فرهنگ امروز/ ماهرخ ابراهیمپور: در روزهایی که همه چیز دست به دست هم دادند و روزگار ما را مملو از خبرهای تلخ کردند، نصراله پورجوادی ۷۷ ساله شد، فیلسوف، ادیب و مترجمی که با چشمهای به ظاهر بیاعتنایش همه چیز را رصد میکند و در ته جانش نگرانی عمیقی برای ایران رخنه کرده است، همان پورجوادی که شاید در روزهای عادی نتوانیم به او نزدیک و همصحبت شویم، اما پا گذاشتن در یک دنیای دیگر و مرور گذشته و گاه نقد کارنامهاش باعث شد او با ما جوانان خام همکلام شود و گذشتهاش را با دیده نقد رصد کند. نقدی که این روزها بیش از هر زمان دیگری به آن نیاز داریم و در میان امید و ناامیدی بر آن باشیم تا از لابهلای تقویم گذشته گرههای امروز را رصد کنیم .
در دوران جوانی چه کتابهایی را میخواندید؟ از چه کسانی تاثیر پذیرفتید؟
باید دید چه دورانی از سنین جوانی مورد پرسش شماست، در اواخر دوره دبستان یادم هست «چهل طوطی» و «امیر ارسلان» میخواندم. بزرگتر که شدم، قبل از ۱۸ سالگی، کتابهای دیگری میخواندم. قدری انتخاب کتابها متفاوت شد، در نوجوانی کتابهایی در زمینه ادبیات، تاریخ و فلسفه بود و گاهی هم رمان مطالعه میکردم. شاید بهتر است بگویم اغلب رمان میخواندم. در کل به ادبیات، تاریخ اندیشه و تفکر علاقه خاصی داشتم؛ برای نمونه یادم هست که در دوران دبیرستان به کتاب عیسی صدیق «روش نوین در آموزش و پرورش» برخوردم و اگرچه کتاب درسی نبود، اما بر حسب علاقه همان موقع گویا تازه چاپ شده بود که گرفتم و آن را خواندم. هفده، هجده سالگی هم کتابهای صادق هدایت، احمد کسروی و امثال آنها را که در دسترس بود، مطالعه میکردم. درباره تاثیر افراد بر شخصیتم باید بگویم تاثیرپذیری از فرد مشخصی را به یاد ندارم، اما برخی معلمانم توجه و علاقهام را جلب کردند، یکی از آنها، مهرداد اوستا (محمدرضا رحمانی) بود که در دوران دبیرستان به ما ادبیات فارسی درس میداد، سیدجلال مروج و همچنین آقای وزیری نامی از دیگر معلمانم بودند (وزیری که اسم کوچکش یادم نیست) ادبیات تدریس میکرد و من خیلی سعی کردم به او نزدیک شوم. در دوران دانشگاه هم معلمی کرمانی بود به نام آقای نبهی که بعدا در دانشکده ادبیات در رشته فلسفه دکترا گرفت. به ما فلسفه درس میداد. تکیه کلامش فرانسیس بیکن و دکارت بود و وقتی من این اسمها را میشنیدم تحت تاثیر قرار میگرفتم. درباره تحصیل در دانشگاه وضع به کلی فرق کرد. برای ادامه تحصیل در دانشگاه، به امریکا رفتم و آنجا درس خواندم.
چرا امریکا را برای تحصیل انتخاب کردید؟ (چه سالی رفتید، چه سالی برگشتید؟)
به این دلیل که زبان انگلیسی یاد گرفته بودم و آن موقع اغلب همسن و سالهای من علاقه داشتند در امریکا تحصیل کنند و من نیز همراه این موجی شدم که علاقه داشت برای ادامه تحصیل به امریکا برود، بنابراین دلیل خاص دیگری نداشت. دلیلی که مثلا در امریکا شخص خاصی باشد که ترغیبم کند به آنجا بروم. نه. داعی نداشتم. در اوایل زمستان۴۱ به امریکا رفتم و در اواخر سال ۴۶ برگشتم. کمتر از پنج سال طول کشید تا لیسانس (یا کارشناسی) گرفتم.
