فرهنگ امروز/ احمد طالبینژاد:
١ در توصیف و توجیه چگونگی پیدایش اکسپرسیونیسم در سینمای کلاسیک آلمان، به این نکته میرسیم که این جنبش بازتابدهنده وحشت عمومی ملت آلمان، بهویژه نخبگان جامعه از شکلگیری فاشیسم و حکوت رایش بود؛ و شخصیت (بعدها تیپ)هایی همچون نوسفراتو و دیگر خونآشامان، تجلی همان وحشت درونی بودند که جلوه بیرونی پیدا میکردند و اصلا اکسپرسیونیسم، یعنی برونگرایی. همانطور که پیدایش موجود هیولاوشی همچون گودزیلا در سینمای ژاپن هم ناشی از هراسی بود که پس از بمباران ناکازاکی و هیروشیما، بر ذهن و زندگی ژاپنیها سایه گسترد و تا هنوز هم ادامه دارد.
این وحشت درونی وقتی شکل بصری پیدا کرد، رسید به نورپردازیهای پرکنتراست، دکورهای نوکتیز متمایل به سبک معماری گوتیک، گریمهای خارقالعاده، بازیهای اغراقآلود، جلوههای صوتی پرتنش و همه آن عناصری که باعث هراس مضاعف مخاطب میشدند.
٢ داستان کودکانه «شنگول و منگول، حبه انگور» را اغلب مردم میشناسند یا در کودکی برایشان خوانده شده یا خود برای بچههایشان خواندهاند. درونمایه این «فابل» قدیمی، چیزی جز ترساندن و ایجاد نگرانی در بچهها (آدمبزرگهای آینده) نیست؛ اینکه وقتی بزرگتری در خانه نیست، در را روی غریبهها باز نکنید، چون ممکن است دشمن شما باشد و اینکه بیرون خانه همهچیز ناامن است. ماحصل اینکه این داستان، هراسی عمیق از رودرروشدن با تجربههای تازه در دل بچهها میافکند که حتی تا بزرگی نیز همراهشان خواهد بود. یکبار فروغ فرخزاد در شعر علی کوچولو که بر مبنای ترانه «به علی گفت مادرش روزی، که بترس و کنار حوض نرو» شکل گرفته و حرف اساسی فروغ در این سرودهاش این است که اجازه بدهیم بچهها به کنار حوض بروند و نگران غرقشدنشان نباشیم تا خود روش برخورد با دشمن و برخورد با واقعیتها را بیاموزند...، یکبار هم ناصر تقوایی در فیلم کاغذ بیخط، همین داستان شنگول و منگول را بهعنوان یکی از تمهای اثرش مورد اشاره قرار داد.
مادری که هر شب این داستان هراسآور را برای دو فرزندش میخواند تا آنها را از خطرات کمینکرده در پشت در برهاند. او نمیداند که دارد نسلی ترسو را پرورش میدهد.
٣ این دو مقدمه را از آن جهت ذکر کردم که بگویم نمایش «بیپدر» نوشته و کار سیدمحمد مساوات که متأسفانه نگارنده هیچ پیشینهای از او در ذهن ندارد و در بروشور نمایش هم معرفی نشده، با دستمایهقراردادن همین داستان عامیانه، توانسته است یک بازی کودکانه را به یک تراژدی تلخ اجتماعی تبدیل کند. اینکه تحت شرایطی چگونه بزها و گرگها با هم یکی میشوند و خون یکدیگر را میمکند و لاشخوروار به جان هم میافتند؛ نوعی استحاله تدریجی تحت شرایط اجتماعی نابسامان. این همان درونمایهای است که در نمایشنامه کرگدن اوژن یونسکو دیده و خواندهایم. تغییر هویت انسانی و تبدیل آن به خوی حیوانی که در جهان امروز بهویژه در برخی جوامع، عینیتی روشن پیدا کرده است. مساوات، هم بهعنوان نویسنده و هم در مقام کارگردان، از تمامی عناصری که در اکسپرسیونیسم جلوه پررنگ دارند، بهخوبی بهره گرفته تا فضای هولناک اثرش را سامان دهد. محل وقوع ماجرا نه یک کلبه جنگلی که یک آپارتمان مدرن شهری است با نردهها و پلههای چوبی که یادآور راهپلهها و سردابههای مخوف فیلمهای اکسپرسیونیستی هستند، همراه با نورپردازی توأم با لرزش بهویژه روی نردهها یا سایه گرگ هنگامی که میخواهد وارد خانه شود روی دیوار که اشارهای است به ناامنی و لرزانبودن پایههای زندگی در این جهان پر از اضطراب. بر همه این عناصر، موسیقی هراسآور که گاه به موسیقی سرخپوستها در هنگامه مواجهه با خطر میماند و گاه یادآور موسیقی پرتنش و دلهرهانگیز فیلمهای ترسناک است را بیفزاییم. استفاده از سازهای بادی و طبل و البته گاه آکاردئون بهخوبی این شباهتهای آگاهانه را مسجل میکند و درعینحال تأکیدی دارد بر فضای دلهرهآور نمایش.
