به گزارش فرهنگ امروز به نقل از روزنامه شرق؛ پنجشنبه هفته گذشته سمینار «فلسفه و سیاست» با استقبال علاقهمندان در محل مؤسسه پرسش برگزار شد. در این سمینار عادل مشایخی با موضوع «منطق اعتدال و گریز از امر واقعی»، صالح نجفی درباره «تکرار شکست، خاطره وارونه رهایی» و مراد فرهادپور درباره «فلسفه و حقیقت جهان امروز» سخنرانی کردند. این جلسه با تأخیری چندهفتهای به مناسبت روز جهانی فلسفه برگزار شد. آنچه در ادامه میخوانید گزیده سخنرانی صالح نجفی در سمینار «فلسفه و سیاست» است.
سیاست شرط خارق اجماعِ فلسفه است: اگر بپذیریم فلسفه به مفهوم اخص آن در خاک یونان ریشه دوانید و بالید و بعد بذرهایش را بادهای غربی به سایر خاکها رساندند، باید گفت دموکراسی آتن شرط ظهور آن شکل از فعالیت فکری بود که همچنان فلسفه نامیده میشود؛ هرچند آدمیان پس از خلق فرم-ژانر بینظیر مکالمات سقراط به دست افلاطون، متوجه این مشروطبودن شوند؛ ولی فلسفه افلاطون نسبت متناقضنمایی با دموکراسی آتنی دارد: دموکراسی آتنی به معنای آزادی بیان عقاید برای «شهروندان» (و نه همگان) شرط پاگرفتن فلسفه بود و این بهطور ضمنی دلالت داشت بر همسنگی یا همارزی همه عقاید، اما نقطه شروع فلسفه زیرسؤالبردن همسنگی عقاید و تفکیک حقیقت از «دکسا» (ایدئولوژی) بود: فلسفه بدینسان کار خود را با نفی شرط سیاسی ظهور خود آغاز کرد: نفی جامعه «باز»، اگر تعبیر محبوب لیبرالها را به کار بریم. این سرآغاز تئاتر پرتنشی است که مضمون اصلیاش نسبت سیاست و فلسفه است. برای بازکردن این تنش به دو نقطه بحرانی تاریخ فلسفه اشاره میکنم:
پرده اول این تئاتر با خود افلاطون شروع میشود: فرایند خاص فیلسوفشدن او و تلاش برای برقراری رابطه با سیاست به مفهوم سیاست قدرت و ناکامیهای او در این راه. افلاطون در جوانی قصد داشته شاعر شود. در حدود ٢٠سالگی با سقراط آشنا میشود، به حلقه جوانان دور و بر او میپیوندد و تا زمان اعدام سقراط همراه اوست. فکر خلق ژانر مکالمات سقراطی پس از اعدام سقراط در ذهن افلاطون شکل میگیرد. پسازآن در زندگی افلاطون سفرهای گوناگونی هست که درباره آن اطلاعات چندانی نداریم؛ ولی یک سفر در زندگی او مدام تکرار میشود: تکرار یک شکست. قطعیترین اخباری که از سفرهای افلاطون داریم، مربوط است به سفرهای او به سیسیل و ایتالیای جنوبی. انگیزه او از این سفرها چیست؟ مورخان فلسفه حدسهای گوناگونی زدهاند که قطعیترین آن برقراری رابطه سیاسی با دیونوسیوس اول، پادشاه سیراکوس، است. ایده نزدیکی به کانون قدرت سیاسی برای تأسیس یا اصلاح یک جامعه آرمانی با مخاطره افلاطون آغاز میشود. افلاطون سفر به سیراکوس را سه بار به فواصل مختلف تکرار میکند؛ اما هر بار شکست میخورد: بار اول تبعید میشود، بار دوم به بردگی به فروش میرسد (اما بعدها مردی از اهالی کورون او را میخرد و آزاد میکند) و بار سوم به او اجازه میدهند به آتن برگردد.
پرده دوم به قرن بیستم و عضویت مارتین هایدگر در حزب نازی برمیگردد. هایدگر در ١٩٣٣ به ریاست دانشگاه فرایبورگ منصوب میشود و یک سال بعد استعفا میدهد؛ اما کماکان عضو حزب میماند. افتادن هایدگر در دام فاشیسم را چگونه باید تعبیر کرد؟ در اینجا با یک دوراهی مواجهیم: یا تفکر متفکر خلاقی مانند هایدگر هیچ ربطی به اشتباه سیاسی او ندارد، یا اشتباه سیاسی او پرده از عیبی بنیادی در ساختمان تفکر او بر میدارد. اسلاوی ژیژک در کتاب «در دفاع از اعمال محکوم به شکست» معتقد است کار هایدگر مصداق «قدم درست در مسیر غلط» است. همانطور که ترور انقلابی روبسپیر و مائو و بلشویکها پیکارهایی بودند که به هراس و شکست تاریخی منجر شدند، اما در حمام خون آنها هسته ارزشمندی از آرمانخواهی گم شده است. ژیژک در سال ٢٠٠٨ میگوید برخلاف سیاست مبتنی بر اجماع لیبرال-دموکراتیکی، در مواجهه با بحران اکولوژیک قریبالوقوع باید از آرمانهای گذشته به رغم همه مخاطرههایش دفاع و آنها را تکرار کرد. کار هایدگر از مقوله تراژدی بود: او تقریبا برحق بود. هایدگر ساختار عمل انقلابی را وارد میدان کرد، سپس آن را قلب کرد و از شکل انداخت چون که پیچشی فاشیستی به آن داد: تحریف فاشیستی ساختار عمل انقلابی. هایدگر دقیقا در جایی که دچار بزرگترین لغزش شد از همیشه به حقیقت نزدیکتر بود: در چیزهایی که از اواخر دهه ١٩٢٠ تا اواسط دهه ١٩٣٠ نوشت. وظیفه ما تکرارکردن هایدگر و بازیابی این جنبه گمشده تفکر اوست.
این تلقی از تکرار از کجا آمده است؟ از متفکری که ظاهرا هیچ نسبت مستقیمی با سیاست ندارد: سورن کیرکگور. او میگوید تکرار عبارت است از «خاطره وارونه»، یعنی بهیادآوردنِ معکوس، حرکتی روبهجلو، تولید چیزی نو و نه بازتولید چیزی قدیمی. از این لحاظ، تکرار فقط یکی از وجوه تولید یا ظهور امر نو نیست: امر نو فقط و فقط از طریق تکرار پدیدار میشود. تکرار، گیراترین میراث کیرکگور، ما را در تلاقیگاه نامنتظره دلوز و لکان میگذارد. به نظر لکان «تکرار مقدم بر واپسزنی است» و دلوز در کتاب «تفاوت و تکرار» مینویسد «ما چیزی را به این علت که واپس میزنیم، تکرار نمیکنیم، ما واپس میزنیم؛ چون که تکرار میکنیم». ما ابتدا محتوایی ترومایی را واپس میزنیم؛ سپس چون نمیتوانیم به یادش آوریم، چون نمیتوانیم رابطهمان را با آن روشن سازیم، این محتوا ما را رها نمیکند، راحتمان نمیگذارد و در فرمهای مبدل خود را تکرار میکند. راه واقعی برای رهایییافتن از ترومای گذشته نه بهیادآوردن آن بلکه تکرار کامل آن است، به معنایی که کیرکگور از تکرار میفهمید.
نظر شما