چون ز شاگردان عشقی ای ظریف در گشاد دل چـو عشـق استاد باش
فرهنگ امروز: اصلیترین و اولین و آخرین نقش عشق در اغلب اندیشههای دینی، عرفانی و فلسفی، نقش معرفت بخشی آن در خودشناسی و هستی شناسی و خداشناسی است و دیگر نقشها و وجوه عشق همگی در ذیل این مقوله میگنجند. در نزد مولوی نیز نقش معرفت بخشی عشق اصلیترین نقش آن است.
از نظر مولوی «آدمی دفتری عظیم است که در آن همه چیز مکتوب است» و «در سِرِشتِ آدمی، همۀ عِلمها در اصل سرشتهاند که روحِ او مُغَیَّبات را بنماید، چنان که آبِ صافی آنچه در تحتِ اوست از سنگ و سُفال و غیره و آنچه بالای آب است همه بنماید، عکس آن. در گوهر آب این نهاده است بیعلاجی و تَعلیمی. لیک چون آب آمیخته شد با خاک یا رنگهای دیگر، آن خاصیّت و آن دانش از او جدا شد و او را فراموش شد. حق تعالی انبیا و اولیا را فرستاد همچون آبِ صافیِ بزرگ که هر آبِ حقیرِ رنگین و تیره که در او درآید، از تیرگی خود برهد و از رنگ عارضی برهد. پس او را یاد آید، چو خود را صاف بیند، بداند که اوّل من چنین صاف بودهام به یقین و بداند که آن تیرگیها عارضی و رنگها عارضی بود. یادش آید حالتی که پیش از این عوارض بود و بگوید که: هذَا الَّذِیْ رُزِقْنَا مِنْ قَبْلُ.پس پیغامبران و اولیا مُذَکِّران باشند او را، از حالت پیشین، نه آنکه در جوهر او چیزی نو نهند». و آموزگار اصلی خداست اما برای این که این علم به ظهور آید باید حجب و ظلمات که «این مشغولیهای گوناگون است و تدبیرهای گوناگون دنیا و آرزوهای گوناگون... آخر این حرفتها از خیاطی و بنایی و نجاری و زرگری و نجوم و طب و غیره و انواع حرف الی ما لا یعد و لا یحصی از درون آدمی پیدا شده است» کنار رود و آدمی «آن علم را در خود بخواند».
با عنایت به تمثیلهای فوق، از نظر وی فقط عشق به خدا اصل است و دیگر کارها و دلبستگیهای انسان عارضی و غیر اصل است و بایداز وی زایل شود. «هرکس در دنیا به کاری مشغول است، یکی در محبت زن، یکی در مال، یکی در کسب، یکی در علم». در روز قیامت، همگان از زن و مال و کسب و علم ، کارشان به حق میافتد و همه یک میشوند. و تنها عشق و مرگ است که روپوشها را بر میگیرندو انسان به یاری این دو به خود شناسی و از رهگذر آنها به خدا شناسی میرسد.
عارفان پیش از مولوی نیز بدین جنبۀ عشق توجه کردهاند. عین القضات میگوید:
خدای تعالی بی واسطه به قلم خود حقیقت این کار بر دل او ظاهر کرد «کَتبَ فی قلوبهمُ الایمان» عبارت از این بود و «عَلّم بالقلم» همین معنی بود و این که ابن عباس میگوید «فی لَوحٍ مَحفوظ أی فی قَلبِ المؤمن» این معنی بود که دل لوح بود و یمین الله کاتب و قلم واسطهای که خداوند تعالی بیافریده است. و بدین سبب او را قلم خواند که هرچه بر دلها نویسد بواسطه او بود و این یک طریق است حصول علم مجهول را و این قلم همیشه بود و لوح نیز بود ولیکن این نوشته پیدا نبود.