چرا از امریکا برگشتید؟
میدانستم که این سوال را میکنید. همه از من میپرسند. باید بگویم قصد داشتم بین دوره لیسانس و مراحل بعدی تحصیل قدری فاصله باشد، اگرچه یکی از حوادثی که منجر به این شد تا امریکا را ترک کنم، تصمیم به تحصیل در کانادا بود. آن موقع دانشگاه تورانتو در کانادا در حوزه فلسفه قرون وسطی قوی بود، (البته هنوز هم هست) و من تصمیم داشتم به آنجا بروم. برای همین باید ویزای کانادا میگرفتم و برای گرفتن ویزا یک نفر به عنوان حامی، باید هزینه مرا در سفارت کانادا در تهران تضمین میکرد. آن موقع پدرم فوت کرده بود و من با نامه از برادرم خواستم اینکار را بکند و او نکرد و همین موضوع باعث شد تا امریکا را ترک کنم، بدون اینکه بتوانم به کانادا بروم؛ لذا به اروپا رفتم و کشورهای مختلف را گشتم به قصد اینکه به هندوستان بروم، دوست داشتم درباره هند و ادیان هندی بیشتر بدانم. پس به ایران آمدم که بعدا به هندوستان بروم ولی دیگر ماندنی شدم. در واقع به شکلی تقدیر این بود به ایران برگردم، وقتی هم که برگشتم احساس راحتی و آرامش کردم، زیرا از غربت و دربهدری خسته شده بودم.
تحصیل در امریکا و سفرهایی که در اروپا داشتید، چه تاثیری بر شخصیت شما گذاشت، در یک جمله اندوخته شما از این سفرها چه بود؟
خیلی زیاد، در واقع مهمترین بخش زندگی من همین دوران بود و به نوعی سرنوشتساز. سفری که مرا با دنیای دیگر و عالم دیگری آشنا کرد و آنچه آموختم، چه از طریق حضور در دانشگاه و چه زندگی در اجتماع هر دو در تحول شخصیتم نقش داشت. آن موقع که در امریکا بودم، دهه ۱۹۶۰ یک نوع انقلاب فرهنگی در امریکا رخ داد و شهری که در آن سکونت داشتم یعنی سانفرانسیسکو درست در وسط این تحولات بود و من هم جوان و نترس بودم و دوست داشتم همه چیز را از نزدیک ببینم و حضور در این وقایع و لمس آنها از نزدیک برایم خیلی سرنوشتساز بود. در واقع میتوانم بگویم همان جریانات انقلاب فرهنگی دهه ۶۰ در من تاثیر بیشتری به جا گذاشت تا درس و کلاس و دانشگاه. آن موقع حضور در جامعهای که بستر تحولات فرهنگی بود و تماس با افرادی که آماده تحول بودند، شخصیت مرا متحول کرد. بنابراین اگر بخواهم برایتان تشریح کنم حوادث دهه ۶۰ چه تاثیری در جامعه امریکا داشت، در چند جمله نمیتوانم بیان کنم، همین قدر بگویم دورانی بود که جامعه امریکا را دچار تحول کرد و از آن به بعد ارزشها چه در نحوه تفکر و چه نگاهی که به دین وجود داشت، عوض شد، زیرا قبل از آن یک دید پوزیتیویستی حاکم بود. در آن میان برخی موضوعات عرفانی در هندوستان و ژاپن و همچنین تصوف توجه مرا جلب کرد و اینها مسائلی بود که بر اثر تحولات دهه ۶۰ در غرب روی داد و این علایق در من برانگیخته شد.
آیا توجه شما به پژوهش در عرفان ناشی از همین تجربه دهه ۶۰ میلادی بود؟
بله، کاملا. من دانشجوی فلسفه بودم و فلسفهای که مرا به خود جلب کرد در بیرون از دانشگاه بود و آن موقع در واقع عرفان بود، چه در هندوئیسم، چه در مسیحیت، چه در اسلام و من با توجه به زمینههای اعتقادی که به عنوان یک ایرانی مسلمان داشتم به عرفان اسلامی روی آوردم. من اولین کتابهایی که در زمینه عرفان اسلامی و تصوف خواندم در امریکا بود. آنجا بود که من درباره تصوف شروع به خواندن کتابهایی کردم. منطقالطیر عطار را اولین بار در امریکا و به کمک ترجمه انگلیسی خواندم. در آن سالها با کتابهای گرجیف که مکتب خود را عرفان مسیحی میخواند، آشنا شدم. گرجیف و اوسپنسکی معروف شده بودند و من همه کتابهای آنها را خواندم.
