فرهنگ امروز/محیا طالقانی:حمید نعمتالله و هادی مقدمدوست پس از «بیپولی» بار دیگر با همکاری، فیلمی با موضوع کلاهبرداری ساختهاند. داستان فیلم از این قرار است که مسعود بارِ فاتحی را که 3 کامیون مواد آتشبازی بوده، بالا میکشد. او به هر دری میزند تا این بار را بفروشد؛ اما موفق نمیشود، پس تصمیم میگیرد آن را مجدداً به چین مرجوع کند؛ اما در این هنگام مجید (دوست و فامیل مسعود) که از وی کینه به دل دارد کل بار را آتش میزند. از سوی دیگر لادن که با مسعود از طریق فیسبوک آشنا شده و به ابراز علاقههای او امید بسته، پس از چند روز همراهی با مسعود تصمیم به ازدواج با او میگیرد؛ اما مسعود که هدفی جز منفعتطلبی نداشته، او را رها کرده و میرود.
داستان فیلم حول 3 محور اساسی میچرخد: نگاه حرام، عاقبت کلاهبرداری و خیانت، تنهایی آدمها. این 3 محور هرچند هریک به تنهایی قابل تأمل هستند؛ اما عدم هرگونه ارتباط منطقی و پیامی بین این سه موضوع، فیلم را دچار آشفتگی میکند.
تنهایی
تنهایی در این فیلم بزرگترین مشکل دو شخصیت لادن و منصورِ پیر است. لادن دختر جوانی است که بهتازگی طلاق گرفته و اکنون به قول خودش در معرض ریباند است؛ یعنی میخواهد رابطهاش با مسعود را که پیش از ازدواج با شوهرش وجود داشته، از سر بگیرد. او هرچند میداند مسعود مرد مناسبی برای زندگی نیست؛ اما دلش نمیخواهد بیش از این تنها بماند، پس به خدا میگوید: «خدا ببین به چه خواری و زاری افتادم... همه این کارارو میکنم که از تنهایی دربیام، اما اگه قرار باشه به خفت بیفتم، نمیخوام، شد با من، نشد با تو»؛ یعنی من برای به ثمر رسیدن این رابطه تلاش میکنم، اگر به صلاحم نیست تو خودت مانع شو. در پایان هم با مسعود در فرودگاه قرار میگذارد تا با هم به شیراز بروند و آنجا عقد کنند؛ اما مسعود که مرد زندگی نیست او را میگذارد و میرود و به این شکل دنیای کثیف و خشن مردانه در مقابل دنیای پاک و رمانتیک و البته بعضاً سادهلوحانهی زنانه قرار میگیرد. درحالیکه مسعود میاندیشد چطور باید از لادن برای فروش محمولهاش استفاده کند، لادن به این فکر میکند که چطور و چه زمانی باید زندگی با مسعود را شروع کند، تقابلی که ریشه از واقعیت میگیرد، مرد بیرحمِ منفعتطلب در مقابل زن مهربانِ خوشخیال. شاید طرح این داستان، گوشزد کردن معایب و مضرات فیسبوک باشد که چنین رابطههای بیپشتوانهای را فراهم میسازد.
منصور، پیرمرد معتاد نیز همینگونه است، او زمانی به پیشنهاد استاد آلمانیاش که بیا با دخترم ازدواج کن به آلمان میرود؛ اما با دیدن وضع مالی خانوادهی استاد و نیز چهرهی دخترش پشیمان میشود. او پس از 25 سال به ایران برمیگردد درحالیکه هنوز ازدواج نکرده، حالا هم آخر پیری به شدت از تنهایی واهمه دارد و به مسعود التماس میکند که شبها پیش او بماند.
کلاهبرداری
محور بعدی عاقبت کلاهبرداری است. آنطور که از زبان شخصیتها میشنویم، فاتحی، صاحب اصلیِ بار مواد چهارشنبهسوری، آدم خیلی درستی نبوده است. او برای اینکه مجید (یکی از زیردستانش) به یک عمدهفروش گفته ماتیکهای فاتحی فاسد است، به شدت او را کتک میزند و الحق که صحنههای کتک خوردن او بسیار طبیعی و البته به شدت خشن به تصویر کشیده شده است. فاتحی که به یک نزولخور چک داده، میخواهد بارش را به جای پول چک به او بدهد؛ اما مسعود بار را میدزدد و سعی میکند با کمک لادن و سپس جودکی (حبیب رضایی) آن را بفروشد. جودکی به فکر منفعت خودش است؛ اما نه او به سودی میرسد نه مسعود و بارها توسط مجید آتش میگیرد. پس هر 4 نفر ناکام میمانند و آخرسر هم بار کج به منزل نمیرسد.
