فرهنگ امروز/ نیکو سرخوش: محمد حجازی در داستان «شیرین کلا» بهشیوهای تمثیلی به مسئلۀ وطن و حبّ وطن میپردازد. این قصه ظاهراً از مثلثی عشقی حکایت دارد که معشوق باید از میان دو دلداده یکی را برگزیند. مسابقه ای برگزار می شود و دو عاشقِ قصه گاوهای خود را برای نبرد به میدان می بَرند و صاحبِ گاوی که پیروز از میدان بیرون آید، پیروز میدان عشق نیز خواهد بود. اما نکتۀ اصلی قصه جای دیگری است. یکی از آن دو عاشقْ گاو خود را اندکی زودتر به میدان مبارزه می برد و این زمان اندک امکان میدهد این گاو به زبان مازَنی «وطن» کند، به عبارتی آن جا را وطن خود بداند و با تمام وجود از قلمرو و زیست بوم خود دفاع کند. نهایتاً این گاوِ وطنکرده که گویا از گاو رقیب ضعیف تر است پیروز میدان می شود چراکه با چنگودندان از موطن خود پاسداری کرده و برای آن جنگیده است. پیام صریح حجازی در این قصه وطن دوستی است که به تعبیر او با «شیر مادر» درآمیخته است. البته پیام تلویحی او نیز می تواند این باشد که اگر ترک این فعل کنیم از گاو کم تریم! اما به واقع این مسئله ای بسیار مناقشهبرانگیز است و صرفاً نمی توان براساس این پیام یا این حکم تیز و بُرنده به آن تن داد. پس لازم است از زوایای دیگری هم به آن بنگریم.
بعد از آتش بسِ موقت میان حماس و اسرائیل، بی بی سی با مردی گفت و گو کرد که می کوشید پای پیاده به همراه خانواده اش به غزه بازگردد. او میدانست که خانه، کاشانه یا هیچ مکان امنی انتظارشان را نمی کشد. غزه تمامی امکانات و زیرساخت های خود را ازدست داده و به تَلی از خاک بدل شده است. بااین همه او با امیدی غریب در دیدگان و لبخندی فاتحانه بر لب از بازگشت به موطن ابراز شادمانی می کند و فریاد می زند «داریم میریم غزه، غزه، غزه»! این که این شهروندِ یکلاقبای غزه ای چقدر بتواند در مخروبۀ وطن دوام آورد، چقدر شادی اش مستدام باشد یا حتی بتواند در مقابل پیشنهاد یا تحکم اَبرقدرت های منطقه ای و جهانی مبنیبر خرید، فروش یا ضمیمهکردن کشورش بجنگد و مقاومت کند داستانی است پُرآب چشم. اما این وطن دوستی در مورد تمامی انسان ها یکسان و صادق نیست و گویا نوع بشر به مباحث دیگری جز حفظ زیست بوم و موطن نیز می اندیشد. مثلاً این روند در مورد کثیری از ایرانیان کاملاً وارونه شده است. بسیاری از هموطنان فوج فوج به امید کشف آزادی و زندگی بهتر کشورشان را ترک می کنند، کشوری که هنوز فرسنگ ها با غزه شدن فاصله دارد و عجالتاً سرپا است. کمبضاعت ترها مسیرهای غیرقانونی را برمی گزینند و با زاد و رود خود به دریا می زنند، تلاشی که متأسفانه گاهی به قیمت جان خود و فرزندان شان تمام می شود. برخی دیگر که حتی سیاسی هم نیستند حاضرند در کشورهایی با امکانات رفاهی بسیار کم تر از ایران همچون پاپوآگینۀ نو درخواست پناهندگی دهند اما به میهن بازنگردند. آنان که مرفه ترند می کوشند از راه های قانونی سفر کنند و ازاین رو برای دستیابی به رفاه و آزادی کشورهای «آزاد» بسیاری از متعلقات و دارایی هایی را که بهسختی و طی سال ها اندوخته اند به ثمن بخس می فروشند و دلار می کنند و به خارج مهاجرت می کنند. اتفاقی که اقتصاددانان چپ و راست به آن می گویند «خروج سرمایه». خلاصه آن که به قول دکتر مصدق «معشوقۀ» وطن را رها می کنند و پشت سر می گذارند. بسیاری حتی از خیر مدارک بالای تحصیلی خود نیز می گذرند و در کشور میزبان از نو شروع به تحصیل میکنند یا مشاغل پایین تری را برمی گزینند. مشاغل و کارهایی که سابقاً انجام آن را در کشور خود عار می دانستند. آنان که می مانند نیز سودایی جز رفتن در سر ندارند زیرا «هرجا بِه از ایران»!
