فرهنگ امروز:
بهزاد جامهبزرگ/ سردبیر
مقدمهای بر یک نزاع 25ساله
وقتی که در یازدهم 1986، یورگن هابرماس با انتشار مقالهای در هفتهنامۀ «دیزایت» گروهی از تاریخنگاران شامل ارنست نولته، آندریاس هیلگروبر، میشائل اشتورمر و کلاوس هیلدبراند را متهم به تلاش برای «احیای دوبارۀ آگاهی ملی» کرد، شاید خود او هم تصور نمیکرد که آغازگر یک منازعۀ 25ساله شده باشد. منازعهای بهظاهر علمی، منبعث از منویات سیاسی که با کشانده شدن به عرصۀ عمومی توسط رسانهها، قریب به سه دهه آتش تنور آن گرم ماند.
ماجرا از آنجا آغاز شده بود که هلموت کهل، صدراعظم وقت آلمان، در راستای چرخش فکری و بهمنظور برچیدن استیلای جریان چپ در حیات فکری آلمان، مترصد بود تا بار دیگر پس از پایان جنگ دوم به «احیای دوبارۀ آگاهی ملی» بپردازد. از نظر کهل و تئوریسینهای اقدامات او، این آگاهی ملی نمیتوانست به وقوع بپیوندد، مگر با تکوین آگاهی تاریخی دوباره از سوی جامعۀ آلمان و قد راست کردن در برابر بار تقصیر و مسئولیتی که پس از آشوویتس متوجه کل مردم و فرهنگ آلمان (و نهفقط هیتلر و رژیم نازی) شده بود. بر این اساس، به تعبیر اشتورمر، آنچه بهاصطلاح «جنون تقصیر» نامیده میشد، باید از سوی آلمانیها کنار گذاشته میشد. با پی گرفتن این موج ملیگرایانه که از سوی مورخان حامی «احیای آگاهی ملی» تغذیه میشد، یورگن هابرماس به نمایندگی از طیفی که علاقه نداشتند دوران دوازدهسالۀ حکومت هیتلر در سایۀ این موج ملیگرایی محو شود، به مخالفت با سیاستهای جدید ملیگرایی پرداخت. طرف هابرماس در این منازعه بیش از آنکه هلموت کهل (مجری سیاستهای ملیگرایانه) باشد، مورخانی بودند که قصد داشتند با نادیده انگاشتن تقصیر ملت آلمان در جریان جنایات هیتلر و سخن به میان آوردن از عظمت سایر جنایتهای رخداده در اثنای جنگ جهانی دوم و پس از آن، از بار گناه و عرق شرمی که از نظر هابرماس بهواسطۀ رقم خوردن آشوویتس میبایست تا ابد بر پیشانی هر آسلمانی بنشیند، بکاهد. اما بیش از هرکس در این بین طرف حساب هابرماس یک نفر بود: ارنست نولته.
نولته چه میگفت؟
طیفهای گستردهای در افکار عمومی چپ و «چپ لیبرال» نسبت به خیزش دوبارۀ موج ملیگرایی در آلمان حس خوشایندی نداشتند. ایشان بهانحای مختلف به این موج واکنش نشان میدادند؛ از به کار بردن برخی تعابیر نسبت به گذشتۀ تاریخی آلمان تا ایستادگی در برابر تأسیس موزههای تاریخ که در دستورکار دولت هلموت کهل قرار گرفته بود. در مقابل، طیفی از مورخان ملیگرا با استناد به دانش تاریخی و درانداختن بحث پیرامون وقایعِ مناقشهبرانگیز تاریخ سدۀ بیستم آلمان و اروپا، جناح مقابل را به چالش میکشیدند. سرآمد مورخان ملیگرای حاضر در این منازعه، ارنست نولته بود. کسی که تزهایش درباب رابطۀ علّی آشوویتس و کولاک[i] و «قابل فهم بودن» یهودیستیزی نازیها، بیش از همه توسط هابرماس جدی گرفته شد.
