فرهنگ امروز / احسان کرمی: محمدعلی جمالزاده در مقدمهی کتاب یکی بود یکی نبود به نکتهی نغزی در مورد ادبیات غرب میپردازد؛ اینکه غربیان برای انتقال مفاهیم و تفکرات خود به جهان، به دنیای ادبیات به خصوص رمان و داستان رو آورده و بسیاری از آموزهها و انگارههای خود را به این وسیله به دنیا منتقل و صادر میکنند. این سخن جمالزاده سخنی درست و پرمعناست ولی زمانی آن را ادا میکند که هنوز رادیو و تلویزیون تمدن بشری را در خود نبلعیده بود، زمانی که شاید قویترین ابزار انتقال تفکرات برای او و همعصران او کتاب و صنعت چاپ بوده و روزی را تصور نمیکردند که بشر محو و مقهور دیشهای ماهواره، سیمهای بیپایان و امواج بیانتهای ارتباطات نوین شود.
از سویی با نگاهی گذرا به آثار منتشرشده در حوزهی چاپ کشور هم میبینیم که این روش هنوز هم مؤثر و کاراست تا جایی که کتابهای فیلسوفی چون یاستین گوردر که تفکرات فلسفی غرب را در قالب داستان و رمان به خوانندگان خود عرضه میکند پرفروش و جذاب هستند و با تیراژ بالا و ترجمههای چند طبع و مورد استقبال مردم قرار میگیرند.
اما هدف ما از این مقالهی کوتاه بررسی صنعت نشر و چاپ کشورمان نیست، بلکه اشارهای به این معناست که تمدن غرب برای انتقال فرهنگ و تفکرات خود از تمام ابزارهای تکنولوژیک خود استفاده میکند و یکی از این ابزارها که نوینترین جلوهی قدرت مغربزمین است، سینماست، آری سینما عصای جادویی تمدن غرب...
نباید این را هم فراموش کنیم که ساحت فکری بشر مدرن نیز دستخوش تغییر شده، بشری سطحینگر، متحیر، کمعمق و بس سمعی و بصری شده که همه چیز و شاید همهی جهان را از دریچهی عکس و فیلم میبیند و به خود فرصت نمیدهد کوچکترین تفکری در مورد دنیای پیرامون خود داشته باشد و آنچه را که از برایش تصویر کردهاند باور میکند. به وضوح میتوان در نوع بشر امروز، دریافت کاربردی و کپسولهشدهی اطلاعات را مشاهده کرد تا جایی که هستیشناسی را هم در قالب یک فیلم سینمایی پذیراتر است تا خواندن کتابهای فراوان در مورد آن.
فیلمLucy این جهانشناسی و هستیشناسی مدرن را به انسان مدرن ارائه میکند که انسان خدایوارهای زمینی و هماهنگ با طبیعت است. این فیلم، در واقع نوع نگاه تمدن غرب به هستی، وجود، مبدأ و معاد آن است؛ جهانی که انسان در آن محور است، میسازد، میفهمد، اراده میکند و خود نیز اجرا میکند. ترسیمی از نظریههای علمی تدوینشده در غرب که غایتها و آمال جدیدی برای بشر مدرن طرح میکنند. این فیلم نهچندان بلند، پر از نکتههای بس عمیق و قابل توجه است که در لفافهی جلوههای ویژه و بازی قوی بازیگرانی مانند اسکارلت جانسون و مورگان فریمن پیچیده و در ناخودآگاه به کام ذائقهی آدم عصر مدرن ریخته میشود.
فیلم چنان جذاب است که بیننده را در جای خود میخکوب کرده و او را محو قدرت علم و تکنولوژی بشر میکند، بشری که حال در آزمایشگاهها و لابراتوارهای خود عصارهی خدای شدن را آفریده و دختری به نام لوسی را به خدایی طبیعتگرا تبدیل میکند، عصارهای به نام cph4 که آدمی معمولی مانند لوسی را در آخر به خدایی یگانه با طبیعت و یگانه با ماده و انرژی تبدیل میکند؛ فیلمی که به جای عقل و عرفان محض شیخ اشراق، فلسفهی مغز محض را قرار داده است.
نکات نغزی در این فیلم است که در این مجال به برخی از آنها میپردازیم.