٤ علاوه بر متن نمایش که از سادگی آغاز میشود و به پیچیدگیهای فلسفی میرسد و اصلا انتخاب هوشمندانه داستانی آشنا و ساده برای بیان مفهومی فلسفی و دشوار، نشان از آگاهی و توانایی نویسنده دارد؛ نویسندهای که بر واژهها مسلط است و آنها را به بازی میگیرد، درعینحال نباید فراموش کرد که بخشی از موفقیت این نمایش، مرهون کارگردانی خلاقانه و بازیهای درخشان همه بازیگران است. مساوات بهعنوان کارگردان، گاه از متن جلو میزند و به شکل حیرتآوری صحنه را به میدانی سرشار از خلاقیتهای ناب تبدیل میکند. در شروع نمایش هنگامی که نور کمرنگ چراغهای بیرون ساختمان صحنه را نیمهروشن میکند و بیآنکه هیچ اتفاقی بیفتد این لحظه ظاهرا بیخاصیت مدت مدیدی میپاید تا حدی که تماشاگران واکنش نشان میدهند و ناگهان صدایی مهیب سکوت صحنه را میشکند. صدای کوبیدن در خانه توسط گرگ ناقلا و تو گویی بمبی منفجر شده است، کارگردان ذهن ما را برای ورود به دنیایی پرتنش و مملو از دلشوره و خشونت آماده میکند. اصلا بگذارید بگویم، در این نمایش بیش از هر عنصری، صدا بر صحنه حکومت میکند؛ چه موسیقی دلهرهآور و چه اسپشیالافکتهایی که یکدم قطع نمیشوند. همراه با این فضا، از ابتدا تا انتهای نمایش در حالی جمع بازیگران را میبینیم که دائم در حال لرزیدن و ایجاد واکنشهای غیرعادیاند. چون همهچیز غیرعادی است. آخر در کجا خواندهاید که مادر شنگول و منگول با گرگ ناقلا ازدواج کرده باشد و گرگ یک پسر (گرگک) هم از همسر اولش داشته باشد و این دو جنس ناهمگون در یک خانه (جهان) زندگی کنند و به مرور از ماهیت و هویت اصلی خود دور شده، به چیزی بلاتکلیف تبدیل شوند. این بلاتکلیفی، سکه رایج روزگار ماست. جهان امروز، جهان بیمرزیها و البته دردهای مشترک است. جهان توحش و ناامنی است. بمبهایی که بر سر مردممان ریخته میشود، گلولههایی که بر سینه پیر و جوان مینشیند و اینهمه توحش که به اسم تمدن بر جهان امروز حاکم شده، از همین درهمآمیزی و قروقاتیشدن نشئت میگیرد.
بههرروی «بیپدر» که همهچیزش، حتی بروشورش هم به شکل غیرمتعارفی طراحی شده، در این وانفسای غلبه افراطی فرمالیسم بر صحنههای تئاتر، یک اتفاق امیدوارکننده است که البته دلبستگان تئاتر کلاسیک با آن راحت نخواهند بود.
روزنامه شرق
نظر شما