فرهنگ امروز/فاطمه امیراحمدی: «روششناسی فوکو و مطالعات ایران» نشستی است که به همت انجمن علمی-دانشجویی علوم سیاسی دانشگاه تربیتمدرس و انجمن علوم سیاسی ایران، در روز ۱۰ خردادماه در انجمن علوم سیاسی برگزار شد. عباس منوچهری بهعنوان مدیر جلسه و علی صادقی با موضوع مورد بحث «گسستهای نظام حقیقت در تاریخ ایران» و علی اردستانی با موضوع «نقد روششناسی کتاب دانش، قدرت و مشروعیت داود فیرحی» به بیان دیدگاهها و آرای خود پرداختند. رویکرد بحث بیشتر حول این محور بود که آیا با روشهای فوکویی میتوان به بررسی موضوعها و مسائل ایران پرداخت یا خیر.
عباس منوچهری: فوکو تاریخ فکری را بهصورت جدی متحول ساخت
فوکو مورخ است و اتفاقاً از این منظر به او کمتر توجه میشود. فوکو صاحب کرسی رشتهای بود که متأسفانه عملاً در ایران هنوز هویت و جایگاهی ندارد، درحالیکه نتایج آن کارهایی است که فوکو دارد.
موضوع Intellectual history (تاریخ فکری) دورۀ زمانی و تاریخی است، اما برخلاف انواع دیگر مطالعات تاریخی، این بحث، مختصات (ویژگیهای) فکری دورهای خاص را بررسی میکند. این معنی Intellectual history بهطور اعم است.
بنابراین کار اصلی در تاریخ فکر، این است که اندیشه را در سیر تاریخ بررسی میکند، اما کار تاریخ فکری بهدنبال این است که ببیند یک دورۀ تاریخی چه وضعیتی داشته است. بنابراین برای شناخت دورۀ تاریخی بهسراغ آثار فکری میروند و در این آثار فکری، محدودیتی وجود ندارد؛ از هنر، فلسفه، انواعواقسام آفرینشها و خلاقیتها و بهاصطلاح دستگاههای نظری و فکری میتواند در آن باشد.
به این معنا، پیش از فوکو کسانی بودند که این کار را انجام دادند، اما او تاریخ فکری را بهصورت جدی متحول کرد و با نظریههایی که داشت، بسیاری از این تحولات را بهگونهای در دنیای غرب عمدتاً توضیح داد و بعدها از آنها برای حوزههای دیگر فرهنگی و تمدنی هم استفاده شد و امروزه بهعنوان یک دستاورد تحلیلی برای تحولات به کار میرود.
علی صادقی: پرسشهای اندیشمندان غرب میتواند ما را به فکر وادارد
بحث امروز من بیشتر دغدغههای فکری خودم است و فکر میکنم از دل آنها شاید پروژههای تحقیقی و مطالعاتی برای کار دربیاید که چند مورد از آنها را خودم کار کردهام. وقتی به نظریهها نگاه میکردم، به اندیشمندان غربی که آنها چگونه در مورد مسائل تاریخ و فرهنگ خود دقیق شدند و چه سؤالاتی دربارۀ این مسئله مطرح کردند، به این فکر افتادم که این سؤالات را ما نیز میتوانیم در مورد فرهنگ خودمان بپرسیم.
من بیشتر به پرسشها توجه دارم تا پاسخها، زیرا پاسخها میتواند ما را به بنبست برساند و به دگم تبدیل شود. منظور این است که سؤالاتی مطرح شود که ما را به فکر کردن و بحث نمودن پیرامون مسائل بکشاند. به همین خاطر، به نظر بنده، سؤالات مهمتر از پاسخها هستند. در واقع پرسشهای اندیشمندان غرب مسئلهانگیز است و ما را به فکر وامیدارد. بهطور مثال، هگل که میخوانم، بیشتر بهدنبال این هستم که ببینم چگونه تاریخ فرهنگ و جامعۀ خودش را از زوایای مختلف بررسی کرده است. پاسخها شاید به کار ما نیاید، اما سؤالات میتواند ما را به جستوجو وادارد.
