فرهنگ امروز/ محسن آزموده:
در ابتدای سوره نود (بلد) از قرآن کریم، خداوند پس از چند سوگند غلیظ و شدید با تاکید میفرماید که «به راستی که انسان را در رنج (کبد) آفریدیم» این بزرگترین شاهد و گواه بر آن است که سرشت انسان با رنج ممزوج است و او را از این سرنوشت گریز و گزیری نیست. با این همه اندیشمندان ، متفکران ، طبیبان و دانشمندان همواره کوشیدهاند با تمایز گذاشتن میان رنج و الم ناضرور از رنج ضروری راهی برای کاستن از درد و رنج انسان بیابند. مولانا جلال الدین محمد، حکیم و متفکر بزرگ ایرانی- اسلامی سده هفتم هجری قمری در آثاری که پدید آورد به ویژه در مثنوی شریف معنوی،کوشیده همین درد و رنج بشری را روایت کند و مرهم و تریاقی برای آن درد و رنجی که قابل گریز و بلکه شایسته درمان است، بیابد. ناصر مهدوی، پژوهشگر و مولاناپژوه شناخته شده معاصر در واپسین کتابش «مولانا و حکایت رنج انسان» کوشیده با تبیین این معنا به مساله درد و رنج بشری از منظر این حکیم عارف بپردازد. به مناسبت انتشار این کتاب به همت نشر دوستان با او گفتوگویی صورت دادیم که از نظر میگذرد.
ابتدا بفرمایید که اصولا رنج از دید شما چیست؟ برخی صاحبنظران میان دو مفهوم درد و رنج تمایز میگذارند و برای مثال میگویند که درد معمولا آن آزردگی جسمانی و فیزیکی با منشأ عینی قابل رویت یا تشخیص است اما رنج، آن احساس ناخوشایند درونی است که الزاما از مشکلی جسمانی ناشی نشده (اگرچه میتواند منشأ جسمانی داشته باشد) اما در نهایت روح یا جان یا روان یا نفس انسان را آزرده خاطر میسازد. دیدگاه شما در این زمینه چیست؟
از شما دوستان گرامیام بسیار سپاسگزارم که فرصتی در اختیار اینجانب قرار دادهاید تا درباره موضوع مهمی به نام رنج انسان و در ضمن آن درباره کتاب مولانا و حکایت رنج انسان که توسط اینجانب تالیف شده،گفتوگو داشته باشیم. امیدوارم نتیجه چنین گفتوگویی برای خوانندگان روزنامه فاخر« اعتماد» مفید و تاثیرگذار باشد. ابتدا فرمودهاید که تصور و تلقی خودم را در مورد مفهوم رنج بیان کنم و اندکی نیز به تمایز و تفاوت بین دو مفهوم درد و رنج بپردازیم. پیش از ورود به بحث مستقیم پیرامون رنج از نگاه مولانا؛ باید عرض کنم که احساس رنج همان حس ناخوشایندی است که معمولا هنگامی جان و روان آدمی را فرا میگیرد که یا چیزی را از دست دادهایم، یا آنچه آرزویش را داشتهایم به دست نیاوردهایم. وقتی آنچه که انتظار داشتیم، رخ نمیدهد و برعکس وضعیتی خلاف میل و خواستهمان بر سر راهمان سبز میشود حالتی را تجربه میکنیم که با عنوان رنج از آن یاد میکنیم. در یک کلام؛ وقتی نقصانی و خللی پیش رویمان سر بلند میکند و ما را از خواستههای خود جدا میکند، رنج میکشیم. به همین منظور مولانا جدایی را علت اصلی نفیر و رنج معرفی میکند و میگوید: بشنو این نی چون شکایت میکند/ از جداییها حکایت میکند. به زعم مولانا آدمی وقتی آنچه واجد و دارای آن است را از دست میدهد و از مطلوب خود جدا میشود، رنج میکشد که با مفهوم نفیر به معنی لابه و ناله بیان کرده