نگاههای حرام
سومین نکته، نگاه گناهآلود است. شخصیتی در فیلم وجود دارد به نام آقابرقی که بدنش برق دارد و او را برای درمان به سمیناری که در کیش برگزار میشود، بردهاند. او معتقد است دلیل بیماریاش نگاه توأم با لذت به زنان بوده است و حالا با خدا معامله کرده که دیگر گناه نکند تا خدا هم درصد بهبودیاش را بالا ببرد. بالا و پایین رفتن درصد بهبودی که توسط خود آقابرقی با نگاه یا چشمپوشی از زنان بیان میشود، باری از طنز فیلم را به دوش میکشد، هرچند خود او میگوید رابطهاش با زنان صرفاً با نگاه کردن بوده؛ اما جودکی تعریف میکند که او قبلاً با حس لامسه گناه میکرده، حالا که برق دارد و نمیتواند کسی را لمس کند، چشمچرانی میکند. برقی میگوید از سالها پیش علاقه به چشمچرانی داشته، از همان زمان که در شهرفرنگ عکس زنان زیبا را نمایش میدادند تاکنون که کوچه و خیابان مملو از زنان بزککرده و خوش/بد لباس است. او همانطور که در گذشته بیمارگونه چشمچرانی میکرده، اکنون نیز بیمارگونه وسواس ندیدن دارد. به محض اینکه نگاهش روی کسی گیر میکند همچون دیوانگان با دادوفریاد بر سر خود میزند و میگوید غلط کردم خدا، آخرسر هم اطرافیانش برای حفظ آرامش خودشان عینک جوشکاری به او میدهند؛ اما او که به وسواس مبتلاست این بار تصویر زنان زیبا را در ذهنش مجسم میکند و دوباره بر سر خود میکوبد.
نویسنده از طرح این شخصیت چه هدفی داشته است؟ اینکه زنان باید بیشتر مراقب پوشش خود باشند؟ همانطور که مسعود و جودکی به لادن میگویند برای اینکه آقابرقی قاطی نکند وقتی پیشش میری سنگین برو، عطر نزن، نزدیکش نشو. انتخاب نام «آرایش غلیظ» و گنجاندن چند نما از زنانی با آرایش غلیظ و همچنین عکسها و نقاشیهای زنان هالیوودی میتواند در راستای این هدف باشد.
یا اینکه نویسنده قصد داشته بگوید تبرج، تنوعطلبی، استانداردهای زیباییشناسی اروپایی و حتی سینماهای امروزی ریشه در همان شهرفرنگهایی دارد که با نمایش زنان زیبا، مردان را به گناه میانداختند و فرهنگ غربی را از همان سالها وارد کشور و زندگی مردم کردند و نتیجهاش شد آرایش غلیظ زنان و گرفتاری مردان.
از طرفی هم میتوان گفت فیلم با این نوع شخصیتپردازی از آقابرقی صرفاً قصد سرگرمی و خنداندن مخاطب را داشته است و عملاً میگوید چشم بستن از گناه ممکن نیست مگر اینکه یا کور شوی (همانطور که لادن میگوید بزن کورش کن) و یا عینک جوشکاری بزنی. در پایان هم این مرد در بیماری خودش رها میشود و نه از شر وسوسهی گناه خلاصی مییابد، نه از بیماری عجیب و غریبش (برق داشتن).
در مجموع آرایش غلیظ میتوانست بهتر باشد اگر بین موضوعات اصلیاش وجهاشتراکی منطقی قرار میداد نه اینکه صرفاً با رویدادهای مربوط به فروش مواد آتشبازی آنها را به هم وصل کند و در روایت داستان آقابرقی کمی ظریفتر عمل میکرد و شخصیتهایش را بهتر معرفی میکرد؛ زیرا حتی با پایان فیلم هم مخاطب چیز زیادی از نقشها نمیداند.
نظر شما