اگر نزد خواص ایرانی هم برویم شرایط چندان متفاوت نیست. به عبارتی وطن با استناد به نظرها و نظریه ها دیگر امروز چندان موضوعیتی ندارد و پرداختن به آن گاه ارتجاعی و متحجرانه و گاه فاشیستی تلقی می شود. اگر بخواهیم موضع اغلب ایرانیان را در مورد وطن در یک عبارت جمع بندی کنیم باید گفت: وطن آن جاست که آزاری نباشد/ کسی را با کسی کاری نباشد. پس برخلاف نظر حجازی باید گفت امروز وطن چندان هم با «شیر مادر» آمیخته نیست و محلی از اعراب ندارد. البته برخی از این مهاجران بعد از مهاجرت هرازگاهی از مام وطن، بوی وطن، صنایع دستی وطن، اغذیۀ وطنی، خاطرات کودکی و غیره یاد می کنند. آنان که به اصطلاح سیاسی ترند ازاجحاف حاکمان ایران گلایه می کنند یا دست به دامان سایر کشورها می شوند تا ایران را زیروزِبَر کنند شاید که وطن نجات یابد و آزاد شود. در اغلب موارد کلِ این دلتنگی یا کنشگری اجتماعیـسیاسی با گذاشتن پُستی در شبکه های اجتماعی تسکین مییابد و مسئولیت در قبالِ وطن ادا می شود.
اما پرسش اصلی این است که چه چیز یک غزه ای را به بازگشتن به ویرانۀ وطن سوق می دهد و چه چیز یک ایرانی را به رفتن از وطن؟ نخستین تفاوتی که دروهلۀ اول به نظر می رسد و بسیاری از تحلیل گران از طیف های مختلف بر آن تمرکز دارند تفاوت میان حاکمان یا دقیق تر بگویم نسبت میان حاکمیت و شهروندان است. حماس بی شک خطاهایی مُهلک و جبرانناپذیر مرتکب شده است اما این ملتْ حماس را همچون عضوی از خانواده یا نیروی مقاومت علیه دژخیم اشغال گر تلقی می کند و بخشی از خود می داند. رابطۀ اهالی غزه با حماس یادآور شعر مشهور سیمین بهبهانی است: «مار اگر مار خانگی است در امان می گذارمش/گرچه بیداد می کند همچنان دوست می دارمش»! اما این نسبت هم نسبتی پایدار نیست و مردمان عقد اخوت دائمی با حاکمان خود نمی بندند. ازاین رو اخیراً شاهد اعتراضات و تظاهرات برخی از اهالی غزه علیه حماس بوده ایم. بااین همه مردم غزه جدا از نسبتشان با حاکمیت یا با حماس همچنان برای ماندن در خاک و جغرافیای خود و حفظ کشوری مستقل تلاش می کنند.
بی تردید در طول تاریخ بسیاری از موجودات اعم از انسان یا حیوان روی این کرۀ خاکی تن به مهاجرت داده و زیست بوم خود را ترک کرده اند. اما این پرسش به شدت ذهن را به خود مشغول می کند که چه چیز یک انسان را باوجود تمامی تنگناهای اجتماعی، اقتصادی یا سیاسی و حتی راه های قابلدسترس برای گریختن و رفتن همچنان به ماندن ترغیب می کند؟ مقصود از این پرسش بههیچ رو ارائه ی پاسخی قطعی و تمام عیار یا حتی تخطئۀ رفتن به نفع ماندن نیست؛ بلکه هدف تأملکردن و بازمسئله کردن پرسشی است که همچنان پیش روی ما است. بنابراین با توجه به پیچیدگی های این مبحث نمی توان صرفاً به طریق اقتصادی، آماری یا منطقی به این پرسش پیچیده پاسخ داد و لازم است دست کم از منظری اخلاقی ـ سیاسی نیز به آن بنگریم.