است. رنج حالتی است که از پرده بحران و خلل درونی بر میگیرد و گاهی خود را با ترس اضطراب و تشویش روحی نیز نشان میدهد که در ادامه گفتوگو بیشتر به آن میپردازم. در داستان شاه و کنیزک نیز که کنیز رنجور و درمانده نزد شاه افتاده؛ طبیب بعد از معاینه او میگوید، رنجش از صفرا و از سودا نبود/ بوی هر هیزم پدید آید ز دود. در این داستان کنیز رنج میکشد زیرا به آنچه دوست دارد یعنی عشق زرگر دست نیافته و در حکایت پیر چنگی؛ او رنج میکشد و سر بر گورستان میگذارد زیرا آنچه در کف داشته(شهرت و اعتبار) از دست داده است. بنابراین کیفیت رنج؛ حالتی است که با از دست دادن یا به دست نیاوردن آرزو رخ میدهد و نظم ذهن آدمی را بر هم میریزد. در مورد تمایز بین درد و رنج نیز درست است؛ متفکرانی مانند رولف دوبلی متاثر از شوپنهاور اعتقاد دارند که درد ناشی از صدمه جسمانی است و رنج برخاسته از لطمههای روحی است.گرچه برای این ادعا میتوان شواهدی نیز پیدا کرد اما دستکم در میان برخی از ادیبان و عارفان ما؛ واژه درد نیز به همان صدمههای روحی و احوال درونی اشاره شده. حافظ میگوید: سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی و مولانا نیز ابیات بسیاری را میسراید که درد را نه به مفهوم آسیبهای جسمانی که به معنی وضعیت روحی و روانی به کار میبرد. در دیوان شمس میگوید: هیچ طبیبی ندهد بیمرضی حب و دوا / من همگی درد شدم تا که به درمان برسم. مراد از درد همان طلب و عطش درونی است که محبوب را دچار معشوق کرده و دوری و جدایی او را تحملناپذیر میکند. در مثنوی نیز میگوید: درد آمد بهتر از گنج جهان/ تا بخوانی مر خدا را در نهان. با این بیان به نظر میرسد تفکیک مفهوم درد به لطمههای جسمانی و رنج به ناملایمتیهای روحی چندان دقیق نباشد.
چنانکه در مقدمه ذکر شد، خداوند در قرآن به تاکید میفرماید که انسان در رنج آفریده شده. بسیاری از متفکران و اندیشمندان و فیلسوفان و فرزانگان و دانشمندان نیز بر این سرشت دردناک یا رنجناک زندگی بشر تاکید کردهاند؛ کمااینکه شما نیز در کتاب از این تعبیر استفاده کردهاید.آیا بر این اساس، گریز و گزیری از این رنج و درد نیست یا میتوان چنانکه برخی گفتهاند میان رنجهای ضروری و غیرضروری تمایز گذاشت؟
بله همانگونه که فرمودید در قران چنین آیه درخشانی دیده میشود که خداوند فرموده: ما آدمیان را در رنج آفریدهایم. به نظر من یکی از واقعبینانهترین آیات قرآن همین است که اشاره شد. اینکه سرشت زندگی انسانها آمیخته به رنج است از بصیرتهای بزرگ پیامبران و شخصیتهای گرانبهای معنوی است که تامل در آن میتواند بسیار آموزنده باشد. راز اینکه زندگی این جهانی بالضروه با رنج و درد همراه است به چند موضوع مهم بازمیگردد، یعنی هم به ماهیت جهان خاکی و زندگی این جهانی؛ هم به میل سیریناپذیر خواهشهای آدمی و هم به محدودیت دستگاه ادراکی انسانها و دوری از حقیقت بازمیگردد. جهان مادی؛ جهان تغییر و حرکت و بیدوامی است. به همین دلیل خوشیهایش ناپایدار و جاذبههایش بیدوام است. سلامتی را