به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ متن پیش رو درسگفتاری از جان سرل، استاد فلسفه دانشگاه برکلی کالیفرنیاست که توسط زهیرباقری نوع پرست به فارسی ترجمه شده است؛
سؤال اصلی دوران ما این است که چگونه می توانیم خود را به عنوان موجوداتی خودآگاه، دارای ذهن، دارای عقل و آزاد بفهمیم و بدین وسیله جهانی مملو از ذره های فیزیکی، بی معنا و بدون ذهن را بفهمیم. چگونه می توانیم آنچه درباره خود می دانیم را با آنچه که درباره جهان می دانیم به صورت منسجم در کنار هم قرار دهیم؟ این افق فکری ای بود که دکارت برای ما گشود.
چرا دکارت این قدر مهم است؟ ما همچنان با دوگانه ای که دکارت مطرح کرد (دوگانه ذهن و بدن) سر و کار داریم. ما خود را متشکل از دو بخش ذهنی و جسمانی می دانیم. این ایده که انسان جسم و ذهن دارد ابداع دکارت نبود و از زمان یونان باستان بدان باور داشته اند. نوع و نحوه مطرح کردن پرسش دکارت در سده هفدهم درباره رابطه ذهن و جسم، این مسئله را به مسئله ای بنیادین تبدیل کرد که سده های بعدی تا زمان حال بدان مشغول هستیم. اگر آنچه ما امروز در فلسفه ذهن می خوانیم و می نویسیم را به دکارت سده هفدهمی ارائه می کردیم کاملا برایش قابل فهم بود. چرا که ما در افق فکری ای که او تعیین کرده است در حال فلسفه ورزی هستیم.
دکارت بر این باور بود که جهان را می توان به دو مقوله تقسیم کرد: مقوله های ذهنی و مقوله های فیزیکی. دکارت با وجود رویکرد انقلابی اش به فلسفه ایده ارسطو مبنی بر اینکه جهان از جوهرهایی تشکیل شده است را پذیرفت. برای دکارت جهان از دو نوع جوهر تشکیل شده است: جوهر ذهنی و جوهر فیزیکی. ماهیت جوهر فیزیکی بسط یافتگی است، همه بدنها و اجرام فیزیکی در فضا بسط یافته اند ولی علاوه بر واقعیت فیزیکی، نوع دیگری از واقعیت ـ وجود دارد ـ که شامل ما می شود و آن واقعیت ذهنی است. ماهیت ذهن از نظر دکارت فکر کردن است. منظور او از فکر کردن هر گونه حالتی از آکاهی است، نه صرفا تفکر انتزاعی. بنابراین جهان برای دکارت از دو مقوله کاملا متفاوت متافیزیکی تشکیل شده است. ما انسان ها ماهیتا در مقوله ذهنی قرار می گیرم. ما موجوداتی آگاه هستیم و فکر می کنیم. علاوه بر این بدن هم داریم که در فضا بسط یافته است. سؤال دکارت این است که این دو چگونه به یکدیگر مرتبط می شوند.
به واسطه اینکه آگاهی داریم، آزاد هستیم. در واقع ذهن ما آزاد است در حالی که بدن ما مانند دیگر اجسام در جهان فیزیکی از قوانین فیزیکی پیروی می کند و آزاد نیست. تا جایی که به ذهن ما مرتبط می شود ما اراده آزاد داریم. علاوه بر این ذهن ها غیرقابل تقسیم هستند. در حالی که بدن های ما مانند دیگر اجسام فیزیکی قابل تجزیه نامحدود هستند. یکی از نتایج این سخن دکارت این است که ذهن ها جاودان هستند و نه نابود شدنی، برعکس بدن های ما و دیگر اجسام فیزیکی. نوع دانشی که میتوانیم نسبت به ذهن خود داشته باشیم با نوع دانشی که میتوانیم از جسم خود یا دنیای فیزیکی داشته باشیم تفاوت دارند. ما با نوعی آگاهی درونی نسبت به ذهن خود معرفت داریم و دکارت این نکته را در معروف ترین گفته خود «می اندیشم پس هستم» مطرح کرد.