ژانپل سارتر بهشیوۀ خاص خود می کوشد به این مسئلۀ بغرنج پاسخ دهد. او در «جمهوری سکوت» می نویسد «هیچ وقت به اندازۀ زمانی که در اشغال آلمان نازی بودیم، آزاد نبودیم»! اما این حس پُرتناقض و شورانگیزِ آزادیِ توأم با اشغالِ وطن چگونه چیزی است؟ سارتر در این مقاله و در مقام یک اگزیستانسیالیست به مضامینی چون تنهاییِ فرد، مقاومت، مسئولیت، آزادی و مسئلۀ تصمیمگیری می پردازد. اما پیوند میان استقلال طلبی با آزادی خواهی شاید آن چیزی باشد که مستتر است و تن به اظهارات آشکار نمیدهد. آن چه نباید از نظر دور داشت این است که او این مطلب را کمی بعد از رهایی پاریس از اشغال آلمان نازی می نویسد و گویا بعد از رهایی همچنان در تب فراغ آزادی می سوزد. حسی که فقط در حینِ اشغال تجربه کرده و اینک به نُستالژی بدل شده است، زیرا به تعبیر او «خود نهضت مقاومت یک دموکراسی واقعی» است؛ به دیگر سخن نفسِ مبارزه کردن یعنی آزادی. بدین ترتیب رهایی از چنگال فاشیسم، استعمار یا استبداد هدف است، اما چیزی که بیش از هدفْ اهمیت دارد عبارت است از سعی همگانی، مسئولیت اخلاقی و مقاومت جمعی. در این میان عشق به وطن، تلاش و کوشش برای حفظ و مراقبت از زیست بوم و مبارزه برای استقلالْ حسی از همبستگی یا دردی مشترک پدید می آورد که فرد را به دیگران و به وطنش سنجاق می کند و گویا همین سنجاق شدن سبب می شود تجربه ای اخلاقی ـ سیاسی را از سر بگذراند که در وضعیتی دیگر تجربه ناپذیر می نماید. دلیل شادمانی این مرد غزه ای نیز چیزی جز این نیست. او از آزادی لبریز است، خود را فاتح می انگارد، چراکه به وطنش بازگشته است. دقیقاً در همین نقطه است که آزادی خواهی، وطن دوستی و استقلال طلبی به یکدیگر گره می خورند و با هم کار می کنند، هرچند یکسان نیستند.
شکل دیگر این سخن را می توان در خاطرات برخی از رزمندگان جنگ ایران و عراق مشاهده کرد. افرادی که میگویند بعد از تجربۀ ممتاز جبهه، بعد از تجربۀ نابِ باهم بودن و سعی برای حفظ تمامیت ارضی کشور دیگر هرگز نتوانستند به فضای شهری، خانوادگی و خلاصه به روال عادی امور بازگردند و خوگیرند. در این جا رابطۀ متعال میان سوژه ازیک سو و نیل به آزادی ازسوی دیگر وجود ندارد. آزادی فضیلتی است که سوژه به همراه دیگران تجربه می کند و در آن غوطه ور میشود. آزادی کالایی نیست که باید آن را به چنگ آورد؛ تازه اگر هم (همچون آزادی پاریس) به چنگ آید، به ناگاه خصلت جادویی اش را ازدست می دهد و دود می شود و به هوا میرود. آزادی تلاش و فرایندی است پیوسته، آهسته و در حرکت، تلاش و فرایندی که خودِ آزادی است.