بیماری؛ شادیها را غم و جوانی و سرزندگی را پیری و پژمردگی تهدید میکنند. چون بسیاری از آدمیان نمیتوانند چنین تحولات بیامانی را باور کنند لذا با هر رویدادی که برخلاف انتظارشان رخ میدهد احساس ناخوشایندی به آنها دست میدهد و رنج میکشند. دوم بیشتر انسانها بر طبل خواهشهای پایانناپذیر نفس خود میکوبند و برای به دست آوردن خواستههایشان مرتب دست و پا میزنند و از این شاخه به آن شاخه میپرند. به فرموده مولانا: دایما از ظلمتی در ظلمتی/ میروند و نیست غوثی رحمتی. همین رفتن برای تحقق آرزوها و به دست آوردن خواستها خود دردآور است. اما همین تحقق آرزوها نیز یا مرتب تهدید میشوند و یا بالاخره از دست میروند که چنین فرآیندی نیز باعث رنجوری روح میشود. علاوه بر دو موردی که ذکر شد، دستگاه محدود ادراکی آدمی نیز در موارد بسیاری با شتاب و عجله و با تصورات غلط تصمیم میگیرد، به این معنی که یا این دستگاه فکری چراغی روشن نمیکند و آدمی چاه را با راه اشتباه میگیرد، یا نور چراغ را به زاویه بیارزش زندگی انداخته و سایهها را به جای کالای نفیس نشانه میرود که البته چنین رویکردی راه زندگی را دور و پای دویدن آدمی را لنگ میکند و راه دور و پای لنگ کافی است تا زندگی به رنج و درد آمیخته شود. چنین پدیدههایی از سرشت زندگی انسانهاست که حذف کامل آن غیرممکن ولی کنترل و مدیریت آنها امکانپذیر است. بخش دوم فرمایش شما این بود که آیا گریزی از چنین رنجهایی نیست؟ که به طور خلاصه عرض میکنم به جهت سرشت جهان مادی یعنی بیقراری و محدویت امکانات آن و روح تشنه و طلبکار آدمیان به نظر میرسد رنج همواره با انسانها هست الااینکه فرهیختگان و فرزانگان میکوشند تا از سهم رنجهای برخاسته از دلبستگی و نیز رفتار غیرخردمندانه خود بکاهند اما فرآیند همین تلاش ثمربخش و جهد سازندهآنان نیز همراه با رنجی گران است.
در پرداختن به مساله رنج و درد انسانی، چرا سراغ مولانا جلالالدین رفتهاید؟ در اندیشه و آثار او چیست که شما را به این سمت رهنمون شد؟
علت پرداختن من به موضوع رنج از نگاه مولانا؛ توجه نسبتا جامعی است که ایشان به چنین معضل انسانی دارند.کافی است ما مفهوم رنج بشر را از نگاه فیلسوفان معتبری همچون کرکگارد یا شوپنهاور یا حتی نیچه مورد بررسی دقیق قرار دهیم و در کنار آنها افکار مولانا را نیز در این باره بکاویم. به نظرم روشن خواهد شد که نگاه مولانا به مساله رنج انسان هم از ژرفا و عمق و هم از گستردگی معقولی برخوردار است به این معنی که ایشان از یک سو رنج را به رنجهای سیاه دلشکاف و به فرموده حضرتعالی رنجهای غیرضروری تقسیم میکند و از سوی دیگر پرده از رنجهای سبز دلگشا برمیکشد و میگوید: ابتلا رنجی است کان رحم آورد/ احمقی رنجی است کان زخم آورد. فارغ از اینکه مصداق رنج روحی انسان چیست؛ از نگاه حضرت مولانا رنجهایی هستند که در اثر آنها آدمی به روشنایی میرسد؛ نقصان خود را میشناسد و بر دوش رنجهای خود ایستاده و بزرگ میشود. این همان رنج سبز است که رحم میآورد. در مقابل رنجهایی هستند که به گفته