همانطور که دکتر منوچهری گفتند، فوکو بیشتر مورخ است، اما یک مورخ خاص. حال سؤال این است که آیا میشود از بحثهای فوکو برای مطالعات ایران استفاده کرد؟ در اینجا میخواهم از یکی از بحثهای او، دو مثال از تاریخ ایران بیاورم. البته با تفاوتهایی که با هم دارند. منظورم این است که چگونه از این سؤالات میتوان در مسائل خود استفاده کرد. برمبنای اینکه همه میدانید که گسستهای اپیستمیك (گسست در نظام حقیقت) چیست، صحبتم را ادامه میدهم. فوکو در آثارش در مورد «جنون»، «کلینیک»، «پزشکی»، «مجازات» و «زندان» این گسستهای اپیستمیك را به ما نشان میدهد که چگونه یکی به پایان میرسد و دیگری آغاز میشود. حال برای منِ محقق این سؤال پیش میآید که ما در ایران چنین مواردی داشتیم یا خیر. به نظر بنده، ما نیز دو گسست، یکی پیش از اسلام و یکی بعد از اسلام داشتیم. پیش از اسلام، گسست بزرگی با پیدایش دین زرتشت اتفاق میافتد؛ دینی که دین یکتاپرستی و توحیدی است و جانشین ادیان غیریکتاپرستی میشود و زرتشتیان تمام آثار ادیان چندخدایی را از بین میبرند که جز نشانی از آنها در برخی آثار باقی نمیماند. در واقع از آن دوره ما یک نظام ویرانه بیش نداریم. به همین دلیل، شواهد ما کم است و تنها در این فرصت کوتاه، یک نمونه میآورم.
میدانید که فردوسی نویسندۀ شاهنامه نیست، بلکه او راوی است و این کتاب دریچهای به ایران باستان است. در این کتاب، «اسفندیار نمایندۀ زرتشت» است و «رستم نمایندۀ دین پیش از زرتشت». باقی ماجرا را میدانید که چگونه با کمک سیمرغ، رستم با حقه، اسفندیار را از پا درمیآورد، اما با اینکه بهظاهر او پیروز میدان است، این اسفندیار (دین زرتشت) است که ماندگار میشود.
داستان در واقع مبارزۀ زرتشت، یعنی دین بهی و سیمرغ یعنی دین ماقبل از آن است. سیمرغ تنها بازمانده از آن ویرانۀ ایران ماقبل از زرتشت است. این تحول عظیم و این دو اپیستمه به جنگ هم میآیند و در نهایت، این زرتشت است که پیروز میدان است و دین ماقبل از خودش را از بین میبرد.
اما مثال دوم مربوط به تاریخ بعد از اسلام است؛ یعنی گسست دومی که ما در ایران داشتیم. من در اینجا نیز یک گسست میبینم که البته با گسست اول پیوند دارد. همچنین یک تفاوت بین گسست اول و دوم وجود دارد. گسست اول، گسست فوکویی است، زیرا او میگوید وقتی یک اپیستمه جای دیگری میآید، اولی تقریباً نابود میشود، اما در مورد مثال دوم این اتفاق نمیافتد؛ یعنی گسست بعدی، اندیشههای دیگر را از بین نمیبرد، بلکه دو یا سه نظام حقیقت در کنار هم در تاریخ ایران ادامه مییابد. یکی از آنها که در بالا آمد، «شاهنامه» است که در قرن چهارم (بعد از اسلام) نوشته شده است، زیرا یک الگو و یک جهانبینی و حقیقت را ایجاد میکند که مکان آن زورخانهها و قهوهخانههاست که مردها در این مکانها در رفتوآمد هستند.
