به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایلنا نوشت: از زوال چپ در جهان چندی است که میگذرد. چپ سیاسی و اقتصادی که روزی سکه رایج جهان بود و از شیلی و کویا تا ایران را درنوردیده بود، حالا و از پی خاموشی طولانی دوباره بازگشته است. بازگشتی نه در پی بازآفرینی گذشته بلکه تکرار آن در بستر مبانی اقتضائات عصر تازه. با این حال تنها چپها نیستند که با بازخوانی نظری خود در حال ابراز وجود نظری و عملی برآمدهاند، راست سنتی نیز از دل شکست بخشی از پروژههای خود و تغییر شرایط جهان در حال زایش ناسیونالیسمی جدید است و شگفت که اینبار ناسیونالیسم نه با سوسیالیزم که در معاونت با سرمایهداری سودای بازگشت کرده است. آرایش سیاسی جهان در پرتوی بازگشت سیاست هویتطلبانه و نوچپگرایی چگونه است؟ آیا چپها میتوانند یا توانستهاند نسبتی میان دولت و فرد برقرار کنند که نافی تفاوت و فردیت نباشد؟ آیا ناسیونالیزم میتواند حقوق اولیه انسانی را حرمت دارد و تفاوت را به نفع هویت ملی از بین نبرد؟ در باب این پرسشها با مارک لیلا (استاد فلسفه سیاسی در دانشگاه کلمبیا در نیویورک) گفتگو کردیم.
اخیراً از شما خواندیم که گفته بودید چطور سیاست هویتطلبانه درحال شکل دادن سیاست کلان امریکاست و تکثر دموکراتیک را به اغما میبرد. در اینصورت نقش سیاست هویتطلبانه امروز در جهان را در چه میدانید و آیا وارد یک دوره هویتطلبی فراگیر شدهایم؟
آنچه اکنون برای من مهم است و مایلم تا بیش از پیش در مورد آن تحقیق نمایم است، این است که جنبش سیاست هویتی در ایالات متحده تا چه حد توانسته خود را بیرون از مرزهای خود بگستراند و اگر چنین است این گسترش سیاست هویتی چه بر سر چپ اروپایی میآورد؟
پس از فروپاشی چپ کلاسیک؛ خلائی در سیاست ایجاد شد. آنچه محل پرسش جدی است، این است که اکنون این خلاء چگونه پرشده است. یکی از فرضیات من این است که سیاست هویتی در حال پرکردن این شکاف است؛ در فرانسه به سبب اینکه مسلمانان سراسر از تصمیمات سیاسی کنار گذاشته شدهاند و در آلمان و ایتالیا هم به سبب موج ضدمهاجرتی، سیاست هویتی توانسته تأثیرگذار باشد. اینها نشانههایی هست که به ما میگوید بلوکبندی جدیدی در حال شکلگیری است و از دل سرمایهداری سنتی، راست افراطی ناسیونالیستی در حال برآمدن است اما وضعیت آمریکا متفاوت است. آنچه آمریکا را از کشورهای اروپایی متمایز میکند، این است که جامعه آمریکایی در سایه توجه به فرد و هویت فردی در حال سیاستزدایی شدن است. آمریکای امروز به جامعهای غیرسیاسی تبدیل شده است. امروز در آمریکا مفهوم گروه و حزب و حتی عقیدهی جمعی در حال رنگ باختن است اما در عوض خودشیفتگی فردی شدیداً در حال افزایش است؛ به نحوی که گویی آمریکاییها حتی گوش شنوایشان به یکدیگر و هر کسی که شکل خودشان نباشد را هم از دست دادهاند. از این نظر جامعه آمریکایی در حال از دست دادن تمام زمینههای مشترک و باور به خیر عمومی است.
سیاستهای هویتی توان بسیج و تهییج هر گروهی را دارند اما آنچه امروز در آمریکا میبینیم یک هویتطلبی جنسیتی و نژادی و به شدت غیردموکراتیک است که عمدتاً توسط رسانه و هالیوود در حال بازنمایی است. اما این مسالهای سیایسی که مربوط به اعمال قدرت از سوی نهاد سیاسی باشد نیست چراکه ما در اینجا با بازشناسی دیگران طرفیم و این چیزی نیست که سیاست نهادی ربطی به آن داشته باشد. سیاست نهادی یعنی اعمال قدرت برای رسیدن به هدفی مشخص که منافع عمومی را تأمین کند از اینرو ما با دو نوع متخلف از نوع مواجهه با مسلمانان و به طور کلی تمام کسانی که در جامعه آمریکا تحت فشار هستند، هستیم: یکی این است که با تکیه بر تفاوت دینی و فرهنگی از این منظر مساله را تحلیل کنیم که آیا مسلمانان تحمل و پذیرفته میشوند یا نه؟ آنهم با لحاظ تفاوتشان. این راه سخن گفتن مربوط به بازشناسی است. اما طریق دیگر این است که بگوییم مسلمانان در مقام شهروندان یک جمهوری به اندازه دیگران حق برخورداری از حقوق اساسی خود را دارند و در قبال این حقوق تکالیفی دارند که درست به اندازه دیگر گروههای تشکیل دهنده جامعه هستند.