اروین یالوم کاستی محورند و به فرموده مولانا آدمی در اثر ابتلای به آنها کوچک میشوند و هستی خود را تباه میکنند. رنجهای حقیری که چون زخمی چرکین باطن انسان را فاسد میکنند. در میان متفکران بزرگ چنین تفکیکی خیلی واضح دیده نمیشود و تمام انواع درد و اندوه آدمی؛ همچون آفتی مزاحم نگریسته میشود. علاوه بر این نکته؛ مولانا نه تنها جنبههای روانشناختی رنج بشری را مورد عنایت و ملاحظات خود قرار میدهد؛ به زمینههای اجتماعی و فرهنگی بروز رنج نیز توجه دارد و به حاکمان نالایقی که با نحوه حکمرانی غیرشایسته خویش زندگی مردم را تباه میکنند نیز میپردازد. از قضا در این حوزه؛ افراد را ترغیب میکند که میتوان از شر چنین رنجهایی گریخت و به زندگی سالمتری چشم دوخت به این شرط که تیغ را از دست مجنونی که به قلاب قدرت آویخته شده به در آورند: پس غزا زین فرض شد بر مومنان/ تا ستانند از کف مجنون سنان. به دلایلی که عرض کردم جهت فهم روشنتر مساله رنج انسان علاوه بر متون مختلف فلسفی و روانشناختی به حضرت مولانا مراجعه کردم و احساس میکنم دستکم برای خودم مرواریدهای گرانبهایی صید کردم.
نگرش مولانا به رنجها و دردهای انسانی چیست؟ آیا میگوید آنها را باید پذیرفت و تحمل کرد،یا طریقی برای غلبه و رفع آنها پیشنهاد میکند؟
در پاسخی اجمالی به فرمایش شما معتقدم؛ برای درک روشنتر نگاه مولانا به موضوع رنج بشری باید باز هم به همان تفکیک پیشین یعنی رنج سیاه و دلشکاف و رنج سبز و دلگشا بازگردیم. رنجهای کشنده و سیاه چنانند که یا از نقصان خرد آدمی بر میخیزد مثل هنگامی که چشم دوراندیش خود را کور کرده و با عجله و شتاب تصمیم میگیریم: درنگر پس را به عقل و پیش را / همچو پروانه مسوزان خویش را. و زندگی خود را میسوزانیم. یا از دلبستگیهای حقیر و کودکانه برمیخیزند و روزگار انسان را اندوهناک میکنند، یا وابستگی به تایید و تکذیب دیگران است که عرصه زندگی را پر از تنش و آزردگی میکند . توصیه مولانا این است که باید خردمندانه و دلیرانه از بند چنین رنجهایی به تدریج و به آرامی گریخت و در جریان یک زندگی سالم و کم آفت قدم بر داشت.گرچه هرگز نمیتوان به طور کامل از شر چنین بلایایی رها شد. بله در مثنوی شریف ایشان راهحلهایی برای کاستن از چنین اندوه و رنجهایی پیشنهاد میکند که بنده در متن کتاب به آن اشاره کردهام. اما رنجهایی هستند که در اثر اشتیاق آدمی برای رشد وکمال روحی لاجرم سر راه انسان سبز میشوند و فقر و نقصان انسان را بر او نشان میدهند. مولانای عزیز از چنین رنجهای سازندهای نهراسید و از دیگران میطلبد که از نعمت برخورداری از چنین رنجهایی نگران نباشند. او معتقد است برای عبور از ظلمت و ناشناختههای زندگی؛ بینظمیهای تحمیلی حیات؛ ناعدالتی و نابرابری؛ زندگی غیراصیل و سطحی و نیز آلودگیهای نفسانی باید هزینه داد و زحمت کشید و از تنگناها عبور کرد. این همان رنجی است که به طور اجتنابناپذیر در سر راه جانهای شریف قرار میگیرد و چون سبب انبساط باطن و فربهی درون میشود، مولانا از آنها استقبال کرده و