نولته معتقد بود که آشوویتس اگرچه قابل انکار نیست، لکن «یکتا» هم نیست. از نظر نولته، آنچه بر کولاکهای روسیه توسط استالین آمده، حتی بهمراتب خوفناکتر از آنچه است که در آشوویتس گذشته است. او برای این حرف خود به قولی از یوسیف برودسکی، از نویسندگان بزرگ یهودی، هم اسناد میکند که میگفت «اگر انتخاب دست خودش بود، خیلی بیشتر ترجیح میداد در اتاق گاز و پس از زجر کشیدنی سیدقیقهای یا فقط دهدقیقهای کشته شود تا آنکه در اردوگاهی قحطیزده، پس از سه ماه زجرهای وحشتناک، جان بدهد.»[ii]
تز مهم تاریخی نولته این بود که میان کولاک و آشوویتس رابطهای علّی قائل بود. او فاشیسم را آنتیمارکسیسم میدانست. در تز نولته، فاشیسم بهمنزلۀ واکنش به بلشویسم و در پی آن بهعنوان ضدجنبش در برابر بلشویسم تعریف میشود. نولته در سال 1963 چنین ادعایی را مطرح کرده بود که بدون مارکسیسم، فاشیسمی هم نمیتوانست وجود داشته باشد. یا به تعبیر دیگر، بدون انقلاب اکتبر 1917 و بدون حکومت ارعاب لنین و استالین، دیگر نه از آدولف هیتلر وحشتزده خبری بود و نه از آشوویتس و جنگ جهانی دوم (ص35).[iii]
اما آنچه در موارد ادعایی نولته بیش از همه واکنش هابرماس و طیف مقابل را برمیانگیخت، «قابل فهم خواندن» یهودیستیزی نازیها بود. نولته در یهودیستیزی ناسیونالسوسیالیستها، حق تاریخی مشخصی را برای آنها قائل میشود و نیابت آنها در این مسیر را «تا نقطۀ مشخصی حتی موجه» میپندارد. نولته یک «هستۀ عقلانی» در یهودیستیزی نازیها میدید و معتقد بود اگرچه مبارزه در برابر بلشویسم یک زیادهروی «ناموجه» بوده است، لکن یهودیستیزی نازیها در طول دوران حکومت هیتلر، نوعی «زیادهروی در امر موجه» بوده است.
با همۀ این تفاسیر، دعوی نولته (برخلاف آنچه هابرماس و همقطارانش مدعی میشدند) انکار آشوویتس نبود، بلکه تنها قصد داشت در راستای تجدیدحیات ملی آلمان از آن یکتازدایی کند. دغدغۀ اصلی نولته، اشتورمر، هیلگروبر و هیلدبراند این بود که به طیف مقابل بفهمانند گذشتۀ آلمانیها صرفاً دوازده سال حکومت هیتلر نیست، بلکه گذشتهای هزارساله است که تشکیلدهندۀ بخشی از فرهنگ غربی است. ازاینرو باور به این گزاره که «شرارتهای رژیم نازی باید در حکم هستۀ فرهنگ خاطرات ما [آلمانیها] باشد»، بهکلی مردود است.
ضریب فرهنگی-تمدنی جنایت
منتقدان قیاس نولته میان آشوویتس و کولاک با ژستی علمی و تاریخنگارانه، اشکال روششناختی بر این قیاس وارد میکردند و معتقد بودند که «در قیاس، امور با یکدیگر مقایسهشده منطقاً باید قابل قیاس باشند.» افرادی مثل اولریش ولر، یورگن کُکا و آگوست وینکلر، آلمان را از جهت فرهنگی، کشوری غربی میدانستند که سهم بسزایی در روشنگری اروپایی داشته و از یک سنت مدید حکومت قانون، برخوردار بوده است. مؤلفههای مهم فرهنگی-تمدنی که بالطبع روسیه، ترکیۀ عثمانی، ویتنام و کامبوج عاری از آن بودهاند. در این میان، وینکلر با اصرار بیشتری بر ریشههای فرهنگی، آشوویتس تأکید میکرد و آن را به سنتهای خاص آلمانی ربط میداد. از نظر وینکلر، «اگر هیتلر توانست هولوکاستی به راه اندازد، به این دلیل بود که از پشتوانۀ سنتهای غیردموکراتیک آلمانی بهرهمند بود» (ص165). بنابراین هولوکاست با یک واسطه، برآمده از سنتهای خاص آلمانی است که با سنتهای فرهنگ غربی متمایز است.
مقایسۀ آشوویتس با کولاک و یا با نسلکشی ارامنه و سایر جنایات بزرگ سدۀ بیستم، شاید از حیث عینیت تاریخی، ابعاد واقعه و مقدمات و نتایج آن، نمیتوانست بهدقت و در جزئیات قابل مقایسه باشد، اما نوع نگرش وینکلر، یورگن ککا و اولریش ولر بهعنوان نمایندگان اصلی جناح فکری هابرماس در اقامۀ دلیل علیه جناح نولته و همکاران، حاوی یک نتیجهگیری خطیر (ولو بهشکل ناخودآگاه) بود. مورخان جناح فکری هابرماس با دفاع از یکتایی آشوویتس و تأکید بر اهمیت برونتاریخی آن، توجه نداشتند که با مرزبندی جغرافیایی و فرهنگی برای جنایت، کشتار و نسلکشی در جغرافیای تمدن غربی را با ضریب متفاوت از قلمرو خارج آن مورد توجه قرار میدادند. با این نگاه، ایشان که در دفاع روشنگری اروپایی اینگونه استدلال میکردند، با وزن کردن جنایات هیتلر در آشوویتس و استالین در کولاک با دو پیمانۀ متفاوت، ثقل ماهوی روشنگری، یعنی دفاع از حقوق انسانی را زیر سؤال میبردند.