وقتی به ایران برگشتید اوضاع به چه شکل بود و شما چه کردید؟ اگرچه با توجه به آنچه بیان کردید شخصیت شما بیشتر متاثر از فرهنگ بود تا سیاست، یعنی در ادامه نوع رویکرد شما معطوف به فرهنگ میشد نه مشغولیات سیاست و کارهای سیاسی.
بله، ذوق و سلیقه من اصولا با مسائل یا امور فرهنگی است، ادبیات، فلسفه، تاریخ، به خصوص تاریخ اندیشه، اینها چیزهایی است که من در زندگی دنبال کردهام. من اگر هم میخواستم یک فرد سیاسی باشم، نمیتوانستم.
در واقع با تکیه بر نگاه به فرهنگ توانستید در نشر دانشگاهی با افراد متفاوت و سلایق گوناگون کار کنید و موفق باشید؟
در واقع بعد از انقلاب من به عنوان یک دانشگاهی و فرهنگی در مرکز نشر دانشگاهی شروع به کار کردم و حاصل آن کار ترجمه و تالیف کتابهای دانشگاهی و چاپ نشریات متعدد بود و سیاست و مسائل سیاسی در آن جایی نداشت و من هم اهلش نبودم، حتی همان اوایل انقلاب که خیلیها سعی میکردند خودشان را انقلابی جا بزنند، من چنین رویکردی نداشتم، اگرچه با انقلاب موافق بودم، اما رفتار انقلابی نداشتم و نمیخواستم داشته باشم.
چرا با انقلاب موافق بودید؟
چون تصور میکردم اگر رژیم شاه برود همه چیز از بین نخواهد رفت، فکر میکردم محسنات و خوبیها میماند و خوبیهای دیگر اضافه خواهد شد. آزادی سیاسی خواهیم داشت. دروغ و دزدی از بین خواهد رفت. یک کلیپی هست که رهبر فقید در آن به ملت ایران میگویند که ما فقط مادیات را برای شما نمیآوریم. معنویات شما را هم تامین میکنیم. مردم این حرف را جدی میگرفتند. این حرف خیلی بامعنی است. نشان میدهد که مردم به دنبال چیزهایی بودند که معنویات خوانده میشد و آقای[امام] خمینی میگفت ما انقلاب کردیم که این معنویات را به شما بدهیم. امروزه آن وعده وزنی ندارد، ولی در سال ۵۷ و ۵۸ این حرف خیلی معنی داشت. این را هم بگویم که یکی از دلایلی که من از رژیم شاه خوشم نمیآمد، علاقه شاه به مسائل اتمی بود که آن را سفت و سخت دنبال میکرد. من و برخی همفکرانم از سیاست اتمی کردن ایران بدمان میآمد و برایمان سوال بود چرا شاه باید به دنبال اتمی کردن ایران برود؟ چرا چنین خطر و ریسکی را میکند و چرا میخواهد کشور را به مواد رادیواکتیو آلوده کند؟ آن موقع برخی میگفتند زبالههای اتمی کشورهای دیگر در ایران دفن میشود و این از جمله سخنانی بود که علیه شاه گفته میشد و ما هم بر اساس همین شنیدهها با سیاستهای رژیم شاه مخالف و معترض بودیم. میگفتیم چرا شاه به فرهنگ بومی توجه نمیکند، در واقع برایمان مصداق این بیت بود که «آنچه خود داشت از بیگانه تمنا میکرد» در واقع برخی مخالفان بر این نظر بودند که اگر فرهنگ ایرانی و آنچه در داخل کشور وجود دارد، تقویت شود، زندگی بهتری برای ایرانیان به همراه خواهد داشت. بهطوری که حتی ۱۰ سال پس از انقلاب هنوز این تفکر وجود داشت و مخالفت با رژیم شاه کمرنگ نشده بود و تصور اینکه کسی بخواهد طرفدار شاه باشد باید یک آدم عقبافتادهای باشد. به امروز نگاه نکنید که بسیاری از تفکرات و تصورات عوض شده و با سالهای ابتدای انقلاب قابل مقایسه نیست. امروز ارزشها تغییر کرده است، اما آن موقع ارزشها به این شکل نبود، اینکه بیشتر مردم دنبال انقلاب نباشند، قدری عجیب بود. شما مقالات برخی نویسندگان را در دهه اول انقلاب بخوانید. بعضیها معتقد بودند که شاه جامعه را به طرفی سوق داده بود که باید انقلاب میشد. البته، نه این چیزهایی که پیش آمد، نه، تغییر و تحول میخواستند. هر چند که یک عده هم دنبال انقلاب نبودند و نمیخواستند که رژیم تغییر کند. لااقل، نه اینقدر عمیق.