دکارت این جمله را به عنوان اثبات وجود خود که غیرقابل شک است مطرح کرد. شک کردن خود نوعی فکر کردن است و برای اثبات وجود خودش کافی بود. بنابراین انسان نمی تواند در وجود داشتن خود شک کند. پس هر انسانی میتواند (با توجه به اینکه موجودی دارای فکر است) خود را برای خود اثبات کند. برای اثبات این که هر یک از ما وجود داریم تنها کافی است به وجود خود شک کنیم. هر یک از ما بدون هیچ واسطه ای به محتویات ذهن خود که همان افکار ما هستند دسترسی دارد.
فلسفه دکارت برای مسیحیت نیز فوایدی داشت. یک قلمرو، قلمروی ذهن بود که در ادبیات مسیحی به آن قلمروی روح گفته می شود، این روح جاودان است، و یک قلمروی فیزیکی داریم که علم با آن سر و کار دارد. ولی رویکرد دکارتی به مشکلاتی می انجامد. این مشکلات امروز نیز زنده هستند و فلسفه و علوم شناختی را تحت تاثیر خود قرار داده اند.
مشکل اول این است که اگر دو قلمروی ذهنی و جسمانی داریم، چگونه این دو با یکدیگر مرتبط هستند. رابطه علت و معلولی چگونه بین این دو قلمرو وجود دارد؟ در حالت عادی فکر میکنیم که ذهن ما بر جسم ما تاثیر دارد و جسم ما بر محتوای جسم ما. ولی اگر ذهن و جسم دو قلمروی متافیزیکی جدای از هم باشند چگونه میتوانند با یکدیگر مرتبط باشند یا بر یکدیگر تاثیر علت و معلولی داشته باشند؟ ما میدانیم که این دو با یکدیگر در ارتباط هستند هرچند همیشه یک فیلسوف پیدا می شود که بگوید چنین نیست. وقتی من تصمیم میگیرم دستم را بالا ببرم دستم بالا می رود و این یک واقعیت است. هر گاه شک کنیم کافی است اراده کنیم که دست خود را بالا ببریم و دست ما بالا می رود. من در ذهن خود تصمیم میگیرم که دستم را بالا ببرم، این یک رویداد ذهنی و در قلمرو ذهن است و دست من در قلمروی جسم بالا می رود. جسم هم بر ذهن تاثیر می گذارد.
مثلا من به اشتباه با چکش بروی انگشتم می کوبم و این صرفا یک رویداد فیزیکی در قلمروی فیزیکی است ولی در قلمروی ذهنم نیز اتفاقی می افتد من احساس درد میکنم. درست است که این رویداد فیزیکی است ولی من هم احساس درد میکنم که یک رویداد ذهنی است. بنابراین رابطه علت و معلولی وجود دارد ولی تبیین چگونگی این رابطه بسیار دشوار است. مسئله بدن-ذهن که در فلسفه از آن صحبت میشود، مسئله ای است در مورد چگونگی رابطه علت و معلولی بین ذهن و جسم. دکارت خود هرگز جواب قانع کننده ای به این مسئله نداد. هرچند تلاش های بسیار جالب توجهی کرد. او به تشریح اجساد پرداخت، به مغز انسان نگاه کرد و سعی داشت دریابد که ذهن انسان به کدام نقطه مغز انسان وصل می شود. دکارت بر این باور بود که ذهن در غده صنوبری به جسم متصل می شود. چرا او غده صنوبری را محل اتصال می دانست؟ همه چیز در سر انسان به صورت جفت بود به جز غده صنوبری و اینجا جایی است که ذهن به بدن وصل می شود.
امروز ممکن است پاسخ دکارت برای ما خنده دار باشد. ولی آنقدرها هم بی ربط نیست. سر جان اکلس – برنده جایزه نوبل فیزیولوژی – باوری مشابه دکارت داشت. او از افراد خواست که با انگشت شصت خود دانه دانه انگشت های دیگر خود را لمس کنند و در این زمان از مغز آنها اسکن می گرفت، قشر حرکتی مغز (motor cortex) به شدت فعال می شود. در حالت دوم از آنها می خواهد که این کار را انجام ندهند ولی فکر کنند که دارند این کار را انجام می دهند. در این حالت قشر مغزی فعالیت ندارد ولی ناحیه حرکت تکمیلی مغز (Supplementary Motor Area) به شدت فعال میشود. از نظر اکلس جایی که روح به جسم متصل می شود باید ناحیه حرکت تکمیلی مغز باشد. این مثال را آوردم که نشان دهم دکارت چگونه افق فکری ما را تعیین کرده است. فیلسوف ها، فیزیولوژیست ها و روانشناسان همه به نوعی در این افق فکری فعالیت می کنند.