همگان را به پشت سر گذاشتن آنها ترغیب میکند. او میگوید: نالم ایرا نالهها خوش آیدش / از دو عالم ناله و غم بایدش// چون ننالم سخت از دستان او/ چون نیم در حلقه مستان او. برای شکوفا کردن جان و عبور از تنگناهای زندگی باید سختیها را تاب آورد و به طور اجتنابناپذیری رنج کشید تا به چنین اهداف ارجمندی دست یافت. واقعیت این است که راز موفقیت آدمی در تحمل سختیهای بسیار و پشت سر نهادن رنجهایی است که گریبان آدمی را میگیرد. در مثنوی میگوید: رنج گنج آمد که رحمتها در اوست/ مغز تازه شد چو بخراشید پوست و در دیوان عزلیات شمس میفرماید: چه مایه رنج کشیدم ز یار تا این کار/ بر آب دیده و خون جگر گرفت قرار// هزار آتش و داغ و غم است و نامش عشق/ هزار درد و دریغ و بلا و نامش یار. قانون زندگی این است که برای یافتن سعادت و تجربه زندگی باشکوه و گرامی ناچار باید سختیها را تحمل کرد و از رنجهای پیش روی آن نهراسید. تاکید کنم که برای رهایی از رنجهای سیاه، مولانا پیشنهادهای جالبی ارایه میکند که در مثنوی شریف ذکر شده و اینجانب نیز بدانها اشاره کردهام.
مشهور است که عرفا و حکما، بیشتر راهحلهایی فردگرایانه برای غلبه بر درد و رنج بشری، قائل میشوند و از پرداختن به مشکلات اجتماعی و سیاسی و عمومی،تعمدا یا ناخودآگاه غفلت میورزند. شما در فصلی از کتاب به علل و عوامل اجتماعی و بیرونی درد و رنج بشری پرداختهاید. به نظر شما آیا از دید مولانا صرفا با تزکیه نفس و پرورش درون و رویکردی فردگرایانه میتوان بر رنجها و دردهای ناضرور غلبه کرد؟
جنابعالی با هوشمندی بسیار به نکته مهمی اشاره فرمودید که به نظرم امروزه به معضلی در میان حتی برخی روشنفکران جامعه ما تبدیل شده زیرا پرسش اصلی این است که آیا بدون توجه به آنچه در متن جامعه میگذرد و بدون اعتنا به مناسبات قدرت و شیوه حکمرانی یک جامعه میتوان از مردم انتظار داشت که در شکوفایی نفس خود تلاش کنند و باورها و احساسات و رفتار خود را بهبود بخشیده و بر رنجهای درون فایق آیند؟ برخی متفکران عزیز در جامعه ما متاثر از اندیشههای رواقی اینگونه میاندیشند و معتقدند چون حوزه اجتماعی و مناسبات قدرت و شیوه حکمرانی از اختیار ما خارج است و ما جز عواطف و احساسات خود تسلطی بر عوامل بیرون از اختیار خود نداریم؛ پس برای کاستن از رنج و دردهای غیرضروری باید افکار و احوال خود را مورد سنجش و ارزیابی قرار داده و بدین طریق به حس باطنی خوبی دست یابیم. البته چنین ادعاهایی در حد حرف و سخنرانی و چاپ کتابهای فانتزی موثر است گرچه اعتقاد دارم بعضی از تعالیم رواقی نیز واجد نکات آموزنده بسیاری است ولی دوستان عزیز توجه ندارند؛ برخی از رنجهای آزاردهنده روحی برخاسته از عدم تامین نیازهای اولیه مثل غذای کافی، مسکن مناسب، شغل پردرآمد، امکانات رفاهی و بهداشتی، امنیت روانی و امکانات و تعلیم و تربیت مناسب است که در صورت عدم تامین آنها شخص دچار آشفتگی روحی شده، تعادل خود را برای دستیابی به آرامش روان و گریز از تشویش و اضطراب روحی از دست میدهد و زندگیاش با رنج و درد سر فراوان روبهرو میشود. ضمن آنکه یک جامعه ناسالم به جهت تکیه بر قدرت میتواند ناهنجاریهای خود را بر افراد جامعه القا و در رفتار آنها تزریق کند. در جامعه ناسالم افراد فرا میگیرند که برای تامین معیشت خود گاهی دروغ بگویند یا رشوه بدهند یا تقلب کنند، یا لباس خفت و فرومایگی را به تن کرده و از این طریق به خواستهای خود برسند.