قدری عجیب است فردی در امریکا تحصیل میکند، بعد با انقلاب همراه میشود و به سمت بازگشت به سنت میرود!
اشاره کردم زمانی که خارج از ایران در حال تحصیل بودم مصادف با دهه ۶۰ بود و در آن دهه این تفکر جا افتاد که مدرنیته تمام شد و لذا یک نوع پستمدرنیسم در جهان رواج پیدا کرد، اگرچه پستمدرنیسم در اروپا مطرح شد و در امریکا به شکل دیگری بود. درباره تحولات دهه ۶۰ در یادداشتهای فیسبوکی توضیح مفصلی نوشتهام که آن تحولات چه بود؟ دنبال چه بودند و آن موقع جوانان چه میخواستند؟ به هر حال اینکه میگویید عجیب است یک نفر که از امریکا به وطن برمیگردد به دنبال بازگشت به سنت است! بله وقتی من برگشتم و حرف از سنت و فرهنگ بومی میزدم، خیلیها تعجب میکردند که چه میگویم و به دنبال چه هستم؟ اما آن موقع این ایده محدود به شرق نبود و دامنه وسیعتری داشت و حتی در غرب هم افراد زیادی به دنبال ایدههای بومی بودند. هرچند نمیتوانم در یک مصاحبه آنچه گنجایش بحث در یک کتاب یا مقاله مفصل دارد را در چند جمله خلاصه کنم.
شما در سخنرانی مراسم بزرگداشت زندهیاد منوچهر ستوده گفتید نگاه خوبی به مظاهر ملی چون شاهنامه و تخت جمشید وجود نداشت. به نظرتان آن موقع چطور میشد در میان آن شور انقلابی از این مظاهر ملی دفاع کرد؟ آیا میتوانستید نسبت به تهدید خراب کردن مجسمهها و اماکن ملی بیتفاوت باشید؟ این رفتار ناشی از چه چیزی بود؟
در اواخر رژیم شاه و اوایل انقلاب یک نوع اینهمانی میان رژیم شاه با ایران و ایراندوستی پدید آمده بود و مخالفت با شاه و دنبال انقلاب رفتن در واقع مخالفت با ناسیونالیسمی بود که چه از لحاظ سیاسی و چه فرهنگی در رژیم شاه بود. بنابراین در واکنش به این ناسیونالیسم یک نوع بیتفاوتی نسبت به هویت ایرانی چه در سالهای پایان رژیم شاه و حتی سالهای ابتدای انقلاب به وجود آمد، بیتفاوتی در بین کسانی که چپ، انقلابی یا اسلامی بودند؛ لذا بیاعتنایی نسبت به ایران و ایراندوستی شکل گرفت که آثار آن در مخالفت با مظاهر ملی ظاهر شد. برای همین در سخنرانی مذکور اشاره من به این بود که ما نباید به هویت ایرانی بیاعتنا باشیم و همان سالها هم این را در گفتار و کردار خودم نشان دادم، ببینید افرادی که از ایران رفته باشند و در خارج از کشور زندگی کرده باشند، اغلب قدر ایران را بیشتر میدانند به ویژه زمانی که فرد در دوران جوانی به خارج از کشور برود و طعم غربت را بچشد، حس و حالشان متفاوت است با کسانی که از ایران بیرون نرفته باشند. ایران و وطن حس دیگری به وجود میآورد.