سیر روال فیلم بهخوبی نشان میدهد بشر در نظر تمدن غرب تنها کالبدی است با مغزی که مرکز تفکر، قدرت و ارادهی اوست و توان این بشر بیش از هر چیز مقهور توان استفاده از ظرفیت مغزی اوست، چنانکه استاد دانشگاه در کلاس شلوغ درس خود، آدم عادی را برای استفاده از ظرفیت ده درصدی مغز، توانا عنوان میکند و لوسی به توانایی استفاده از تمام ظرفیت مغز خود میرسد و آنگاه جسم او محو و در طبیعت حل میشود، همان زمان که ابررایانههای مرکز تحقیقات به خاکستر تبدیل میشوند و لوسی به طبیعتی مشعور که در همه جا حضور دارد مبدل میشود.
داستان زندگی و به وجود آمدن بشر از زبان استاد دانشگاهی بیان میشود که در کلاسی شلوغ برای دانشجویان و حضار خود نظریهی داروین و همچنین نظریهی تکامل مغزی خود را طرح میکند و به دنبال بیان فرضیهای علمی از این رشد مغزی است، از زمانی که موجودات تنها یک سلول بودهاند و با تقسیم خود به موجوداتی کامل تبدیل میشوند، زمانی که سلول عصبی اولیه تنها سلولی مشعور است و مغز تنها به اندازهی چند میلیگرم بوده و در طول زمان به اندازهای بزرگتر تکامل و رشد مییابد و در آخر بشر را در اوج هرم حیوانات قرار میدهد.
نکتهی جالب این قسمت بیان تقسیم سلول و حرکت است که موجب حیات انواع موجودات شده است، اما میبینیم که بهمانند نظریهی داروین اینجا هم علت اصلی موجبات، وجود سلول و تقسیم آن (محرک اول) بیان نمیشود و گویی داستانی از میانه برای مخاطب نقل و کتابی از میانه خوانده میشود؛ بهمانند برخی نظریات فلسفی غرب در حرکت که فاقد خدایی صانع و آفریننده هستند تا با علم، حکمت، اراده و قدرت خود هستی را بیافریند، تدبیر کند و به حرکت درآورد، بزنگاهی که در مشرقزمین فلاسفهی مسلمان آن را درک کرده و ترمیم میکنند و از پس معلم ثانی «فارابی»، بوعلی، شیخ شهابالدین سهروردی و ملاصدرا آن را تکمیل میکنند.
در انتهای فیلم داستان هستی در نگاه و ذهن لوسی از زمانی آغاز میشود که انفجار بزرگ رخ میدهد و باز هم میبینیم جای علتالعلل خالی است و هستی بهمانند ماشینی ناگاه آغاز به انفجار و حرکت میکند؛ و این نکته تناقضی عجیب در دنیای کمیگرای علم است که برای هر پدیدهای به کمیتها چنگ میزند و ناگاه برای بیان علت هستی به سکوت فرو میرود.
استاد، حیوانات را برای استفاده از تنها سه تا پنج درصد ظرفیت مغز خود توانا میشمارد و انسان را دارای توانایی استفاده از ده درصد؛ اما نکتهی جذابتر نوع ایدئولوژی و غایتی است که در این فیلم به مخاطب عرضه میشود، «هدف هستی فقط وقتگذرانی است».
این بار غایتها هم به محاق میروند و غایت بشری که تنها توان استفاده از ده درصد مغز خود را دارد زندگی و گذران وقت میشود و در میانههای فیلم همین استاد به لوسی پیشنهاد میدهد هرآنچه دارد را که همان دانش است به نوع بشر تقدیم کند. این غایت، غایتی جدید برای بشر است: «وقت بگذران و آنچه از علم و دانش داری به نسلهای بعد از خود تقدیم کن.» استاد به لوسی میگوید که نمیداند استفاده از صددرصد توان مغزی موجب چه چیزی میشود، ولی پیشنهادش انتقال دانش به نوع بشر است و این هدف را تنها هدف حیات میشمارد که هدفی بزرگتر از آن نیست.
و باز جسمی بودن آدمی را در انتهای فیلم میبینیم که لوسی دانش را در حافظهای به محققین تقدیم میکند، دانشی که بزرگترین هدف حیات است و نسل به نسل منتقل میشود و هر سلول حامل آن است.
