشوند برای فانتزیهای جمعی ما انسانها.
نگاهی به یک مورد مشخص بیندازیم: در دهۀ ۱۹۸۰، حوایِ میتوکندریایی سروصدای زیادی به پا کرده بود، زنی که گمان میرفت نیای مشترک تمامی ما انسانها باشد. البته شواهدی از بقایای او در دست نبود، ولی توالی دیاناِی انسانی حاکی از این بود که چنین نیای مشترکی که حوالی ۱۲۰ هزار سال پیش میزیسته باید وجود داشته باشد. البته کسی انتظار نداشت بتوانیم بقایای شخص او را بیابیم، ولی کشف چندین فسیل جمجمه در درۀ کافتی بزرگ، در شرق آفریقا، شواهدی در اختیار ما گذاشت تا بتوانیم دربارۀ ظاهر و محل زندگی او حدسهایی بزنیم. هنوز دانشمندان مشغول بحث دربارۀ جزئیات این اکتشافات بودند که نشریات عامهپسند شروع به چاپ داستانهایی کردند دربارۀ برداشتی امروزین از افسانۀ باغ عدن، خاستگاه واقعی انسانها، علفزار و رحمی که به ما جان داد.
احتمالاً بسیاری از ما هنوز هم تصاویری مشابه این دربارۀ خاستگاه انسان در ذهن داریم. ولی پژوهشهای اخیر نشان میدهند این برداشت چندان هم صحیح نیست، حتی مردمشناسان زیستی و متخصصان ژنتیک دارند رفتهرفته برداشتی کاملاً متفاوت ارائه میکنند. درست است که بیشتر گذشتۀ فرگشتی ما انسانها در آفریقا سپری شده است، ولی، آنچنان که پیشتر میپنداشتیم، این تاریخ فقط در علفزارهای شرق آفریقا طی نشده است، بلکه نیاکان ما در سراسر آفریقا، از مراکش گرفته تا دماغۀ امید نیک، پراکنده بودهاند. بعضی از آن جوامع برای دهها یا حتی صدها هزار سال ارتباطی با سایر جوامع نداشتند و جنگلهای بارانی و کویرها، مانند دیواری، آنها را از نزدیکترین خویشاوندان فرگشتی خودشان جدا کرده بودند. در هریک از این گروههای پراکنده، بعضی ویژگیهای متفاوت ظاهری به وجود آمده بود، تا حدی که تفاوتهای جسمانی، در این جوامع اولیۀ انسانی، بسیار متنوعتر از تفاوتهای جسمانی میان ما انسانهای مدرن بود. اگر میتوانستیم با سفر در زمان به گذشته بازگردیم، چیزی که میدیدیم بیشتر شبیه دنیایی بود که غولها و کوتولهها و اِلفها ساکنان آناند و اصلاً شباهتی با تجربیات جدیدتر ما انسانها نمیداشت.
نیاکان ما انسانها نهتنها با هم بسیار تفاوت داشتند، بلکه با گونههایی همزیستی میکردند که مغزشان کوچکتر بود و به میمون شبیهتر بودند، گونههایی مانند هومو نالِدی. فعلاً از چگونگی جوامع این نیاکان باستانی چیزی نمیدانیم، زیرا غیر از مُشتی استخوان و چند ابزار سنگی ساده چیز دیگری از آنها در دست نداریم.
ولی این را میدانیم که ما محصولی ترکیبی از این جمعیتهای اولیۀ انسانی هستیم که، به اشکالی که هنوز نمیدانیم، با هم تعامل داشته، جفتگیری کرده، از هم دور شده و به هم پیوستهاند. برداشت منطقی این است که فرض بگیریم رفتارهایی مانند جفتیابی، پرورش کودکان، بود یا نبود سلسلهمراتب یا اَشکالی از زبان یا پیشازبان نیز در میان این جمعیتها، حداقل بهاندازۀ تفاوتهای ظاهری آنها، متفاوت بوده است.
تنها چیزی که از آن تقریباً مطمئنیم این است که انسانهای اولیه نخستینبار در آفریقا ظاهر شدهاند. زمانی که از آفریقا خارج شدند و وارد اوراسیا شدند، به جمعیتهایی متفاوت مانند نئاندرتالها و دنیسوواها برخوردند و جفتگیریهایی میانشان صورت گرفت. آن جمعیتها که منقرض شدند، ما شدیم تنها انسانهای روی زمین. منظورم این است که جهان اجتماعی و فیزیکی نیاکان دور ما، تا پیش از چهل هزار سال پیش، برای ما بسیار عجیب و عمیقاً متفاوت است. به عبارت دیگر، جامعۀ انسانی هیچ شکل «اصلی و اولیه» ندارد و تلاش برای ترسیم چنین جامعهای چیزی جز افسانهپردازی نخواهد بود.
یافتههای باستانشناختی چند دهۀ اخیر تصور ما از دوران پارینهسنگی پسین (۱۵ تا ۵۰ هزار سال پیش از میلاد) را کاملاً تغییر داد. پیشتر فرض بر این بود که، در این دوران، انسانها در دستههای کوچک دورهگرد میزیستند و همۀ اعضا جایگاهی برابر داشتند. ولی شواهدی از خاکسپاریهای «شاهانه» و سازههای بزرگ عمومی به دست آمده که برخلاف باور پیشین هستند.
شواهدی از خاکسپاریهای شکوهمند انسانهای شکارچیگردآور در بخش بزرگی از اوراسیای غربی، از دوردونی تا روستوف نا دونو، یافت شده است. این کشفیات در پناهگاههای صخرهای و در سکونتگاههای فضای باز یافت شدهاند. برخی از قدیمیترین این شواهد از محوطههای باستانشناسی مانند سانگیر در شمال روسیه و دونا وستونیس در حوزۀ موراویا به دست آمدهاند که قدمتی بین ۲۶ تا ۳۴ هزار سال دارند.