تمایز میشل فوکو میان رهایی و آزادی می تواند پنجرۀ دیگری به روی این بحث باز کند. او می گوید شما ممکن است خودتان را از چنگال استعمار رها سازید (liberation) اما این رهایی ضرورتاً به معنای دستیابی به آزادی (freedom/liberté) نیست. فوکو رهایی را نه انکار می کند و نه بی ثمر می شمرد زیرا رهایی میتواند جاده را بهسمت مناسبات نوین قدرت هموار کند. اما این به تنهایی ضامن سعادت مندی نیست چون همین مناسبات جدید قدرت ممکن است به شکل گیری مجدد استیلا و تثبیت نهادهای متصلب قدرت بینجامد. امروز بسیاری از تحلیلگران در حوزه های مختلف اعم از اقتصادی، اجتماعی یا سیاسی به شیوه ای ساده انگارانه در قالب انواع سخنرانی ها، گفت وگوها، نامهنگاری ها و غیره آزادی را صرفاً منوط به رهایی از یک فرد خاص و درنهایت تعویض حاکمی با حاکمی دیگر می دانند. اما باید گفت رویکرد رهایی در قالب تعویض برخلاف ادعا یا ظاهر شجاعانه و رادیکال اش بسیار کلیشه ای، نخ نما، محافظه کار و البته خطرناک است. شما می توانید خود را از چنگال حُسنی مبارک رها کنید اما به دام ژنرال السیسی می افتید. معمر قذافی به قتل می رسد اما کشور در مخمصۀ بی پایان جنگ داخلی و نبرد بر سر قدرت پاره پاره می شود. ممکن است از شرّ بشار اسد رها شوید اما همچنان باید منتظر بود و آیندۀ سوریه را با احمد الشرع و مناسبات جدید قدرت اش رصد کرد. عراق مورد حملۀ نظامی آمریکا قرار می گیرد، صدام دستگیر و اعدام می شود اما امروز چه به سر عراق آمده است؟ در همین راستا شمار دیگری از تحلیل گران (که البته برخی نیز مهاجرت کرده اند!) فریاد می زنند «نترسانید و نگران نباشید زیرا نه ونزوئلایی می شویم و نه سوریه ای»، گویی که ایران تافته ای جدابافته از تمامی کشورهای منطقه و جهان است. اما فارغ از این فانتزی های سیاسی، تحلیل های ایده آلیستی و حتی مشکوک (که لازم است در حُسن نیت گویندگان آن کمی تردید کرد) باید به شیوه ای واقع بینانه، تاریخی و تجربی پذیرفت که رهایی بهتنهایی کفایت نمی کند و لازم است با کردارهای آزادی همراه شود، کردارهایی که استوارند بر تأمل، بداهتزدایی از کلیشه های مألوفِ اندیشۀ سیاسی، اجتماعی و اقتصادی، پرسشگری انتقادی، ارزیابی و بازاندیشیِ پیوستۀ تکنیک های مقاومت و دست کشیدن از روش های ناکارآمد و مستعمل مبارزه. رهایی با همراهی این کردارها است که می تواند فرد را به سمت رضایت مندی یا خرسندی حاصل از آزادی هدایت کند و بدون این همراهی ضررِ رهایی بیش از منفعتش خواهد بود و تاریخ گواهی است بر این ضرر. در این معنا آزادی کرداری اخلاقی است که با زیستی زیبایی شناختی در پیوند است، آزادی رهایی از چیزی یا کسی یا بهدستآوردن یک امکان نیست. آزادی نسبت خود با خود و خود با دیگری است. آزادی فضیلتی اخلاقی و سیاسی است و از همین رو مسیر است و نه هدف.
امروز ترک وطن بهجهت رهایی از سرکوب حاکمیت و دست یابی به آزادی یکی از علل اصلی مهاجرت است. بی شک حاکمیت ایران آن «مار خانگی» نیست، اما علت العلل و یگانه انگیزۀ مهاجرت، خروج سرمایه و ترک وطن ایرانیان هم نیست. سالها است که ایرانیان مهاجرت می کنند تا از آزادی کشورهای آزاد بهره مند شوند زیرا در جهان رسانهای امروز آزادی بهگونه ا ی دیگر تعبیر میشود. آزادی دیگر امری اخلاقی، تأملی و پرسشگرانه نیست، آزادی فرایندی در جریان نیست بلکه چیزی است که باید وصول شود و در صورت عدم وصول، فرد دچار خُسران، سرخوردگی و یأس میشود. در این معنا آزادی یعنی دستیابیِ مادی و کاملاً عینی به مجموعهای از حالات و امکانات یا حتی تصور دستیابی به آن ها، حال این امکانات هرجایی محقق شد یا وعدۀ تحقق آنها داده شد آزادی حاصل شده است یا حاصل شدنی می نماید. بنابراین وقتی با پناه جوی ایرانی مصاحبه می کنند که از آمریکا به پاناما فرستاده شده و دربه در سفارت خانه ها برای گرفتن پناهندگی است میگوید «ما چه گناهی کردیم که در ایران متولد شدیم!» با چنین رویکردی، نفسِ ایرانی بودن یعنی در بند بودن یعنی گناهکار بودن. پس باید به هر قیمتی خود را از آن خلاص کرد، باید رفت و نباید ماند.