در ادامه میبینیم که «معادی» هم در فیلم دیده نمیشود و باآنکه لوسی در کشوقوس رانندگی پرخطر در خیابانهای شهر به پلیس فرانسوی میگوید: «تو واقعاً هیچوقت نمیمیری»، لیکن اثری از اینکه بعد از مرگ چه بر سر او خواهد آمد، نیست و اینکه این نمردن واقعاً به چه معناست هم به روشنی ترسیم نمیشود. همچنین باقی ماندن آدمی در واقع بقای روحانی او نیست، بلکه یگانگی با طبیعت است که مادر ماده و انرژی است؛ اینکه ماده ازلی و ابدی است، تفکری که نظریات فلاسفهی پیشسقراطی در مورد ماده و طبیعت را به ذهن آدمی متذکر میشود.
در فیلم اثری از عدالت و حسابرسی هم دیده نمیشود تا جایی که لوسی بهعنوان یک خدای قاهر خود شریعت نصب و خود نیز اجرا میکند و خدایگونه بیمارِ خفته بر تخت جراحی بیمارستان را به کام مرگ میفرستد، انگار معیاری برای عمل آدمی غیر از توان مغزی او در این دنیای جدید وجود ندارد.
موضوع جالب توجه دیگر، انتقال دانش توسط سلولهاست که در واقع حامل این پیام است که سلولهای بدن آدمی این توان را دارند که دانش هزارانساله از هستی خود را حفظ و به ما ارائه دهند. با تسامح میتوان گفت این حرفی بیراه نیست که عارفان هر ذره در عالم هستی را آیتی از جانب حقتعالی میدانند که اسرار هستی را در خود نهفته دارد و در مرتبهای انسان را بهعنوان جهان کوچک که نمونهی کامل جهان اکبر در برابر دیدگان آدمی است؛ اما برای دنیای پوزیتیویستی که به اندازهگیری و کمیتها خو کرده عجیب است که مدعی شود تمام دانش هستی در یک سلول قرار داشته باشد.
لوسی در ادامه لحظهبهلحظه به توان مغزی بیشتری دست پیدا کرده و به تواناییهای خارقالعادهای دست پیدا میکند؛ غلبه بر جاذبه، کنترل بدن خود و دیگران، کنترل ماده، حس تمام اصوات و امواج مغناطیسی و در آخر حس مغز و هستهی سلولهای خود که تاریخ هستی را از درون آنها مینگرد. در صحنههایی از فیلم، لوسی مهاجمینی که قصد کشتن او را کردهاند به سقف میدوزد یا بدن خود را تنها با استفاده از توان مغزی خود تغییر شکل میدهد.
در میانهی فیلم که لوسی در بیمارستان با مادر خود تماس میگیرد، میگوید: «کمتر احساس میکنم انسان هستم.» آری، لوسی هستی خود را میگوید آنچه فیلم در تمام مسیر خود سعی در القای آن دارد، «من انسان نیستم خدایوارهای هستم توانا به توان مغزی خویش».
نوع تفکر مادهگرا در فیلم لحظهبهلحظه دیده میشود و آن زمان که لوسی در حال بلعیدن ابررایانههاست یکی از محققین میپرسد: «چه میکند؟» و استاد جواب میدهد: «به دنبال انرژی و ماده میگردد.» دوگانهای که در فیزیک، جهان مدرن را شکل میدهد و بشر مدرن هیچچیز را غیر از آن دو و فعل و انفعال تبدیل شدن آنها به هم قبول نمیکند، فقط از پس این دیوار شیشهای است که به هستی مینگرد و منکر وجود هر چیزی غیر از آن میشود که بتوان به تیغ کالبدشکافی و لابراتوارها آن را اندازه گرفت.
در انتهای فیلم، لوسی جسم خود را با طبیعت یگانه میکند و پس از ساخت ابررایانهای جدید و انتقال دانش خود به یک حافظهی کامپیوتری و تقدیم آن به محققین حاضر در لابراتوار به خاکستر تبدیل میشود، اینجاست که پلیس فرانسوی میپرسد: «او کجاست؟» لحظهای بعد تلفن همراه پلیس پیامکی دریافت میکند که در آن نوشته شده: «من همه جا هستم.» آری، لوسی خدایگونهای شده یگانه با طبیعت که از جسم تهی و به مغز خالص تبدیل شده است.