در این صورت آیا میتوان جانب هر دو را نگه داشت و اساساً تفکیک میان این دو نگاه چگونه ممکن است؟
من تفاوتی میان این دو نمیبینم. اصلاً نمیتوانید نگاه انسانی – اخلاقی و شهروندی را از هم جدا کنید. اگر بخواهید بگویید یک عده که به لحاظ زبانی، قومی و دینی با شما متفاوت هستند، نمیتوانند شهروندان درجه یک باشند و از هر حقی که شما در مقام شهروند خودی از آن برخوردارید، آنها هم برخوردارند، عملاً دارید با تاکید به مفهوم شهروندی (یعنی همان نوع نگاه دوم) حقوقی که بنا بر انسانیت مترتب بود را از بین میبرید.
اینجا دیگر مساله دولتها یا نهادهای سیاسی نیست. پلیسی که به ناحق کسی را میکشد، میداند دستگیر خواهد شد اما مساله بر سر یک باور عمومی است. باوری که هویتش را چنان تعریف میکند که دیگران در آن جای نگیرند. اغلب حتی سعی میکنند زبان آنها، دینها و قومیتشان را با اتکا به هویت خودشان تعریف کنند. یعنی روایتی ساخته میشود که در آن به نحوی دیگران را به تاریخ خودشان متصل کند تا دیگربودگی آنها را سلب کند. اینجا تمثیل قورباغه و دیگ آبی که دمایش را به مرور بالا میبرند تا در نهات قورباغه در آب سازگار شود، به شدت کاربرد دارد. جامعهای که درگیر این سیاست هویتی شود، دیگران را در یک بازه زمانی؛ شکل خود میکند. اینجا دیگر پای نهاد سیاسی در میان نیست گرچه ممکن است نهاد سیاسی هم در مقعطی در جهت این جریان باشد بلکه مساله این است که هویت جمعی بخشی از جامعه در حال همسانسازی خشونتبار همه با خود است.
به اعتقاد شما آیا برساختن چنین جامعهای درون مرزهای سرمایهداری اصلاً ممکن است؟
من اصلاً مایل نیستم در مورد شرایطی که نظامهای اقفصادی متفاوت دارند بحث کنم بلکه توجه من بر چگونگی تفسیر شرایطی است که سرمایهداری آن را به بار آورده است. اینکه سرمایهدارای ناعادلانه است و من هم به ناعادلانه بودنش باور دارم اصلاً نیاز به توضیح ندارد. آنچه مهم است اینکه ادبیات و روایت تازهای برای اتحاد مردم پدید آید که عمیقاً تفاوتها را از میان ببرد. به عنوان مثال پیش از آنکه از کارگران و حقوق آنها دفاع کنیم باید و الزام است که از حقوق آنها در مقام شهروند دفاع شود یعنی بپذیریم که آنها پیش از آنکه شهروند باشند، کارگر هستند هرچند که سرمایهداری کاری کرده که کارگران بیش از آنکه شهروندان جامعه باشند، کارگران کارخانه باشند. ما نیازمند طریقی متفاوت هستیم. طریقی که چپ مدتهاست آن را فراموش کرده: هم اتحاد و هویت و هم تفاوت.
یک نکته مهم دیگر این است که ما در یک شرایط اقتصادی گرفتار شدهایم که دقیقاً نمیدانیم به کدامین سمت میرود. قدرت اقتصادی تک قطبی کاملاً فرو پاشیده. بازیگران جدید وارد کار شدهاند و شرایط تغییر کرده است. هیچکس هم تلاش نکرده تا کاری مارکسی کند. مارکس کوشید تا نسبت سیاست و اقتصاد و فرهنگ رارا در زمانه خود تحلیل کند اما اگرچه زمان تغییر کرده اما این نسبت همچنان برقرار است. یعنی هنوز میان سیاست و اقتصاد و در نتیجه آن؛ فرهنگ، نسبت ویژهای برقرار است. حتی اگر مفروضات و اصول تحلیل مارکسی دیگر به کار نیاید، بازهم این نسبت باید بررسی شود. چپ جدید در اروپا و آمریکا اصلاً متوجه این مساله نبوده است. از سوی دیگر اگر میخواهیم مردم متحد شوند و برای هم فداکاری کنند باید قبل از هر چیز به آنها توضیح دهیم که مبنای این اتحاد چیست. اگر زمانِ پس از جنگ جهانی دوم را در نظر بگیرید مردم به سبب بحران روحی و عاطفی و اقتصادی ناشی از جنگ تمایل بیشتری برای با هم بودن نشان میدادند. حالا شرایط بسیار تغییر کرده است. حالا مفهوم فردیت با تمام توان برآمده و دارد هر شکلی از جمعگرایی را نابود میکند. فلسفه غرب از افلاطون تا کانت دائما تکرار کرده که آزادی یعنی تسلط بر خود و در قید دیگران نبودن. افلاطون و روسو در پی این بودند که نظام آموزشی را چطور باید سامان داد تا خروجی آن انسانیهایی باشند که با تکیه بر عقل آزاد زندگی کنند. با این حال جامعه به هنجار هم نیاز دارد. چه بسا این هنجارها هستند که بتوانند آزادی را تأمین کنند. با اینحال وقتی رهبری سیاسی چون ترامپ جمیع این هنجارها و تابوها را میشکند، فقط پیامد سیاسی به بار نمیآید بلکه تبعات فرهنگی آن بسیار حادتر است.
نظر شما