تالی چنین تفکری، ارامنه، روسها، ویتنامیها و فلسطینیها را خارج از معیارهای فرهنگی جغرافیای تمدنی غرب طبقهبندی میکند و جنایت علیه ایشان را با معنا و ضریبی متفاوت از جنایت در محدودۀ جغرافیایی غرب فهم میکند. جناح هابرماس با این استدلال بر کوس یکتایی آشوویتس میکوبید که کشتاری چنین بوروکراتیک و صنعتی علیه یک نژاد خاص، استثنایی شرمآور در سنت فرهنگی غربی است. رخدادی که در سایر حوزههای تمدنی و از سر بربریت ممکن است بهکرات اتفاق افتد، در حوزۀ تمدنی غرب بهواسطۀ ویژگیهای متمایزکنندۀ فرهنگی و تمدنی، نباید بعد از آشوویتس تکرار شود.
برخلاف وینکلر که ریشههای هولوکاست را در برخی سنتهای غیردموکراتیک فرهنگ آلمانی جستوجو میکند، زیگموند باومن نظری خلاف این دارد و با تعمیم مسئولیت آشوویتس از رژیم نازی و جامعۀ آلمان به کل تمدن جدید غربی، بر نسبت درونی عصر جدید و آشوویتس تأکید میکند: «آشوویتس نه بهمثابۀ بروز بربریت، بلکه برعکس بهمثابۀ بروز تمدن نمایان میگردد. هولوکاست در درون جامعۀ مدرن و عقلانی، طراحی و اجرا شده بود؛ در درون تمدنی بسیار توسعه یافته و در محیط قابلیتهای فرهنگی فوقالعاده. ازاینروی باید به هولوکاست بهعنوان مشکل این جامعه، این تمدن و این فرهنگ نگریست» (ص200).
دفاع از آشوویتس یکتا
طیف مقابل مورخان ملیگرا نمیتوانست کشتار طبقاتی-اجتماعی کولاکها را با کشتار نژادی آشوویتس همسنگ بداند. از نظر آنها، آشوویتس «کشتار صنعتی» یک نژاد خاص با سازوکار «بوروکراتیک» و فنون پیشرفته بود که نفی خاصبودگی آن و حتی قیاس آن با جنایات مشابه در حوزههای تمدنی دیگر و کمک به کاهش بار گناه مرتکبان آن، میتواند عواقبی منجر به تکرار نظیر آن را در پی داشته باشد.
از نقطهنظر هابرماس و همراهانش، کاری که نولته و سایر مورخان در نفی یکتایی آشوویتس و مقایسۀ آن با کولاک و نظایر آن انجام میدهند، منجر به این میشود که اولاً دیدگاههای اخلاقی بهجای آنکه ناسیونالسوسیالیسم را سرزنش کنند، بلشویسم را در کانون توجه خود قرار دهند و ازاینرو سایهای که ناسیونالسوسیالیسم بر تصویر خویشتن آلمانیها انداخته بود، خود زیر سایهای بس تاریکتر پوشیده و بلعیده شود. ثانیاً جنایات ضدبشری نازیها، وحشت مختلکنندهاش را برای آلمانیها از دست میدهد و تبدیل میشود به عارضۀ صرفاً جانبی جنایات کمونیسم و از این طریق، تقصیر تاریخی جنایات ضدبشری نازیها به گردن بلشویکها میافتد. ثالثاً این تاریخسازی نولته و همکاران، نوعی عادیسازی است که ماهیت تاریخی خاص جنایات ضدبشری ناسیونالسوسیالیسم را از میدان دید بیرون میکند و تیغۀ این برندگی اخلاقی را کند میکند. هولوکاست ماهیت چالشبرانگیزش را از دست میدهد و فرزندان و نوادگان جنایتکاران میتوانند خود را از این رهگذر تسکین دهند که اجدادشان نیز چندان متفاوت از همگان نبودهاند.
بر این اساس بود که هابرماس اصرار داشت عرق شرم آشوویتس میبایست برای همیشه بر پیشانی آلمانیها باقی بماند. پرواضح است که سخن گفتن از این شرم ماندگار مدنظر هابرماس با مشی ملیگرایانه نولته و دیگر مورخان ملیگرا نمیتوانست همخوانی داشته باشد. نولته بر این باور بود که «شرم» مدنظر هابرماس با «تقصیر» مورد بیان یاسپرس متفاوت بود. هابرماس در ارجاع گفتۀ خویش به «مسئلۀ تقصیر» یاسپرس دچار سوءتفاهم شده بود. آنچه یاسپرس در کتاب «مسئلۀ تقصیر» از باب همبستگی آلمانیها برای جبران گذشته سخن گفته بود، منطقاً نمیتوانست با شرمی که هابرماس دربارۀ آن میگفت، نسبتی داشته باشد. از نظر یاسپرس، مسئول دانستن بهمعنای اخلاقاً مق
نظر شما