بازی بازیگران این فیلم و جلوههای ویژه آنچنان عالی است که قابل تقدیر است و فیلمی جذاب و حادثهای را برای مخاطب عام خود فراهم میکند و در لفافه ژانر علمی-تخیلی را با مزهی فلسفهی مادهگرای غرب به مخاطب میخوراند و قابل تقدیرتر استفادهی تمدن و فرهنگ غرب از تمام تکنولوژی خود برای انتقال تفکر خود به جهان است.
فیلم را میتوان از هر منظری بررسی کرد؛ در آینهی قرآن کریم که خالق، هستی، ازل و ابد جهان، آدمی و غایت او را به نوعی دیگر و بهصورتی ویژه تعریف میکند، نوعی که بسیار متفاوت و متضاد با مفاهیم ارائهشده در این فیلم است. کلامی که خداوند را خالق هستی، ماده را غیرازلی و ابدی و آفریدهی خداوند میداند و بزرگترین غایت و هدف آدمی را پرستش ذات حقتعالی میشمارد؛ قرآنی که معاد و حسابی برای آدمی ترسیم میکند و وجود ارواح قدسی را متذکر شده و ایمان به آنها را مخصوص متقین و مؤمنین میخواند و بقای روح آدمی را متذکر میشود، اما نه به معنای موجودی بیروح و یگانهشده با طبیعت.
در قرآن کلام هستیشناسی متفاوت و کاملی دگرگونه برای بشر ارائه میدهد، هستیشناسی که شاید بتوان گفت در سایهی کمکاری نویسندگان و فیلمسازان مسکوت مانده و به بشر تشنهی معارف امروز ارائه نشده، آن هم در دنیایی که فلسفه و کلام مدرسی و اسکولاستیک مسیحی در گیرودار تناقضات و مشکلات فراوان عقلی در برابر تفکر تجربهگرای بعد از رنسانس مغربزمین سپر انداخته و زانو زده و در آخر گردن زده شده و آدمی را تسلیم تیغ علم محض کرده است، هستیشناسی که انسان مدرن بیشک تشنه و عطشناک آن است.
فیلم را میتوان در بوتهی فلسفه نیز به نقد کشید و مشکلات فلسفی فراوان به آن وارد کرد: از عدم شکست سلسله علل و نقص در ارائهی آن در داستان آفرینش برگرفتهشده از نظریهی داروین، از خلق آدمی بر پایهی تصادف، از عدم وجود خداوند، از بقای روح که یگانه با طبیعت است و از نفس و روح آدمی و اثر آن بر بدن و همچنین از فطرت آدمی که در پرداخت هستیشناسانهی این فیلم کاملاً مسکوت مانده است.
از منظر فقه و فلسفهی اخلاق میتوان به فیلم پرداخت که جایگاه قوانین، شریعت و اخلاق چیست و از کجا نشئت میگیرند و به کجا ختم میشوند؛ آنجا که لوسی مانند دیوانهای رانندگی میکند و با تصادف، جان دیگر آدمیان را به خطر میاندازد و انگار همین اندازه که مغز او بیش از دیگران تواناست مجوزی برای کشتن و نابودی دیگران توسط اوست.
در یک کلام میتوان گفت این فیلم انسان را خدایوارهای زمینی و هماهنگ با طبیعت میشمارد که هدف و غایت او گذران وقت و انتقال صرف دانش به نسلهای بعد است. این فیلم، فیلمی بیخداست و همان اشکالاتی بر آن وارد است که بر فلسفهی مدرسی مسیحیت و علمگرایی افراطی مغربزمین وارد است، اشکالاتی که علم نوین بشر با تمام جلوهها و زرقوبرق خود هنوز نتوانسته به بسیاری از مغاکهای عمیق فلسفی آن پاسخ دهد.
در آخر، کاش روزی فیلمی بهمانند لوسی از نوع مشرقی آن تولید شود که تمدن و فرهنگ غرب را بنیادی به چالش کشیده و هستیشناسی اصیل و برابر عقل را به او ارائه دهد، آن زمان است که میتوان دید به واقع در این میانه بشر کدامین سو خواهد ایستاد.
نظرات مخاطبان 2 1
۱۳۹۳-۱۲-۰۳ ۱۵:۲۹م فرحی 8 7