البته صحبت از گورستان نیست، بلکه تدفین جداگانۀ یک یا چند نفر است که در حالتی چشمگیر و غرق در زیورآلات به خاک سپرده شدهاند. در سانگیر اجسادی پوشیده با هزاران مهرۀ تزئینیِ ریز از جنس عاج ماموت و دندان روباه یافت شده است. یکی از مجللترین قبرها نیز قبری دو نفره برای دو پسر نوجوان است که نیزههایی بزرگ کنارشان دفن شده که با صافکردن عاج ماموت ساخته شدهاند.
مجموعهای از قبرهای درون غار نیز، با قدمتی مشابه، در ساحل لیگوریا نزدیک مرز ایتالیا و فرانسه یافت شدهاند که همگی مربوط به پسران جوان یا مردان بالغاند. یکی از آنها مجللتر از سایرین است که باستانشناسان آن را «شاهزاده» نامیدهاند. پیکر شاهزاده در حالتی عجیب و چشمگیر قرار داده شده و آن را با جواهرات پوشاندهاند. او را شاهزاه نامیدهاند زیرا به نظر میرسد ردایی شاهانه بر تن دارد: عصایی شاهانه از جنس سنگ چخماق، چوبدستیهایی از جنس شاخ گوزن و کلاهی زینتی که با صدف و دندان گوزن تزئین شده است.
سازههای تاریخی یکی دیگر از یافتههای پژوهشهای باستانشناختی اخیرند که نظر بسیاری را دربارۀ شکارچیگردآوران پیشاتاریخی تغییر دادهاند. بارزترین نمونههای آن در اوراسیا، معابد سنگی کوههای گرموش، مشرف به دشت حران در جنوبشرقی ترکیه است. در دهۀ ۱۹۹۰، باستانشناسان آلمانی که در ضلع شمالی دشت کاوش میکردند بقایایی بسیار باستانی را در محلی با نام گوبکلیتپه یافتند. یافتههای آنها امروزه معمایی فرگشتی شمرده میشود. بیست محوطۀ خرسنگی بخش اصلی این معما هستند که حدود ۹ هزار سال پیش از میلاد برافراشته شده و طی قرنها تغییراتی در آنها داده شده است.
محوطههای گوبکلیتپه عظیماند و ستونهای تیشکل دارند که ارتفاع برخی از آنها به بیشاز ۵ متر با وزنی بالغ بر ۸ تن میرسد و از سنگبستر آهکی یا معادن مجاور بریده و به آنجا منتقل شدهاند. این ستونها که بیشاز ۲۰۰ عدد هستند درون حفرههایی قرار دارند و با دیوارهایی از جنس سنگ سخت به هم وصل شدهاند. هریک از این ستونها طرحی یگانه دارند و تصاویری از درندگان خطرناک و خزندگان سمی در کنار تصاویری از جانوران شکارشونده و پرندگان آبزی و لاشخورهای کوچک روی آنها حک شده است. برجستگی نقش جانورانی که روی ستونها حک شدهاند مختلف است: برخی فقط کمی از سطح بیرون زدهاند و برخی چنان بیرونزده هستند که تقریباً سهبعدی شدهاند. این جانورانِ خوفناک هریک به سویی میروند، برخی رو سوی افق دارند و برخی سمت زمین میآیند. بعضی از ستونها نیز خود بهشکل پیکری ایستادهاند که پوشاک و دستوپاهایی انسانوار دارند.
خلق بناهایی چنین چشمگیر نشان از فعالیتی کاملاً هدفمند و دقیق در ابعادی بزرگ دارد. چهکسی اینها را ساخته است؟ تا جایی که میدانیم، انسانهایی که آنزمان در فاصلهای نهچندان دور میزیستند کشاورزی را شروع کرده بودند، ولی خالقان گوبکلیتپه کشاورزی نمیکردند. البته در بعضی فصول از غلات و سایر گیاهان خودرو برداشت کرده و آنها را فرآوری میکردند، ولی دلیل دیگری در دست نیست که آنها را «نخستکشاورز» بدانیم یا فکر کنیم کوچکترین علاقهای به بنای زندگی خویش بر محور پرورش گیاهان داشتهاند. البته دلیلی هم نداشت که چنین کاری کنند، زیرا دانههای خوراکی و میوه و انواع توت و شکار در پیرامون آنها بهوفور یافت میشد.
با اینکه گوبکلیتپه را بیشتر یک ناهنجاری و وصلۀ نچسب تاریخی جلوه میدهند، شواهد بسیاری نشان میدهـند که انواع بناهای تاریخی میان شکارچیگردآوران ساخته شدهاند که قدمت آنها به عصر یخبندان بازمیگردد.
