فرهنگ امروز/ سارا فرجی: غزالی و خواجه نصیر هر دو از متکلمین و فیلسوفان ایرانی هستند که نقش تأثیرگذاری در دورههای تاریخی خود یعنی سدههای پنجم و هفتم هجری داشتند. در همایش خواجه نصیرالدین طوسی که چندی پیش در مؤسسهی پژوهشی حکمت و فلسفه برگزار شد، غلامرضا اعوانی به مقایسهی دو رسالهی مهم از این دو فیلسوف پرداخت. به عقیدهی اعوانی با مقایسه این دو رساله میتوان فهمید که چرا خواجه نصیر به همهی مخالفان فلسفه جواب داده ولی در برابر غزالی ساکت مانده است، درحالیکه غزالی جزو بزرگترین مخالفان فلسفه بود. مقایسهی «سیر و سلوک» خواجه نصیر با «المنقذ من الضّلال» غزالی موضوع سخنرانی غلامرضا اعوانی بود که مشروح سخنرانی او را بهصورت گفتار در ادامه میخوانید:
مقایسهی دو رسالهی «سیر و سلوک» خواجه نصیر و «المنقذ من الضّلال» غزالی موضوع سخنرانی من است و دلیل اینکه این موضوع را انتخاب کردم این است که به این مسئله خیلی توجه نشده است. مسئلهای که برای من همیشه مطرح بوده این است که چرا خواجه نصیر به فخر رازی جواب داده و کتاب «نقد المحصل» را نوشته و به همهی مخالفان فلسفه جواب داده ولی در برابر غزالی ساکت مانده، درحالیکه غزالی جزو بزرگترین مخالفان فلسفه و کسی بود که فلسفه را از عالم اسلام ریشهکن کرد. من پاسخ این سؤال را با مقایسهی این دو کتاب پیدا کردم. این دو کتاب شباهتهای بسیار زیادی به هم دارند؛ مثلاً اینکه هر دو سرگذشتنامه هستند و بیانگر اینکه چگونه هر دو به حقیقت رسیدند و سرگذشت خودشان را از کجا شروع کردند، چه کردند و ... بهاصطلاح امروزیها هر دو اتوبیوگرافی هستند. دومین شباهت این است که هر دو میگویند چگونه به حقیقت دست یافتند، راههای وصول به حقیقت هر دو به یکدیگر بسیار شبیهاند، اما به نتایج کاملاً مختلف رسیدند. بنابراین، خواجه نصیر امروز بدون نام بردن از غزالی پاسخ راه خودش را داده است، دلیل اینکه نام او را نبرده این است که غزالی ضد باطنیها بوده است، البته شاید دلایل دیگری هم وجود داشته و بههرحال این موضوع محل بحث است.
اما برای مقایسهی این دو لازم است مختصری از «المنقذ من الضّلال» غزالی بگویم. غزالی از آغاز جوانی در طلب حقیقت بوده و درحالیکه ۲۰ سال داشته دنبال وصول حقیقت بوده تا زمانی که این کتاب را نوشته که در آن زمان بیش از ۵۰ سال عمر داشته است. اکثر عقاید مردم موروثی است، ولی اینکه این عقاید چقدر برحق است، نمیدانیم و به همین دلیل هم غزالی از همان ابتدا دنبال این راه بوده است. حقیقت را در چهار فرقه میتوان یافت که خواجه نصیر به این چهار فرقه اشاره میکند: متکلمان، باطنیها، فلاسفه و صوفیه و میگوید که حقیقت خارج از این چهار فرقه نیست. غزالی از این چهار فرقه سه تا را رد میکند و فقط یکی را قبول میکند. به عقیدهی غزالی علم کلام ما را به حقیقت نمیرساند چون مواد آن بر مبنای مسلمات و مشهورات است. وی دربارهی فلسفه میگوید که نقد یک دانش ممکن نیست مگر اینکه نقاد آن دانش با دانشمندترین اهل آن مساوی یا برتر باشد؛ یعنی من نمیتوانم ابنسینا را نقد کنم مگر اینکه با ابنسینا مساوی یا برتر باشم.
اما چگونه یاد گرفتن فلسفهی او بسیار اشکال دارد، چون میگوید «من فلسفه را بدون مراجعه به استاد و معلم و فقط خودم یاد گرفتم و بااینکه بسیاری از وقتم صرف تدریس و نوشتن کتاب میشد در وقتهای خالی سراغ فلسفه میرفتم و آن را در کمتر از دو سال فراگرفتم.» اینگونه فلسفه یادگرفتن غزالی بدون استاد بسیار خطر دارد، بااینحال از فلاسفه اشکال میگیرد و دهریون، طبیعیون را زنادقه و الهیون مثل سقراط و افلاطون و ارسطو را تکفیر میکند. او معتقد است که ریاضی را نباید خواند، چون وقتی ریاضی میخوانید یک علم برهانی-یقینی است و کسی که بادقت علم ریاضی را بخواند خیال میکند در فلسفه همان دقت را دارد؛ بنابراین نباید ریاضی را خواند. خواندن منطق را هم بیمعنی میداند. دربارهی الهیات هم میگوید که اینها در سه مسئله کافرند و در ۱۷ مسئله بدعتگذارند و متأسفانه این مسئلهها را خوب هم توضیح نداده است و از آن بدتر اینکه اینها را بهصورت یکجا مطرح نکرده و در سه کتاب جداگانه در یک دورهی عمرش مطرح کرده است.