دو نظام حقیقت دیگر، در فاصلۀ نزدیک با هم هستند. یکی از آنها «عرفان اسلامی و تصوف» است که مکانش خانقاههاست. اگر در زورخانهها و قهوهخانهها، اشعار شاهنامه خوانده میشد، در آن مکانها متن کلیدی، مثنویمعنوی مولاناست.
جریان سوم از نظر تاریخی در بین قرن چهارم و ششم است و با سلجوقیان اتفاق میافتد. از نظر سیاسی، سلاجقه بیش از هرکس دیگری حامی این جریان است و آن جریان مدرسه است که معروفترین آنها نظامیهها هستند که به مدارس علمیه معروفاند. این نیز آلترناتیوی است از یک طرف برای زورخانه و از طرف دیگر برای خانقاه. این نظامها بهموازات یکدیگر تا به امروز آمده است؛ یعنی این هویت و دنیای سهگانه را با سه متن و سه مکان فیزیکی متفاوت داریم و فکر میکنم دور از واقعیت نیست اگر بگوییم تا امروز هم این سه، آلترناتیو و رقیب یکدیگر هستند.
در نتیجه، برخلاف گسست اول که یکی دیگری را بهطور کامل از بین میبُرد و جایگزین آن میشد، در این گسست، هر سه با زبانها، مکانها و آیینهای مختلف به حیات خود ادامه میدهند. این گسست اپیستمه هست، اما نه آنچه مدنظر فوکو بود.
به هر روی، بنده معتقد هستم ما میتوانیم از سؤالات آنها استفاده کنیم، بدون آنکه خود را مقلد آنها بدانیم.
علی اردستانی: نظریۀ گفتمان مفهومی تحمیلی از بیرون به سنت سیاسی اسلامی
کتاب «دانش، قدرت و مشروعیت» دکتر فیرحی، کار خوبی است، زیرا کمتر متفکری داریم که نظریههای ناب را بگیرد و روی یک موضوع از موضوعات ایران، به کار ببرد. از این جهت، کار فیرحی کار قابل توجهی است، اما به هر جهت، هر کاری بهنوبۀ خودش دارای نقصهایی نیز هست. تلاش دارم از حیث روششناسی به کتاب بپردازم.
از دو زاویه این کتاب را میتوان مورد بحث قرار داد: نقد از درون و نقد از بیرون. نقد از درون به این معنی که ببینیم انسجام روش آن تا چه اندازه است؛ اینکه مؤلف تا چه اندازه به مبانی روششناسی خودش ملتزم بوده است. وجه دوم و نقد از بیرون به این معنی است که نتایج چنین کاربستهایی در عمل چگونه خواهد شد؟ در واقع چه دستاوردهایی بههمراه دارد.
مؤلف میکوشد با کاربست نظریۀ گفتمان بر دورۀ میانی تمدن اسلامی، به تبیین رابطۀ قدرت و دانش در این دوره بپردازد. نکتۀ اساسی که از حیث روششناسی مهم است، تأکید مؤلف بر این نکته است که نظریۀ گفتمان یک نظریۀ اصلاحشده است. نویسنده تأکید دارد که در چارچوب فوکو در حال کار است، اما چارچوبی که اصلاحشدۀ اصلاحات به قول خودشان مناسب موضوع در حال انجام هستند.
حال پرسش اصلی این است که منظور از اصلاحات مناسب موضوع یا گونهای اصلاحشده از تحلیل گفتمان چیست؟ فیرحی نقطۀ عظیمت خودش را با انتقاد بر دو الگوی حاکم بر مطالعات اسلامی آغاز میکند: یکی انتقاد به الگوی شرقشناسی و دیگری الگوی سنتی یا همان روششناسی سنتی. او معتقد است که این دو الگو بهواسطۀ صبغۀ ایدئولوژیکی که دارند، نتوانستهاند ماهیت دانش سیاسی سدههای میانه را بهدرستی بازگو کنند. او با استناد به اقوال محمد عابد جابری، اندیشۀ سیاسی را به سنت سیاسی تحمیل میکند.