در اروپای ۱۲ تا ۲۵ هزار سال پیش، از کراکوف در لهستان گرفته تا کیف در اوکراین، کار عمومی بخشی از زندگی انسانی بوده است. تحقیقاتی که در محوطۀ اکتشافی یودینووو در روسیه انجام گرفته نشان میدهد که بهاصطلاح «خانههای ماموتی» خانه نیستند و، دراصل، بناهایی تاریخیاند: دقیقاً برای بزرگداشت شکارِ ماموتی بزرگ طراحی و بنا شدهاند و از بقایای مستحکم لاشههای ماموتهایی در آنها استفاده شده که بهخاطر گوشت و پوستشان شکار شدهاند. صحبت از مقادیر معتنابهی گوشت است: برای هریک از پنج بنایی که در یودینووو هست، آنقدری ماموت شکار شده بود که بتواند کفاف غذای صدها نفر را، به مدت سه ماه، بدهد. سکونتگاههای فضای باز، مانند یودینووو و مجریچ و کاستنکی، که بنای یادبود ماموتی داشتند غالباً تبدیل به مکانهایی شدند که ساکنانش به تجارت عنبر و صدف و پوست حیوانات با اهالی دوردستها از این تدفینهای شاهانه و معابد سنگی و یادبودهای ماموتی و مراکز پُررونق تجارت و تولید صنایع دستی که قدمتشان به عصر یخبندان میرسد چه باید بفهمیم؟ آنها در آن جهان پارینهسنگی چه میکردند، جهانی که، بهروایتی، قرار نبود در آن اتفاقی بیفتد و جوامع انسانی آن، در بهترین حالت، به لشکری از شامپانزهها و بونوبوها تشبیه میشوند؟ شاید جای تعجب نداشته باشد وقتی بدانیم بعضی، در پاسخ به این پرسش، ایدۀ دوران طلاییِ برابری را کاملاً رها کرده و نتیجه میگیرند اینها جوامعی بودند که رهبرانی قدرتمند، حتی خاندانهایی، بر آنها حکم میراند و درنتیجه خودبزرگپنداری و قدرت قهریه همیشه نیروی محرکۀ فرگشت اجتماعی انسان بوده است. ولی این برداشت نیز خیلی جور درنمیآید.
شواهد مبتنیبر نابرابریِ نهادینه در جوامع عصر یخبندان، خواه تدفینهای باشکوه باشد خواه بناهای یادبود، جستهگریختهاند. خاکسپاری مردگان با لباسهای خاص هر چند قرن یک بار و در فواصل مکانی دور از هم رخ دادهاند. حتی اگر این را به گاهگُداریبودن این موارد ربط بدهیم، باز هم باید از خودمان بپرسیم که چرا باید چنین امری جستهگریخته و گاهگداری باشد. زیرا اگر این شاهزادههای عصر یخبندان نمیگوییم مانند همتایانشان در ایتالیای عصر رنسانس، بلکه مانند همتایان عصر برنزی خود رفتار میکردند، میبایست نشانههایی نیز از قدرت متمرکز مییافتیم: چیزهایی مانند استحکامات و انبارها و قصرها. ولی درعوض، طی دهها هزار سال، فقط شاهد تدفینهای شکوهمند و بناهای یادبود بودهایم و چیز دیگری که حاکی از ظهور جوامع سلسلهمراتبی باشد در دست نداریم، چه برسد به نشانی از هرچیزی که کمی شبیه «دولت» باشد.
برای فهم اینکه چرا نخستین مدارک زیستِ اجتماعی انسانها، بدین شکل، عجیب و تکهپاره است، نخست باید از شر برخی پیشفرضهای قدیمی دربارۀ ذهنیت و طرزفکر انسانهای «بدوی» راحت شویم.
در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، بسیاری در اروپا و آمریکای شمالی بر این باور بودند که انسانهای «بدوی» نهتنها فاقد خودآگاهی سیاسی بودهاند، بلکه حتی در سطح فردی نیز توانایی تفکر خودآگاه را نداشتند، حداقل نه در آن سطح که افکارشان ارزش نامگذاری داشته باشد. استدلال میکردند که افراد «بدوی» یا «وحشی» با «ذهنیتی پیشامنطقی» عمل کرده یا در جهانی رؤیایی و اساطیری زندگی میکردند. در بهترین حالت، افرادی بیفکر و همرنگ جماعت و در بند زنجیر سنت بودند؛ و در بدترین حالت، ناتوان از هرگونه تفکر آگاهانه و انتقادی.
امروزه هیچ صاحبنظر معتبری چنین ادعایی نمیکند: حداقل در کلام، همه از وحدت ذهنی نوع بشر سخن میرانند. ولی، در عمل، اوضاع تقریباً بر همان روال سابق است. صاحبنظران هنوز هم طوری مینویسند که انگار انسانهایی که در اعصار نخستینِ توسعۀ اقتصادی میزیستهاند، بهخصوص اعضای «جوامع تساویگرا»، همگی یکسان بوده و در نوعی حالت گروهاندیشی میزیستهاند: اگر هم هر نوعی از تفاوتهای انسانی در میان باشد، یعنی «دستههایی» متفاوت از یکدیگر باشند، نهایتاً در حد تفاوتهایی بوده که دستههای متفاوت نخستینیان۱ با یکدیگر دارند. وجود خوداگاهی سیاسی میان آن انسانها ناممکن دانسته میشود.
اگر هم شواهدی از برخی شکارچیگردآوران یافت شود که اصلاً زندگی «دستهای» دائمی نداشتهاند، بلکه دور هم آمده و یادبودهایی عظیم بنا کرده و مقادیر معتنابهی غذا ذخیره کرده و گروههای اَشراف داشتهاند، صاحبنظران در بهترین حالت ترجیح میدهند آنها را در سطحی جدید از مراحل توسعه قرار دهند: یعنی آنها از شکارچیگردآوران «ساده» به سطح شکارچیگردآوران «پیچیده» ترفیع یافته و یک گام به تمدن کشاورزی و شهری نزدیک میشوند. ولی هنوز هم در محبسی فرگشتی جای داده میشوند و جایگاهشان در تاریخ بهواسطۀ روش غالب تولید اقتصادیشان تعیین میشود و نقش کورکورانهای که آنها در وضع قانونی انتزاعی دربارۀ توسعه داشتند، قانونی که ما آن را میفهمیم ولی خود آنها نمیفهمیدند. به ذهن کمتر کسی میرسد که از خودش بپرسد آنها در فکر بنای چگونه جهانی بودهاند.