چقدر با این نظر موافقید؛ شما پس از بازنشستگی صریحتر شدهاید و راحتتر انتقاد میکنید به اصطلاح روشنفکر شدهاید؟ تعریف شما از روشنفکر چیست؟
نمیخواهم وارد تعریف روشنفکر شوم، اما درباره صراحت و نوع انتقاداتم باید بگویم شاید به نوعی درست باشد که قبلا در اظهارنظرهایم مسائلی را رعایت میکردم. ملاحظاتی داشتم. ولی امروز دیگر اینگونه نیست، البته در همان زمانها هم اگر شما نوشتههای مرا در «نشر دانش» بخوانید و با جو آن زمان مقایسه کنید، میبینید که من حرفم را میزدم. برای مثال نخستین مطلبی که درباره دفاع از فردوسی نوشته شد، من در نشر دانش نوشتم یا نخستین بحث و مقالهای که درباره پلورالیسم دینی مطرح شد، من در نشر دانش قلمی کردم، میتوانید بروید و مقالههای مرا در آن سالها تورق کنید. به هر حال برگردم به صراحت گفتار. انتقاد به برخی مسائل به این دلیل است که دیگر جای هیچ مدارا نیست و به نوعی ما از یکسری مسائل قطع امید کردهایم، شاید تا دیروز امید داشتیم که آنچه قبل از انقلاب وعده داده شده بود، محقق شود، اما وقتی به تدریج وعدهها فراموش شد، بالطبع آدم ناامید میشود و میفهمد که در واقع به دنبال سراب بوده و اینجاست که زبان به نقد میگشاید. وقتی میگویید چرا از قبل نقدهای صریح نکردم، باید بگویم در دهه ۶۰ و ۷۰ هنوز جای امید بود که در آینده آنچه وعده داده شده، شکل واقعیت به خود بگیرد، اما وقتی در ۲۰ سال اخیر وضعیت بد و بدتر شده، قطع امید کردهام و دریافتهام آنچه فکر میکردم عملی نخواهد شد و پیشرو سراب است. به هر حال اینطور نبود که فقط من چنین رویه و روحیهای داشته باشم، باید بگویم خیلیها سوار این قطار بودند و به مرور پیاده شدند. برخی افراد زود متوجه شدند و کنار کشیدند، اما برخی دیگر دیرتر فهمیدند و در نتیجه دیرتر هم از قطار پیاده شدند. بنابراین چنین نبود که من تصمیم بگیرم صراحت بیشتری داشته باشم، در گذشته آنطور رفتار کردم که در باطنم میگذشت و این تغییر و تحولات را در نوشتههای خودم بروز میدادم و اگر امروز میبینید که این تحولات صریحتر و تندتر است به دلیل تغییر و تحولی است که در درون من پدید آمده است.
در یک مصاحبه گفته بودید کاش به مطالعه شاهنامه بیشتر پرداخته بودید، به نظرتان چرا شاهنامه اینقدر مهم است؟
به نظرم ما نه تنها به شاهنامه بلکه به فرهنگ ایرانی جفا کردهایم و امروز که یکی، دو سالی است در حال خواندن متون کهن مربوط به فرهنگ و اندیشه ایران زمین از جمله دینکرد هستم، بیشتر درمییابم که چقدر به این فرهنگ و تفکر جفا و چقدر این متون مهم بوده و ما از آنها غفلت کردهایم. به چه دلیل از این میراث فکری غفلت کردهایم؟ چون فرهنگهای بیگانه آمد و آنها بر سر فرهنگ ایران و هویت ما زدند. به همین دلیل میگویم اگر میتوانستم دوباره از اول شروع کنم نه تنها برای مطالعه شاهنامه وقت بیشتری مینهادم، بلکه سراغ زبانهای ایران باستان میرفتم و به جای یونانی خواندن ابتدا پهلوی و فارسی باستان میخواندم و سعی میکردم با گذشته خودم یعنی ایران بیشتر آشنا شوم.
از صحبتهای شما اینطور استنباط کردم شعار بازگشت به سنت ناموفق بود و طی۴۰ سال هویت ایرانی در پرده مانده است؟
اول ببینیم چه کسانی شعار بازگشت به سنت را سر دادند. برخی از کسانی که مدعی این سخن شدند اگرچه بروز نمیدادند، اما اصلا ایران را دوست نداشتند! باور کردنی نیست برخی کسانی را میشناسیم که حس ایراندوستی و وطندوستی ندارند یا حسشان ضعیف است. به هر حال یک عده بودهاند که مدعی شدهاند در ایران پیش از اسلام چیزی نبوده و هر آنچه بوده از دوره اسلامی شروع شده و قبل از آن اصلا خبری نبوده است و میراثی که از ایران قبل از اسلام مانده یک مشت اراجیف و مزخرفات است. این دست سخنان جملاتی است که برخی دوست دارند مدام آن را تکرار کنند. من چند ماه پیش در یک میهمانی بودم و گفتم شاهنامهخوانی در شهرهای مختلف ایران رونق پیدا کرده و جوانها به خصوص به خواندن شاهنامه علاقهمند شدهاند. دو، سه نفر با من مخالفت کردند. یکی از آنها محقق و نویسنده معروفی است که اسم نمیبرم و سالها درباره مولوی و شمس و مثنوی مطالعه و تحقیق کرده و وقتی من آن حرف را زدم، گفت: نه، مردم بهطور جدی علاقهمند به شاهنامه نیستند. یکی دیگر که دوست قدیمی من است مرا متهم به نژادپرستی کرد و گفت تو ضد عربی و ضد عرب بودن اولین کاری که میکند در خوزستان است و شما به عربهای خوزستان توهین میکنید و آنها را میرانید. من نمیدانم شاهنامهدوستی چه ربطی به نژادپرستی دارد. بعضیها حتی مثنوی را بزرگ میکنند (البته مثنوی بزرگ هست) که بزنند تو سر شاهنامه. ببینید هر کس که با شاهنامه مخالفت کند یا به آن بیاعتنا باشد به نظر من در ایراندوستی و وطنپرستی او خلل هست. شما نمیتوانید ایران را دوست داشته باشید ولی به شاهنامه بیاعتنا باشید.