برخی از طرفداران دکارت بر این باور بودند که ذهن و جسم همدیگر را تحت تاثیر قرار نمی دهند. خدا جهان را به گونه ای آفریده است که وقتی من تصمیم میگیرم که دستم را بلند کنم، خدا دست من را بلند می کند و هنگامی که من دست خود را با چکش مورد اصابت قرار می دهم خدا در من احساس درد را ایجاد میکند. این افراد اکازیونالیست نامیده می شوند.آنها برای روشن ساختن سخن خود مثال جالبی ارائه کردند. دو ساعت داریم که هر دو دقیقا یک زمان را نشان می دهند ولی هیچ رابطه علت و معلولی بین آنها وجود ندارد. رابطه ذهن و جسم بدین شکل است. یک هماهنگی و هارمونی کاملی بین این دو وجود دارد و این بدان دلیل است که خداوند دنیا را اینگونه خلق کرده است و رابطه علت و معلولی بین ذهن و جسم وجود ندارد. افرادی که در فلسفه ذهن از مدل کامپیوتر برای ذهن الهام می گیرند در توضیح رابطه ذهن و جسم مشکل خاصی نمی بینند. همانطور که نرم افزار و سخت افزار با یکدیگر در ارتباط هستند ذهن و جسم نیز با هم در ارتباط هستند.
مشکل دوم به نوعی از مشکل اول نتیجه می شود. دکارت می گوید که ما اراده آزاد داریم چرا که ذهن آزاد است. حال سوال ما این است که وقتی جسم ما توسط قوانین فیزیکی، کاملا تعین یافته، این آزاد بودن ذهن چه اهمیتی می تواند داشته باشد. اگر همه چیز در تاریخ از ابتدای آفرینش یا انفجار بزرگ تا این لحظه با قوانین فیزیکی تعین یافته است، اراده آزاد و ذهن آزاد چه معنایی می تواند داشته باشد؟ یک رویکرد این است که ذهن نمی تواند هیچ گونه تاثیری بر دنیای فیزیکی بگذارد چون فیزیکی نیست. این رویکرد همایندگرای (Epiphenomenalism) نامیده می شود. این رویکرد با اینکه وجود ذهن را انکار نمی کند ولی به آن به دید کف روی موج آب نگاه می کند. یعنی ذهن اهمیتی ندارد و تفاوتی در جهان ایجاد نمی کند. ممکن است ما توهم این را داشته باشیم که اراده آزاد داریم ولی در واقع نقشی که این کف در موج دریا بازی میکند بی اهمیت است. بنابراین از نظر همایند گراها اراده آزاد توهم است.
دکارت برای این مشکل جواب قانع کننده ای نداشت. او می گوید هنگامی که احساس آزاد بودن داریم آزاد هستیم وقتی تصمیم میگیرم آزادانه کاری را انجام دهیم آزاد هستیم. بنابراین از نظر او هرگاه اراده میکنیم دستمان را بالا ببریم دستمان بالا می رود و این یعنی ما اراده آزاد داریم. ولی این پاسخگوی سوال ما نیست. اگر در کتاب تاریخ هستی که قوانین فیزیکی در آن نوشته شده است ذکر شده باشد که دست من طبق قوانین فیزیکی بالا می رود و در واقع از پیش تعیین شده باشد ذهن من تفاوتی ایجاد نمی کند و نمی تواند این قضیه را توضیح دهد.