البته این دربارۀ تمام صاحبنظران صدق نمیکند. مردمشناسانی که سالها را صرف صحبت با قبایل به زبان بومی میکنند و بحثهای آنها را با یکدیگر از نزدیک مشاهده میکنند معمولاً خوب میدانند حتی انسانهایی که با شکار فیل و جمعآوری جوانههای نیلوفر آبی روزگار میگذرانند، به اندازۀ انسانهایی که روزگارشان را با رانندگی تراکتور و مدیریت رستوران و تدریس در دانشگاه میگذرانند، شکاندیش و خلاق و متفکرند و توانایی تحلیل انتقادی دارند.
کلود لوی استروس یکی از معدود مردمشناسان نیمۀ قرن بیستم بود که باور داشت انسانهای اولیه، از لحاظ فکری، با ما برابر بودند و استدلال میکرد نباید تفکر اساطیری را همچون هذیانی پیشامنطقی دانست، بلکه باید آن را «علم نوسنگی» دانست که بهاندازۀ علم امروزین پیچیده بود و صرفاً بنیانهایی متفاوت با علم ما داشت. بعضی از نخستین نوشتههای او دربارۀ سیاست گرچه خیلی مشهور نیستند، ولی با بحث ما ارتباط بیشتری دارند.
لوی استروس در سال ۱۹۴۴ مقالهای دربارۀ سیاست میان مردمان نامبیکوارا منتشر کرد، جمعیتی کمشمار و نیمهکشاورز و نیمهدورهگرد که در کرانههای نامناسب شمالغربی علفزار ماتو گروسو در برزیل زندگی میکنند. این مردمان بهسبب فرهنگ مادیِ ابتدایی که داشتند به نهایتِ سادهزیستی شهره بودند. برای همین نیز بسیاری این قبیله را پنجرهای رو به دوران پارینهسنگی میدیدند. ولی لوی استروس گفت که چنین نیست. انسانهایی مانند مردمان نامبیکوارا زیر سایۀ دولت مدرن زندگی میکنند و با کشاورزان و شهرنشینان تجارت دارند و گاهی نیز بهعنوان کارگر استخدام میشوند. حتی شاید بعضی از آنها نوادگان فراریان از شهرها یا مزارع بردگان باشند.
نکتۀ مهم برای لوی استروس دربارۀ نامبیکوارا این بود که گرچه از رقابتجویی بیزار بودند، ولی بازهم کسانی را بهعنوان رئیس انتخاب میکردند و رهبری را به آنها میسپردند. لوی استروس حس میکرد سادگی این ترتیبات سیاسی شاید «برخی کارکردهای اساسی» حیات سیاسی را نشان دهد که «در نظامهای پیچیدهتر و فاخرترِ حکمرانی از دیده پنهان میمانند». او دریافت نهتنها نقش اجتماعی و روانشناختی رئیس شبیه نقش سیاستمداران یا دولتمردان ارشد در جوامع اروپایی است، بلکه افرادی که جذب این جایگاه میشوند نیز مشابه هم هستند: افرادی که «برخلاف اکثر اطرافیانشان جایگاه و منزلت بالای اجتماعی را بهخودیخود دوست دارند، شوق زیادی به عهدهدارشدن مسئولیت دارند و سختی و محدودیتهای امورات جمعی برایشان مزایایی نیز در بر دارد».
سیاستمداران امروزی نقش کارچاقکنها را بازی میکنند و میان اقشار مختلف مردم و گروههای ذینفع میانجیِ ائتلاف و مصالحه میشوند. در جامعۀ نامبیکوارا خیلی از این خبرها نبود، زیرا تفاوت زیادی میان جایگاه و ثروت افراد وجود نداشت، ولی رئیس نقشی تقریباً مشابه داشت و میان دو نظام اجتماعی و اخلاقی کاملاً متفاوت، که در فصلهای متفاوت سال حاکم بود، توازن برقرار میکرد. در فصل بارندگی، مردمان نامبیکوارا در دهکدههای چند صد نفری کوهستانی ساکن میشدند و باغبانی میکردند؛ در بقیۀ طول سال نیز به دستههای دورهگرد کوچک تقسیم میشدند. شهرت و اعتبار رئیس قبیله را رهبری قهرمانانۀ او حین «ماجراجوییهای کوچنشینانۀ» فصل بیباران تعیین میکرد که معمولاً فرامینی صادر میکرد، بحرانها را فرومینشاند و درکل رفتارش چنان میشد که همان رفتار در فصل بارانی رفتاری کاملاً اقتدارگرا و نپذیرفتنی محسوب میشد. سپس، در فصل بارانی که مواد غذایی فراوان و کارها آسان بود، از آن شهرت و اعتبار فصل خشک بهره میبردند تا پیروانی کسب کرده و آنها را در دهکده اسکان دهند. سپس با خوشرویی به آنها یاد میدادند چطور کلبههای روستایی بسازند و چگونه باغبانی کنند. رئیس قبیله حواسش به بیماران و نیازمندان بود، در اختلافاتِ میان اعضا پادرمیانی میکرد و هرگز چیزی را بر کسی تحمیل نمیکرد.
حال باید چه برداشتی دربارۀ این رئیسها داشته باشیم؟ لوی استروس نتیجه میگیرد که اینها نه مستبدانی رقتانگیر و نه ریشسفیدانی پدرسالار بودند و البته بههیچوجه صاحب قدرتهای اساطیری نبودند. این رئیسها، بیش از هرچیز، شبیه سیاستمداری امروزی بودند که یک دولت رفاه کوچک را اداره میکند، منابع را جذب و میان نیازمندان توزیع میکند. لوی استروس، بیش از همهچیز، تحتتأثیر بلوغ سیاسی آنها قرار گرفت. درواقع مهارت رئیسها در هدایت دستههای کوچک دورهگرد حین فصول خشک و توانایی اتخاذ تصمیمهای لحظهای در مواقع بحرانی (مانند عبور از رودخانه یا پیشبردن شکار) به آنها این صلاحیت و شایستگی را میبخشید که نقش میانجی و دیپلمات را در دهکده ایفا کنند. در انجام این روال، آنها هرساله وضعیتشان را از شکارچیگردآور به کشاورز و برعکس تغییر میدادند: دو مرحلهای که مردمشناسان فرگشتی اصرار دارند آنها را دو مرحلۀ کاملاً متفاوتِ توسعۀ اجتماعی بدانند.