امروز بهشیوه ای طنز آمیز آزادی به آیین یا امری نمادین بدل شده است که در ستایش آن نمایشگاه دیجیتال «آزادی» برگزار می شود و تحت این عنوان آثاری به کرۀ ماه ارسال میشود تا آزادی برای نوع بشر فراموش نشود و همچون کالایی ارزشمند پاس داشته شود. اینک آزادی مهم ترین و گرانبهاترین متاعی است که باید آن را به صورت واقعی یا مجازی ابتیاع کرد. اما این قِسم از آزادی را نمی توان بدون وساطت سفارت خانه ها یا دلالان آزادی خریداری کرد یا حتی بدون وساطت نمایشگاه گردان ها عرضه کرد. دقیقاً ازهمین رو است که ما به بنگاه ها و وکلای مهاجرتی نیازمندیم تا کالای خود را بهنحو احسن خریداری و در صورت لزوم با گربۀ وطن مبادله کنیم. اتفاقاً در همین لحظه است که آزادی خواهی معنایی کاملاً لیبرال و فردمحورانه می یابد. معنایی که صرفاً شما را به خود یا به خانواده تان متعهد می کند و ازاین رو موظف اید منحصراً به مصلحت و رفاه خود و ایشان بیندیشید.
امروز خَلطی آشکار میان آزادی و رهایی روی داده و انسان ایرانی رهایی را با آزادی اشتباه گرفته است. او برای آزادی نمی کوشد، بلکه در تب رهایی می سوزد. نباید فراموش کرد که این خَلط جنبه ی معرفتی ندارد بلکه برای فرد واجد کارکرد است. رهایی نوعی میان بُر برای دستیابی هرچه سریع تر به هدف است و از همین رو است که گاه حاضریم دست به دامان دیگران شویم تا این میان بُر را برای مان سهل تر کنند. اما همین خَلط آزادی و رهایی سبب شده کثیری از ایرانیانِ مهاجر همچنان از وضعیت خود در غربت گلایه کنند و ناخشنود باشند چراکه در اشتیاقِ فست فودِ رهایی، آزادی را از کف داده اند.
آزادی در معنای سیاسی و اخلاقی اش فرد را نه به رفتن بلکه به ماندن دعوت می کند. آزادی او را به گذشته، آینده و سرنوشت مشترک یک ملت و نهایتاً به سعادت، رستگاری و خرسندی مردمانی پیوند می زند که در جغرافیا و زیست بومی معین زندگی می کنند، عشق می ورزند، کار می کنند، میجنگند، مقاومت میکنند، پیر می شوند و میمیرند اما جلای وطن نمی کنند. وانگهی نمی توان از این نکته نیز غافل ماند که آب دهنی که در کشور خودتان به روی زمین میاندازید به مراتب سیاسی تر و اثرگذارتر از بسیاری از کنش های به اصطلاح اعتراضی یا جنجال های رسانه ای در خارج از کشور است.
در پایان شاید اشاره به خاطره ای از محمد مصدق خالی از فایده نباشد. وقتی فرزند او در مقام پزشک از مصدق می خواهد تا برای ادامۀ درمان سرطان به اروپا سفر کند، مصدق از این درخواست برآشفته می شود و با عصبانیت می گوید «پس شماها که ادعای طبابت می کنید و در خارج تحصیل کرده اید چه کاره اید؟ اگر واقعاً طبیب هستید، همین جا مرا معالجه کنید. اگر دروغ است و مردم را گول می زنید حرف دیگری است. وانگهی، من با دیگران چه فرق دارم، مگر همۀ مردم که بیمار می شوند برای معالجه به اروپا میروند؟» آیا این چیزی جز فضیلت اخلاقی و سیاسی است که از آن سخن گفتیم، فضیلتی که خودِ آزادی است.
نظر شما