مشکل سوم این است که اگر من آگاه هستم و به واسطه فکر کردن در بند آگاهی خود هستم چگونه میتوانم بدانم افراد دیگر ذهن دارند، آگاهی دارند. آنچه من می بینم صرفا جسم های فیزیکی افراد دیگر است از کجا میتوانم مطمئن شوم که آنها دارای ذهن هستند؟ این مشکل به مشکل وجود ذهن های دیگر معروف است که در آن چگونگی وجود ذهن دیگران مورد بررسی قرار میگیرد. دکارتی ها سعی داشتند با رجوع به عقل سلیم به این مشکل جواب دهند. وقتی دست من مورد اصابت چکش قرار میگیرد، احساس درد میکنم و سپس فریاد می کشم. من با چکش به دست شما ضربه می زنم و شما فریاد میکشید. دکارتی ها نتیجه می گیرند که این شخص حتما درد را احساس کرده است و باید آگاه باشد تا بتواند این درد را احساس کند. ولی مسئله این است که ما هیچ گاه مستقیما به آگاهی شخص دیگری دسترسی نداریم و اگر ربات هایی داشته باشیم که بتوانند بر اثر ضربه ای که به آنها وارد میشود ابراز درد کنند رفتاری که از آنها مشاهده میکنیم مانند دیگر افراد است. از کجا میتوانیم مطمئن شویم که افراد روبات هایی نیستند که با مهارت طراحی شده اند؟ از کجا میتوانیم مطمئن شویم که آگاهی دارند؟
یکی از پاسخ ها به این مشکل این است که شخص بگوید تنها من هستم که وجود دارم یا تنها میتوانم از وجود خودم آگاهی داشته باشم. به این موضع خودتنهاانگاری (solipsism) گفته می شود. هیچ فیلسوفی در طول تاریخ به این موضع التزام نداشته است. دلیل آن هم روشن است. اگر شخصی خودتنهاانگار باشد چرا باید به ما بگوید که این رویکرد را اتخاذ کرده است چون ما برای او وجود نداریم. اگر شما خودتنهاانگار باشید و نزد من بیایید و بگویید «من خودتنهاانگار هستم و تنها آگاهی من واقعیت دارد» من پیش خود فکر نمیکنم «خدای من! شاید حق با او باشد» بلکه برای من کاملا مشخص است که او اشتباه میکند. بنابراین خودتنهاانگاری من نمیتواند توسط من مستقیما رد شود ولی میتواند توسط شما برای شما رد شود.
خودتنهاانگاری شما برای من رد می شود و خودتنهاانگاری من برای شما. این عدم تقارنی که در خودتنهاانگاری وجود دارد بین رویکردهای فلسفی نادر است. راسل در مورد شخصی خودتنهاانگار خاطره ای نقل کرده است. منطق دانی بنام کریستین لد فرانکلین ـ اولین زن در آمریکا که در فلسفه مدرک دکترا گرفت ـ به راسل نامه ای نوشت. در این نامه او نوشته است که «من خود تنهاانگار شده ام و خیلی از این قضیه لذت می برم نمی دانم چرا دیگران این رویکرد را در پیش نمیگیرند.» مشکل خودتنهاانگاری این است که همیشه خود را نقض میکند.
مشکل دیگر این که من از کجا میدانم دنیای فیزیکی خارج از ذهن من وجود دارد. چرا که در رویکرد دکارت تنها چیزی که من از آن مستقیماً آگاهی دارم محتویات ذهن من هستند. آنچه میتوانم مستقیما با آن در ارتباط باشم چیزی است که در ذهن من می گذرد. مشکلی که در این جا بوجود می آید این است که ادراک های حسی ما چگونه با واقعیت در ارتباط هستند؟ دکارت بر این باور است که ما تنها ایده های درون ذهن خود را ادراک میکنم ولی سوال این است که رابطه ایده هایی که در ذهن من هستند و ابژه هایی که در جهان خارج هستند چیست؟ من به ساعت خود نگاه میکنم اینجا با ایده این ساعت مستقیما سر و کار دارم ولی از کجا می توانم مطمئن باشم که ساعتی در دنیای واقع وجود دارد (در پس ایده من از ساعت) و رابطه آن با ایده درون ذهن من چیست؟ من از کجا میتوانم مطمئن باشم که ساعتی در دنیای خارج وجود دارد؟ اینجا ما سوال رادیکال شک گرایانه ای داریم.