رئیسهای نامبیکوارا، به تمام معنی، بازیگران سیاسی خودآگاه بودند که با مهارتی متواضعانه میان دو نظام اجتماعی آمدوشد میکردند و همزمان بین جاهطلبی فردی و منفعت عام توازن برقرار میساختند. علاوهبراین، قدرت انعطاف و انطباق آنها منجر میشد بتوانند به نظام اجتماعیای که در آن لحظه حاکم است نگاهی از دور داشته باشند.
برگردیم سراغ آن تدفینهای شکوهمند پارینهسنگیِ پسین که، غالباً، بهمثابۀ شواهدی از ظهور «نابرابری» یا حتی نوعی اشرافیت موروثی تعبیر شدهاند. جالب اینکه کسانی که چنین استدلالهایی میکنند، ظاهراً، اصلاً متوجه نیستند که تعداد قابلتوجهی از آن اسکلتها شواهدی از ناهنجاریهای جسمی دارند که آنها را بهشکلی بارز و آشکار از اطرافیانشان متفاوت میساخته. پسران نوجوانی که در سانگیر و دونا وستونیس یافت شدهاند دارای ناهنجاریهای شدید جسمانی بودهاند؛ در سایر محوطههای اکتشافی نیز اجسادی یافت شدهاند که قدی بسیار کوتاه یا بسیار بلند داشتهاند.
بعید است که همۀ اینها تصادف محض باشند. برعکس، آدم را به این فکر میاندازد که شاید سایر اجسادی که آنجا یافت شده و، از لحاظ اسکلت، عادی به نظر میرسند نیز ویژگیهایی قابلتوجه داشتهاند؛ برای نمونه، پیامبری زال یا تشنجی را نمیتوان از روی استخوانهایش تشخیص داد. دربارۀ زندگی روزمرۀ انسانهای پارینهسنگی که در گورهایی باشکوه دفن شدهاند نمیتوانیم اطلاعات زیادی به دست بیاوریم و فقط این را میدانیم که، ظاهراً، رفتار بقیه با آنها مانند سایرین بوده و غذایی یکسان با دیگران میخوردند. ولی میتوان حدس زد که به آنها به چشم انسان غایی مینگریستند، زیرا با همتایانشان تفاوتی شگرف داشتند.
پس باید بحثهای خام دربارۀ ظهور نخبگان موروثی را کنار بگذاریم. بسیار بعید است که اروپاییهای دوران پارینهسنگی طبقهای نخبه تشکیل داده باشند که، برحسب اتفاق، اکثرشان گوژپشت یا کوتوله یا نرهغول بودند. مورد دوم هم این است که میدانیم همتایان این افراد با مرگ آنها چه رفتاری داشتهاند، ولی نمیدانیم وقتی زنده بودند چگونه با آنها رفتار میشده است. نکتۀ مهم دیگر هم این است که اصلاً موضوع این نیست که چرا بعضیها را در گورهایی چنین باشکوه دفن میکردند ولی در گور سایرین چیزی نبود، زیرا همین بحثِ دفن اجسادِ دستنخورده و ملبس، در دوران پارینهسنگی پسین، امری استثنایی بود. رفتار انسانهای آن دوران با سایر اجساد متفاوت بود: گوشتشان را از استخوان جدا میکردند، شقهشقه میکردند، بهطرزی نامعمول قرار میدادند یا حتی از آنها جواهرات و مصنوعات هنری میساختند (درکل، انسانهای دوران پارینهسنگی مشکل چندانی با اعضای بدن مردگان نداشتند).
جسدهای دستنخورده و کامل -چه برسد به اجساد ملبس- در آن دوران امری نامعمول و اساساً عجیب بود. در بسیاری از این گورهای باشکوه با اجسادی دستنخورده، پیداست که تلاش زیادی صورت گرفته تا این اجساد پارینهسنگی پسین را زیر اجسامی سنگین محصور کنند، روی آنها اشیایی مانند استخوان کتف ماموت و چوب و تختهسنگ میگذاشتند یا آنها را محکم میبستند. شاید این انباشتن اشیا در گورها از نگرانی آنها از این امر عجیب نشئت میگرفت، یعنی همزمان امری خطرناک را گرامی میداشتند ولی محصورش هم میکردند. این هم منطقی به نظر میرسد. شواهد قومنگارانه نیز مملو از مواردی است که موجودی ناهنجار، خواه انسان خواه غیرانسان، همزمان متعالی و خطرناک محسوب میشده است، متعالی در دنیای مردگان و خطرناک در دنیای زندگان، یا برعکس.