روزبهان در عبهر العاشقین معتقد است: عشق الهی را از دفتر عشق انسانی میتوان خواند و شناخت: این چنین عاشقی را حق در این جهان به مدارج عشق انسانی به معراج عشق رحمانی رساند، زیرا که در باغِ عشق هم عشق است و رسم آن عشق از دفتر این عشق توان خواند.
و عطار نیز معشوق را استاد درس عشق میداند:
ز نور عشق شمع جان برافروز زبور عشق از جانان درآموز
عارفان مسلمان این جنبه و کارکرد عشق را از آیاتی چون «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها» (بقره/ 31) ، «یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ» (مائده / 54)، «کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ» (مجادله / 22) «الرَّحمنُ عَلَّمَ القُرآن» (الرحمن/1و2)، «الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ، عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ یَعْلَمْ (علق/ 4و5) »«بَل هُوَ قُرْآنٌ مجیدٌ فی لَوْحٍ مَحْفوظٍ» (بروج / 21و22) و حدیث قدسی «کُنْتُ کَنزاً مَخفّیاً فَاَحبَبْتُ اَن اُعْرَفَ فَخَلَقْتُ الخلَقَ لاُعرَف» گرفتهاند.
پیوند میان عشق و معرفت، در کهنترین اندیشههای بشری دیده میشود. در حکمت خسروانی، اهورا مزدا که اصلِ همه چیز است، نوری بسیط است و نفس با پالودن خود از پندار و گفتار و کردار بد، سزاوار رسیدن به نور بیپایان میگردد. بدین گونه، عشق انسانی در اندیشه هرمزدی، ریشه در گرایش و شوق نفس به سوی نور و روشنایی بی پایان دارد و در نهایت موجب وصال حق و معرفت به نور مطلق است.
در آثار افلاطون، عشق طالب خردمندی و زیبایی و جاودانی و بقاست. عشق به عاشق موهبت درک معرفت واحد اعطا میکند که آن معرفت به تمام زیباییهای جهان و زیبایی مطلق است. از نظر افلاطون، عشق به روحِ گرفتار در کالبد انسانی بال و پر میدهد تا دگر بار بتواند پرواز کند و به سوی حقیقت بازگردد. «دو ویژگی عمده درنظریۀ افلاطون در باب عشق قابل تشخیص است.ویژگی نخست، گرایش روح برای نیل به وصالمعشوق است که در اینجا به معنای زیبایی مطلق است و ویژگی دوم روند عقلانی عشق است. گرچه عاشق افلاطونی راه خود را از امور مادّی آغاز میکند، متعلق میل او نه کمال مادی بلکه کمال معنوی است، و راهبر به چنین کمالی، عقلی است که خالق معرفت است. زمینة مشترکی که هم در دیدگاه افلاطون و هم در آیینهای سری باستان وجود دارد، نجات روح از زندان جسم و بازگشتش به موطن آسمانی خود است».
شیخ اشراق در رسالة مونس العشاق، به پیوند میان عشق و معرفت اشاره میکند اما وی عشق را معلول معرفت میداند: «العشق محبّة مفرطة، و عشق خاصتر از محبت است ... و محبت خاصتر از معرفت است زیرا که همه محبتی معرفت باشد اما همه معرفتی محبت نباشد...پس اول پایة معرفت است، دوم پایة محبت است و سوم پایة عشق و به عالم عشق که بالای همه است نتوان رسیدن تا از معرفت و محبت دو پایة نردبان نسازد و معنی خطوطین و قد وصلت این است».
ابن عربی زیبایی را سبب عشق معرفی میکند و مانند شیخ اشراق، عشق را مبتنی بر شناخت میداند و میگوید «اگر نبود شریعتی که اخبار الهی را بیاورد، هیچ کس خدا را نمیشناخت و هیچ مخلوقی او را دوست نمیداشت».مولوی بر خلاف شیخ اشراق و ابن عربی، و موافق با افلاطون عشق را مقدم بر شناخت میداند و شناخت را مبتنی بر عشق قرار میدهد.
منبع: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی
نظر شما