من چگونه می توانم بر اساس ادراک های حسی خود از وجود جسمی در دنیای خارج مطمئن بشوم؟ از کجا می دانیم که به صورت مستقیم با واقعیت و نه بازنمایی واقعیت، در ارتباط هستیم؟ باید مشخص کنیم که چگونه می توان از تجربه ادراک ساعتی که پیش روی ما است، وجود ساعت در دنیای خارج را نتیجه گرفت. دکارت برای حل این مشکل به خدا روی می آورد. او میگوید خداوند نمیتواند فریب دهنده باشد اگر من باور دارم که ساعتی را می بینم باید ساعتی وجود داشته باشد در غیر این صورت خدا به صورت سیستماتیک در حال فریب من است و از آنجایی که خدا چنین نیست. بنابراین ساعتی وجود دارد و ادراک تجربی من از آن ساعت درست است. این مسئله همچنان اهمیت دارد.
به عنوان مثال در کتاب فرانسیس کریک که اخیرا نوشته شده است می گوید که ما آگاهی مستقیمی نسبت به آنچه در دنیای خارج وجود دارد نداریم آنچه که در واقع می بینیم یا مستقیما با آن سر و کار داریم یک بازنمایی ذهنی در ذهن خودمان است. این ایده که ما مستقیما با واقعیت در ارتباط نیستیم و تنها با بازنمایی ادراکهای خود در ذهنمان سر و کار داریم می تواند به شک گرایی ختم شود. چرا که همیشه این سؤال مطرح است که از کجا می دانیم دنیایی در بیرون از ذهن ما وجود دارد؟ برای مثال بارکلی عنوان کرد که سخن گفتن از ایده های ذهنی ما از اجسامی که قابل رویت نیستند بی معناست. نمی توانیم بگوییم جسم غیرقابل رویتی وجود دارد و ما تنها از بازنمایی آن در ذهن خود آگاه هستیم. مثل این است که شخصی بگوید من دو خودروی دقیقا همانند در پارکینگ خانه ام دارم فقط یکی از آنها نامرئی است و هیچ ادراکی توانایی دست یافتن به آن را ندارد. بارکلی از مثال خودرو استفاده نمی کند ولی مثالهای او شبیه به این مثال است. رویکرد دکارت در مقابل رئالیسم خام است. رویکردی که ما را مستقیما با واقعیت در ارتباط می داند. آنچه مشاهده میکنیم دقیقا همانی است که وجود دارد.
یک رویکرد دیگر این است که از شر ابژه ها خلاص شویم و بگوییم هر آنچه که وجود دارد ایده است. به این رویکرد ایدئالیسم گفته میشود. در این رویکرد واقعیت از ایده ها و پدیده های ذهنی تشکیل شده است. از جمله ایدئالیست های مطرح بارکلی و هگل هستند.
دو مشکل دیگر به واسطه اندیشه های دکارت مطرح میشود که از مشکل های قبلی اهمیت کمتری دارند ولی با این حال همچنان مهم هستند. اول، مسئله خواب. دکارت میگوید که ما همیشه آگاه هستیم و ماهیتا ذهن هستیم. بنابراین اگر آگاهی خود را از دست بدهیم دیگر وجود نخواهیم داشت. هر روز که ما می خوابیم آگاهی خود را از دست می دهیم. دکارت میگوید که در خواب هم ما قدری آگاهی داریم و آگاهی خود را به صورت مطلق از دست نمی دهیم. مشکل دیگر مشکل حیوانات است. برای دکارت ذهن قلمروی دین است. ذهن جاودان و روحانی است. بنابراین حیوان ها ذهن ندارند و در واقع ماشین های پیچیده هستند که به خوبی طراحی شده اند. حیوان ها از نظر دکارت آگاهی ندارند.
از نظر دکارت تفاوت انسان و حیوان در این است که ما آگاهی داریم. برای اینکه اثبات کنیم آگاهی داریم ما زبان داریم ولی حیوان ها زبان ندارند. پس از سده ها فلسفه کسالت آور مدرسی دکارت با طرح سوال های جدید افق جدیدی در فلسفه ایجاد کرد. رویکرد او برای کلیسا و دانشمندان هر دو جذاب بود. کلیسا میتواند عهده دار ذهن یا روح باشد و دانشمندان می توانند به مطالعه و بررسی جهان فیزیکی بپرداند. مشکلاتی که در رویکرد دکارت وجود دارد و به آنها اشاره شد همچنان مشکلاتی زنده هستند و ما همچنان تلاش میکنیم پاسخی برای آنها پیدا کنیم.
نظر شما