سلاح دیگری جز حدس و گمان نداریم. تعابیر بیشمار دیگری نیز میتوان از این شواهد داشت، ولی اینکه نشانی از ظهور اشرافیت موروثی باشند بعیدتر از بقیه است. این اجساد متعلق به افرادی نامعمول و واجد بُعدی «نامعمول» بودهاند. نحوۀ آراستن و تدفین و چینش آنها در گور مرگ آنها را نیز همانقدر نامعمول ساخته است. چنین تدفینهایی را که از هر جنبهای ناهنجار محسوب میشوند بهسختی میتوان شاهدی برای ساختار اجتماعی دنیای زندگان دانست. از طرفی، مشخصاً ربطی به شواهد معاصرشان دربارۀ موسیقی و مجسمهسازی و نقاشی و معماری پیشرفته دارند. حال باید چه برداشتی از اینها داشته باشیم؟
اینجاست که موضوع فصلیبودن وارد بحث میشود. تقریباً تمامی سکونتگاههای عصر یخبندان که تدفینهای نامعمول و بناهای یادبود دارند به دست جوامعی بنا شدهاند که شبیه مردمان نامبیکوارا هستند: در فصلی از سال به دستههای دورهگرد تقسیم میشوند و، در فصلی دیگر همگی در منطقهای متمرکز و ساکن میشوند. البته آن انسانهای پارینهسنگی برای باغبانی و زراعت دور هم جمع نمیشدند، بلکه شواهدی در دست هست که، در این سکونتگاههای بزرگ پارینهسنگی پسین، شکار گلههای ماموت پشمی و گاومیش و گوزن شمالی صورت میگرفته و گاهی ماهیگیری و برداشت دانههای خوراکی نیز انجام میدادهاند. میتوان این را دلیل وجود آن مراکز فعالیت انسانی دانست که در اروپای شرقی و در جاهایی مانند دونا وستونیس یافت شدهاند، جاهایی که چون منابع غذایی در طبیعت بهوفور یافت میشد، انسانها وقت آن را داشتند که در آیینهای پیچیده و پروژههای هنریِ جاهطلبانه شرکت کنند و به تجارت مواد معدنی و صدف و پوست حیوانات بپردازند. شاید بتوان معادل این مراکز را در اروپای غربی پناهگاههای صخرهای بزرگ در پریگورد و ساحل کانتابریا واقع در فرانسه دانست، که شواهدی بسیار طولانی از حضور انسان در آن مناطق وجود دارد و آنجا نیز انسانها بخشی از سال را دور هم جمع شده و در سایر فصول به دستههایی کوچک تقسیم میشدهاند.
یافتههای باستانشناختی از یادبودهای گوبکلیتپه نیز حاکی از حضور فصلی انسانها در آنجاست. حضور و فعالیت انسانی در اطراف این معابد سنگی نیز، مطابق با الگوی فصلی فراوانی، از میانۀ تابستان تا شروع پاییز است که گلههای بزرگ غزال وارد دشت حران میشدند. انسانها نیز همزمان حول معابد سنگی جمع میشدند تا حجم عظیمی از دانههای خوراکی و غلات وحشی را برای جشن فراوری کنند و درنتیجه انرژی لازم برای ساخت این سازهها را کسب کنند. شواهدی در دست هست مبنی بر اینکه هریک از این سازههای عظیم عمری نسبتاً کوتاه داشتهاند. طی جشنی عظیم برپا میشدند و سپس دیوارههایشان را با مصالح باقیمانده پُر میکردند: سلسلهمراتبی که اوج میگرفت و دوباره از هم میپاشید. پژوهشهایی که اینک در جریان است احتمالاً تصویری را که در ذهن داریم از این هم پیچیدهتر خواهد کرد، ولی بعید است خللی به الگوی کلی گردهمایی فصلی برای جشن و کار وارد سازد.
زندگیهایی با چنین الگوهای فصلی و نوسانی تا مدتها پس از ابداع کشاورزی نیز ادامه داشتند. شاید این بتواند کلید فهم یادبودهای نوسنگیِ دشت سالزبری در انگلستان شود، البته نه فقط به این دلیل که طرز قرارگیری ستونهای سنگی استونهنج بهگونهای است که بتوانند نقش تقویمی غولآسا را ایفا کنند. استونهنج، که طلوع نیمۀ تابستان و غروب نیمۀ زمستان را میان ستونهایش قاب میگیرد، مشهورترین بنای یادبود در دشت سالزبری است. امروزه مشخص شده که استونهنج آخرین بازماندۀ سلسلهای دور و دراز از بناهای تشریفاتی است که، طی قرون، با چوب و سنگ ساخته شده بودند. سازندگانش مردمانی بودند که، در زمانی مشخص از سال، از گوشهوکنار جزایر بریتانیا راهی این دشت شده و گرد هم میآمدند. حفاریهای دقیق و محتاطانه نشان دادهاند که بسیاری از این سازهها چندین نسل پس از ساخت برچیده شدهاند.
جالبتر اینکه مردمانی که استونهنج را ساختهاند کشاورز بهمعنای واقعی نبودند. زمانی کشاورز بودهاند، ولی کار برافراشتن و برچیدن یادبودهای سنگی عظیم استونهنج مصادف با دورانی است که ساکنان بریتانیا، که اقتصاد کشاورزی نوسنگی رایج را از اروپای قارهای آموخته بودند، بخشی مهم از آن سبک کشاورزی را کنار گذاشتند: یعنی کشت غلات را رها کرده و، از حولوحوش سال ۳۳۰۰ پیش از میلاد، به جمعآوری فندق روی آوردند که تبدیل به عمدهترین منبع گیاهی غذایی آنها شد. همزمان، گلههای اهلی گاو و خوک نگهداری میکردند و، در فصلی مشخص از سال، با ذبح دامهایشان در دورینگتون والز جشن به راه میانداختند، شهری مجاور و مرفه که تابستانها خالی از سکنه میشد ولی زمستانها هزاران نفر جمعیت داشت. این شهر بنایی چوبی مشابه استونهنج داشت با نام وودهنج.