در مورد باطنیه که قائل به امام معصوم هستند هم معتقد است که قائل شدن به امام معصوم فایده ندارد، چون فقط یک معلم معصوم وجود دارد و آن هم حضرت محمد (صلیالله علیه و آله) است. غزالی صوفیه را میپذیرد چون علم اذواق را وارد اپیستمولوژی اسلامی کرده است. چیزی که آن را امروز تجربهی دینی و تجربهی شخصی میگویند ولی خواجه نصیر آن را علم اذواق نامیده و ویلیام جیمز در کتاب «انواع تجربهی دینی» خود از غزالی نقلقول کرده و بر مبنای آن به تجربههای دینی پرداخته است.
اما در رسالهی سیر و سلوک خواجه نصیر صیرورت اعتقادی خود را برای محتشم قهستان که در آنجا زندانی بوده نوشته است، دربارهی زندگی خودش میگوید و نکاتی که مطرح میکند برعکس نکاتی است که غزالی میگوید. خواجه نصیر میگوید: «به حکم تقدیر و اتفاق به ولادت، تربیت بندهی کمترین در میان کسانی بود که همگی اهلشریعت و تقلید بودند. در آغاز در خودم تمییزی نمیدیدم، فکر میکردم خارج از شریعت، دیگر روشی وجود ندارد، اما دو مسئله باعث شد که روش خودم را تغییر بدهم، یکی پدرم و دیگری معلمم که باعث شد این نظر را تغییر بدهم. پدرم مردی دنیادیده، تربیتشده و از شاگردان تاجالدین شهرستانی بود، از کودکی مرا تشویق به آموختن علم کرده و استادم هم استادی زبده، شخصی از شاگردان باباافضل کاشانی بود و در انواع حکمت خصوصاً ریاضی تقدمی حاصل کردم. بعد از فوت پدر در هر فنی که استادی مییافتم آموختن را فرامیگرفتم، اما در نهایت شروع به آموختن کلام و فلسفه نزد اساتید کردم». برخلاف غزالی همهچیز را نزد استادانش آموخت.
خواجه نصیر هم مثل غزالی معتقد است که یاد گرفتن علم کلام فایده ندارد، چون اهل آن به گونهای هستند که اجبار میکنند فلان راه را برو، بدون علم و درایت؛ و دلیل را با حیله و اینها درست میکنند درحالیکه دلایل واقعی نیستند. اما دربارهی حکمت، نظر خواجه نصیر درست برخلاف غزالی است. خواجه نصیر حکمت را علمی شریف و پرفایده یافت چون اهلحکمت عقل را در معرفت حقایق مجال میدهند و انسان را به تقلید وضعی مجبور نمیکنند، درحالیکه معمولاً برخی عقل را مانند آپاندیس میدانند که باید آن را حذف کرد، درصورتیکه خواجه بسیار آن را پرفایده میدانست. البته خواجه نصیر در خصوص اشکال حکمت میگوید: «حکمت فقط و فقط یک اشکال دارد و آن هم این است که اقوالی که دربارهی خداست، متناقض است؛ بنابراین به معلم احتیاج داریم و از این موضوع این فایده به دست میآید که هیچ امر بالقوهای به صرافت طبع بالفعل نمیشود.»
بنابراین، در علم هم باید یک نفر فعلیت تام داشته باشد و این را مقدمهای میکند برای اثبات امام معصوم. امام باید دارای قوهی قدسیه باشد یا به تعبیر شرع باید دارای علم لدنی باشد و بیواسطه معارف را از حق طلب کند. از طرف دیگر وجود امام را از دو طریق اثبات میکند: از طریق معرفتی و اپیستمولوژیک و آنتولوژیک. اپیستمولوژیک یعنی اینکه امامی لازم است که دارای علم لدنی باشد و تعلیم بدهد، اما از حیث آنتولوژیک میگوید اگر چیزی در عالمِ حس باشد ولی در عالمِ عقل نباشد مالیخولیاست؛ بنابراین امام ظهور حسی همان کلمهی واسطهی بین عقل اول است.
یکی از خصایص رساله این است که در منقذ آیات زیاد نمیآید، ولی در اینجا، هرجایی که حرف میزند آیه میآورد. همچنین او امام را جامع حکمت و فکرت و اطاعتش را واجب میداند. او بحثی هم دارد در مورد اینکه ادیان چرا با هم تفاوت دارند؛ او میگوید که کلمهالله ثابت است اما دین در حال تغییر و استحاله و دگرگونی است. طبق آیهی قرآن کریم خواجه مردم را سه دسته میداند، یک دسته اهلدنیا، دستهی دوم اهلشریعت و آخرت و دستهی سوم اهلمعرفت هستند، نه به فکر دنیا هستند نه آخرت. در اینجا، عرفا همان سابقون در آیهای هستند که در آن از اهلشِمال و اهلیمین گفته، پس حکمت را بهنحوی با مسئلهی امامت ارتباط میدهد.
به نظر من رسالهی خواجه پاسخی غیرمستقیم به غزالی است. غزالی مقام بزرگی در عالم اسلام دارد، اما اِشکال بزرگی هم دارد، اینکه او متفکر بزرگی است و نفوذ زیادی در اهلسنت دارد و گاهی چنان او را بزرگ میکنند که جای پیامبر (صلیالله علیه و آله) را هم برایشان گرفته است، اما اولین کسی است که تکفیر را جهانی کرده و این بخشودنی نیست، چون فلسفه اجتهاد است و تکفیر در فلسفه و عقاید امر مذموم است.
نظر شما