تعریف شما از وطن چیست؟ شما وطن را در چه میبینید؟
مفهوم وطن در قدیم نزد عرفا و اشراقیونی چون سهروردی (شیخ اشراق) به معنای ساحت بالاتر وجود یعنی عالم مینو بوده است، چیزی که هانری کربن میگوید اقلیم هشتم و سهروردی میگوید عالم مثال. در ایران قدیم عالم مینو میگفتند در مقابل گیتی که عالم محسوس است. آنها به عالم مینو وطن میگفتند، چون معتقد بودند روح آدمی جایگاهش در آنجاست و خانه و وطنش همانجاست و حب وطن یعنی دوست داشتن عالمی که روح به آن تعلق دارد. این مفهوم و معنایی بود که در قدیم نسبت به وطن داشتند و آنچه در اینجاست به نام «ایران» برای ما مظهر آن وطن است و ایرانیهای اشراقی وقتی که تعریف از وطن (ایرنویچ) میکردند، میگفتند این ایران سایه آن وطن یا مظهر آن است؛ مثل مظهر قنات. شما هزاران کیلومتر قنات را در زیرزمین نمیبینید و فقط مظهر آن را میبینید. ایران برای ایرانیان به منزله مظهر عالم مینوست. البته این مظهر برای مردم دیگر فرق میکند. من برای خودم و هموطنانم میگویم که ایران مظهر آن عالم است. به نظرم مساله ژن و DNA مطرح است، یعنی تمام ژنهای من پیوند و پیوستگی دارد با کشوری که اجداد من متعلق به آن بودند و من در آن به دنیا آمدهام، مثل آبی که از زیر قنات عالم مینو بوده و آمده تا به جهان چشم گشوده و اکنون هم در آن هستم. این کشور برای من مظهر آن ساحت علوی و عالم بالاست و من با تمام وجودم تعلق خود را به آن حس میکنم. من نمیدانم بگویم اینجا به من تعلق دارد یا من به اینجا. من هر روز صبح اولین کاری که میکنم تماشای کوه البرز از پنجره اتاقم است و این تماشا به من آرامش میدهد و خاطرم را جمع میکند که در کجا هستم و در کنار این کوهها قرار گرفتم و در این خاک هستم و خورشیدی که به اینجا میتابد، به من حس تعلق به خاک وطن را میدهد. این نگاه من به وطن به لحاظ جغرافیایی است و از منظر فرهنگی، اینجا، زمینی است که من به آن تعلق دارم و در اینجا آرامش و سکون پیدا میکنم و برای همین معتقدم من از این خاکم و این خاک هم متعلق به من است و این حس در من وجود دارد و بر این باورم همه ما که اجدادمان در این کشور بودند، مال اینجا هستیم، همه ارکان وجودمان به این آب و خاک تعلق دارد. این تعلق در حاق وجود ما هست، زیرا وطن ما مظهر همان عالم مینو است و روح ما در آنجا آرامش و آسایش پیدا میکند. آوازی هست که محمد نوری میخواند و میگوید: «در روح و جان من میمانی ای وطن» ولی من میگویم: «در تو میآرامد روح و جان من، ای وطن».
آینده ایران را چگونه میبینید؟
دلم میخواست بگویم امید دارم و آینده را روشن میبینم،با این حال دلم میخواهد گشایشی صورت بگیرد، هر چند بسیار نگران ایرانم. با این حال امیدوارم قدری تحول مثبت صورت بگیرد و کشور ما از این مخمصه بیرون بیاید.
روزنامه اعتماد
نظر شما