اهمیت این موارد در این است که چارهای نداریم جز اینکه دستبرداشتن از کشاورزی را تصمیمی آگاهانه بدانیم. شواهدی در دست نیست که نشان دهد جماعتی بهزور کوچانده شده باشند یا مثلاً دورهگردان قدرتمندی بر کشاورزان غلبه یافته و آنها را مجبور کرده باشند که دست از کشاورزی بردارند. به نظر میرسد ساکنان انگلستان در عصر نوسنگی مزایا و معایب کاشت غلات را بررسی کرده و دستهجمعی به این نتیجه رسیده بودند که ترجیح میدهند طور دیگری زندگی کنند. هرگز نخواهیم فهمید چطور به چنین تصمیمی رسیدند ولی استونهنج نوعی سرنخ در اختیارمان میگذارد، زیرا از سنگهایی بسیار بزرگ ساخته شده که بعضی از آنها (بلواستونز) از ولز به آنجا آورده شدهاند که دهها کیلومتر با آنجا فاصله دارد، ازطرفی، بسیاری از گلههای خوک و گاو که در دورینگتون والز ذبح و خورده میشدند نیز از مسافتهایی دوردست به آنجا آورده شده بودند.
این یعنی حتی در هزارۀ سوم پیش از میلاد نیز راهبری و مسیریابی میان مکانهای دور از هم در جزایر بریتانیا ممکن بوده و این شگفتانگیز است. اگر، چنانکه بعضی از باستانشناسان میگویند، استونهنج معبدی برای بزرگداشت بنیانگذاران عالیقدر قبیلهای حاکم بوده باشد، پس احتمالاً نوادگان آنها نیز نقشی عظیم برای خود قائل بودهاند. از دیگر سو، الگوی فصلی گردهمایی و پراکندگیِ دوبارۀ آن مردمان پرسش دیگری مطرح میکند: اگر در استونهنج شاه و ملکهای بوده، چگونه خاندانی بودهاند؟ زیرا درنهایت میتوانسته شاهی باشد که پادشاهی و دربارش فقط چند ماه در سال برقرار بوده و سپس دوباره به دستههایی کوچک از گردآوران و دامداران تقسیم میشدهاند. اگر آن خاندان سلطنتی ابزار و قدرت آن را داشته که مردمانی را به کار گیرد، منابع غذایی ذخیره کند و ارتشی دائمی به استخدام درآورد، پس چرا این کار را نمیکرد؟ چگونه اشرافی بودند که آگاهانه تصمیم میگرفتند چنین نکنند؟
میدانیم که لوی استروس ربطی آشکار میان تغییرات فصلی در ساختار اجتماعی و نوعی مشخص از آزادی سیاسی میدید. این واقعیت که در فصل بارانی یک ساختار اجتماعی به کار گرفته میشد و در فصل خشک ساختاری دیگر به رئیسهای نامبیکوارا فرصت میداد تا نگاهی با واسطه به ترتیبات اجتماعی خودشان داشته باشند: یعنی آنها را صرفاً «موهبتی اعطاشده» و روال طبیعی اوضاع نبینند، بلکه متوجه باشند که این موقعیت، حداقل تاحدودی، تحتتأثیر مداخلات انسانی نیز قرار دارد. مورد عصر نوسنگی در بریتانیا، با آن چرخههای پراکندگی و گردهمایی برای ساختن یادبودها، نشان میدهد که این مداخلات انسانی گاهی تا چه حد تأثیرگذار بودهاند.
لوی استروس متوجه اهمیت دلالتهای سیاسی این موضوع بود. وجود الگوهای مشابه فصلی در دوران پارینهسنگی نشانی است از اینکه از همان آغاز، یا حداقل از دورترین گذشتههایی که میتوانیم به چنین نشانههایی دسترسی داشته باشیم، انسانها بهشکلی خودآگاهانه احتمالات و جایگزینهای مختلف حیات اجتماعی را تجربه میکردهاند.
میتوان فهمید که چرا صاحبنظران دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ که معتقد بودند مراحل متمایز سازماندهی سیاسی وجود دارد (بهترتیب: دسته و قبیله و خانسالار و دولت) نمیدانستند واقعاً باید با مشاهدات لوی استروس چه بکنند. بر این باور بودند که مراحل توسعۀ سیاسی، حتی شده به شکلی تقریبی، متناظر با مراحل توسعۀ اقتصادی بوده: شکارچیگردآور، باغبان، کشاورز، تمدن صنعتی. همین که اهالی نامبیکوارا، طی سال، بین دو مرحلۀ توسعۀ اقتصادی در نوسان بودند بهقدر کافی گیجکننده بود، بماند که گروههایی هم مدام بین دو سر طیف سیاسی در رفتوآمد بودند. به عبارت دیگر، تمام رشتهها پنبه شد.
تلاشهای جدیدتری صورت گرفت برای اینکه شکارچیگردآوران به دو نوع «ساده» و «پیچیدۀ» سازمانبندی اجتماعی طبقهبندی شوند که این تلاشها هم با دوگانگی فصلی بادِ هوا شد، زیرا آنچه مؤلفههای «پیچیدگی» برشمرده میشد، مانند قلمروطلبی و رتبۀ اجتماعی و ثروت مادی یا تظاهر رقابتجویانه، طی فصولی مشخص از سال ظاهر میشد ولی همان انسانها، در فصولی دیگر، تمام اینها را کنار میگذاشتند. البته بیشترِ مردمشناسان حرفهای، امروزه، پذیرفتهاند که این طبقهبندیها خیلی ناکافیاند، ولی نهایتِ کاری که میکنند این است که موضوع را عوض کرده یا میگویند شاید بهتر است دیگر خیلی به نمای کلی تاریخ بشری فکر نکنیم. هنوز کسی جایگزینی ارائه نداده است.