حال سؤال این است که الگو شرقشناسی از نظر مؤلف چه اشکالاتی دارد؟ وی معتقد است روششناسی شرقشناسی اساساً نقد درون نیست، بلکه مفهومی است که از بیرون (غرب) به سنت سیاسی اسلامی تحمیل شده است. براساس همین دیدگاه، فیرحی روششناسی سنتی را نیز مورد نقد قرار میدهد. او معتقد است مفسران سنتی اعتقاد به برتری بر مرجعیت متقدمان را اصل بنیادین تحقیق و تفکر خود قرار دادهاند.
چارچوب نظری کتاب فیرحی مبتنی بر طرد و رد این دو الگوی موجود در جهان اسلام است. اولین چیزی که در اینجا مسئلهساز میشود، این خواهد بود که آیا بهواقع چنین تصویر متصلب و سرکوبگرایانهای حقیقت این دو الگوی سنتی و شرقشناسی بوده است؟ یعنی در جهان اسلام، هیچ نوع تفکر متفاوتی وجود نداشته است؟
به نظر بنده، یک تردید جدی در این باب وجود دارد. بهطور مشخص ما بیهقی، خواجهنصیر، زکریایرازی و دیگران را داریم. بنده معتقد هستند که اگر بخواهیم در دنیای اسلام، یک بیکن بیابیم، زکریایرازی شایستۀ آن است. بنابراین چنین تصویری از دورۀ اسلامی-ایرانی به نظر میآید چندان مناسب نیست.
حال ما فرض را بر این میگذاریم که این سخنان دکتر فیرحی درست باشد. ایشان معتقدند که حال ما باید بهدنبال یک راه سوم باشیم و او این راه سوم را در رویکرد انتقادی و نظریۀ گفتمان پیدا میکند. او میخواهد دانش سیاسی دورۀ میانه را بهعنوان یک نظم گفتار و تحلیل گفتمانی این انتقاد را گامی اساسی در جهت فهم سنت و نیز مقدمهای بر فهم علمی نصوص دینی در نظر بگیرد.
درحالیکه همه میدانند وقتی ما در چارچوب نظریهها حرکت میکنیم، همواره داریم ایدئولوژیک بحث میکنیم. این همواره مفروضات شماست. ما زندانی زبان خودمان هستیم. این زبان از کجا آمده است؟ این زبان همیشه حامل مجموعهای از پیشداوریها و اصول و سنتهای گذشته بوده است. بنابراین امکان معرفت خالص یا معرفت غیرایدئولوژیک، وجود ندارد. هر شناختی همواره با مقداری ایدئولوژی همراه است و اساساً هم به همین دلیل است که نهایتاً شما سر از نسبیباوری درمیآورید.
در کنار این نکته، بحثی دیگر وجود دارد. وقتی ما یک شیوۀ فکری و علمی را ایدئولوژیک تلقی میکنیم، خودش متضمن یک موضع بیرونی است؛ یعنی موضع از بالا به پایین. این موضوع ما را به این مسئله سوق میدهد که اگر نگاه از بیرون، آنگونه که در طرد الگوی شرقشناسی گفته شد، ضعفی عمده در مطالعۀ پژوهشی محسوب میشود، به اقرار خود کتاب، نظریۀ گفتمان واجد چنین چیزی است؛ چیزی که گویا از بیرون و از دوردست در حال نگاه کردن است.
بنابراین همان ایراداتی که فیرحی بر شرقشناسی میگیرد، بر خود نظریۀ گفتمان نیز وارد است. پس این نظریه هم به گفتمان اسلامی تحمیل شده است.
منبع: شماره ششم نشریه فرهنگ امروز
نظرات مخاطبان 0 3
۱۳۹۴-۰۷-۲۲ ۰۸:۰۲مهدی روشن 0 5
۱۳۹۴-۰۷-۲۲ ۱۱:۲۶زهرا خلیقی 0 5
۱۳۹۴-۰۷-۲۵ ۱۷:۳۴رضا مرادی 0 3