بااینحال، هر روز شاهد یافتههای باستانشناختی بیشتری هستیم که نشان میدهند، در محیطِ بهشدت فصلی آخرین عصر یخبندان، نیاکانِ دور ما رفتاری شبیه مردمان نامبیکوارا داشتهاند. میان ترتیبات اجتماعی مختلف در نوسان بودند، بناهای یادبود میساختند و سپس آن را میبستند و میرفتند، در فصولی مشخص به قدرت اقتدارگرا اجازۀ رشد میدادند و سپس آن را برمیچیدند. فردی در آن روزگار هم میتوانست تجربۀ زندگی در دسته و گاهی قبیله را داشته باشد و هم تجربۀ زندگی در نظامی را که بعضی شاخصههای آن مانند دولتهای امروزین بود.
وقتی چنین حدی از انعطاف نهادی وجود داشته باشد، توانایی عبور از خطوط و حدود هرگونه ساختار و نیز تفکر ورای آن هم فراهم میشود، توانایی برپایی و برچیدن جهانهای سیاسی مختلف که در آنها زندگی میکنیم. حداقل اینک توضیحی برای «شاهزاده»های تنها و شکوهمند آخرین عصر یخبندان داریم که لباسهایشان مانند شخصیتهای افسانههاست. اگر هم این شاهزادهها حکمرانی کرده باشند، احتمالاً مانند خاندانهای استونهنج فصلی بوده است.
اگر ما انسانها در بیشتر طول تاریخمان میان ترتیبات اجتماعی متفاوت بهآرامی شناور بودهایم و مدام سلسلهمراتبی برپا کرده و برچیدهایم، پس شاید باید این پرسش را مطرح کنیم: چه شد که در جایی گیر افتادیم؟ چه شد که آن خودآگاهی سیاسی را که زمانی شاخصۀ گونۀ ما بود از دست دادیم؟ چه شد که برداشتمان از سروری و اطاعت، بهمنزلۀ مصلحتی گذرا یا تشریفاتی مربوط به نوعی نمایش بزرگ فصلی، را کنار گذاشته و آن را عنصری جدانشدنی از وضعیت بشری دانستیم؟
البته انعطاف و توانایی برای خودآگاهی سیاسی، هرگز، بهتمامی از بین نرفت. فصلیبودن هنوز هم وجود دارد، گرچه چیزی بیش از سایهای محو از خودِ پیشینش نیست. برای نمونه، در دنیای مسیحیت هنوز هم در میانۀ فصل زمستان «فصل تعطیلات» را داریم که ارزشها و اَشکال سازمانبندی انسانی تاحدودی برعکس میشود: همان رسانهها و تبلیغاتچیهایی که تمام طول سال در شیپور فردگرایی افسارگسیخته میدمند، ناگهان، از این میگویند که روابط اجتماعی آن چیزی است که واقعاً اهمیت دارد و دادن بهتر از گرفتن است.
در میان مردمان اینوئیت و کوآکیوتل در ساحل شمالغربی کانادا، گردهمایی فصلی، همزمان، موسمی آیینی نیز است که سراسر به رقص و مراسم و نمایش میگذرد. گاهی پادشاهانی موقتی نیز انتخاب میشوند یا پلیسی آیینی مجهز به قوۀ قهریه واقعی شکل میگیرد. در مواردی نیز هنجارهای سلسلهمراتب و آداب اجتماعی کنار گذاشته میشوند. در اروپای قرون میانه، روزهای مربوط به گرامیداشت قدیسین یا همراه با مراسم و رژههایی رسمی بود که، طی آن، تمامی رتبههای اجتماعی و سلسلهمراتب زندگی فئودالی ابراز میشد، یا همراه با کارناوالهایی دیوانهوار بود که همۀ شرکتکنندگان در آن میخواستند «دنیا را زیرورو کنند». در این کارناوالها، ممکن بود زنان بر مردان غلبه یابند و کودکان بر مقامهای دولتی تکیه زنند. خدمتکاران میتوانستند به اربابشان دستور انجام کاری را بدهند، نیاکان میتوانستند از دنیای مردگان بازگردند، «پادشاهان کارناوال» تاجگذاری میکردند و سپس از تخت به زیر کشیده میشدند، یادبودهایی عظیم ازجمله اژدهاهای حصیری ساخته و به آتش کشیده میشدند، یا حتی ممکن بود تمامی رتبههای رسمی کنار گذاشته شود و کار به هرجومرگ و عیاشی سرمستانه برسد.
نکتۀ مهم دربارۀ چنین فستیوالهایی این است که آتش قدیمیِ خودآگاهی سیاسی را زنده نگه داشتند. انسانها میدیدند که سایر ترتیبات اجتماعی نیز دستیافتنیاند و جامعه نیز این را میفهمید، زیرا میشد تصور کرد که شاید این کارناوال افسارش را پاره کند و به واقعیتی جدید و غالب تبدیل شود. روز جهانی کارگر نیز بیهوده در اول ماه مۀ میلادی نیست، یکی از دلایل عمدۀ آن این است که، طی قرنها، بسیاری از شورشهای رعایای بریتانیایی در آن فستیوال آشوبگرانه رخ داده بود. روستاییانی که طی فستیوال «دنیا را زیرورو میکردند» گاهی به این نتیجه میرسیدند که دنیای زیرورو را ترجیح میدهند و برای حفظ آن اقداماتی میکردند.
تصور دنیایی برابر برای رعایای قرونوسطا بسیار راحتتر از تصور آن دنیا برای روشنفکران قرونوسطا بود. اینک میتوانیم بفهمیم چرا اینطور بوده است. فستیوالهای فصلی شاید پژواکی کمجان از الگوهای قدیمی تغییرات فصلی باشند، ولی حداقل در چند هزار سال اخیر، آنها تقریباً همان نقش را در پروراندن خودآگاهی سیاسی بازی کردهاند و همچون آزمایشگاههایی برای احتمالات و جایگزینهای مختلف اجتماعی بودهاند.
نظر شما