گفتن اینکه بیاعتنا به سلامت یا عدم سلامت جامعه باید به تهذیب نفس پرداخت و گریبان خود را گرفت ضمن غیرواقعی بودن این ادعا فقط رفتار ناشایست حکمرانان نالایق توجیه میشود و راه کاستن از رنج و دردهای غیرضروری انسانها در عمل مسدود میشود. آری بسیار از عارفان و حکیمان ما همان طورکه اشاره فرمودید راه ساده تهذیب دورن را برای کاهش رنجهای روحی سفارش میکردند و باور نداشتند که روح در یک نظام ناسالم میشکند و آدمی را در غلبه بر آسیبهای درونی یاری نمیکند. ولی مولانا بر عکس در موارد قابل توجهی هم به فرهنگ و هم نحوه حکمرانی سیاستمداران و هم به کسانی که به دروغ لباس فضل و دیانت پوشیده و موجب فریب و اندوهناکی زندگی آنها میشوند، اشاره میکند و هشدار میدهد که مردم اگر نسبت به این موضوع حساس نباشند زندگیشان پر از اندوه و دردسر خواهد شد. او میگوید: چونکه حکم در دست گمراهی فتاد/ جاه پنداری که در چاهی فتاد. اگر یک فرد نالایق سوار بر اسب قدرت شود، جامعه را فاسد میکند و به این ترتیب در آن شورهزار درخت بلوط به بار نمیآید و میوه نمیدهد: جمله صحرا مار و کژدم پر شود / چونکه جاهل شاه حکم مر شود. یعنی وقتی جاهلان بر مسند بنشینند، زندگی مردم تباه شده و از هر گوشه آن بانگ رنج انسان به گوش میرسد. پس برای کاهش رنجهای ناشی از فقر و نابسامانیهای اجتماعی باید جامعه را اصلاح و به نقد و انکار مجرمان همت نهاد. بنابراین مولانا از نادر شخصیتهای معنوی است که معتقد است علاوه بر چالاکی نفس در غلبه بر رنجهای سیاه درون؛ جامعه نیز باید بستر بالندگی روح را در پیروزی بر عوامل رنجزا فراهم آورد و امکان بیرونی شکوفایی نفس را مهیا کند.
شما در فصل دیگری از کتاب از درد یا رنج دانایی یا فرزانگی یاد کردهاید. مرادتان از دانایی و فرزانگی چیست؟ آیا هرگونه سوادآموزی و دانشاندوزی را میتوان فرزانگی تلقی کرد؟
مرادم از دانایی یا فرزانگی داشتن سواد و آگاهی بیشتر پیرامون انسان و جهان نیست. وقتی مفهوم دانایی را به همراه فرزانگی به کار بردم، اشاره به جانهای شریفی داشتم که از روشنایی و بیداری درون برخوردار بوده و قدرت تمیز و تشخیص امور واقعی از امور توهمی و فریبنده را دارا هستند. آنها میدانند چگونه باید رفتار کنند تا در متن زندگی کمتر آسیب دیده و کمتر دچار حسرت و سردرگمی شوند. چنین تحلیلی لزوما به معنی با سوادتر بودن و اندوختن دانش ظاهری نیست گرچه به دست آوردن سواد و آگاهی میتواند بستر مناسبی برای فرزانگی باشد. اجازه بفرمایید به تعبیری دیگر هم بیان کنم. دانش و سواد بیشتر به ویژه دانش تجربی؛ آنچه به دست میدهد درک واقعیت این جهان است مانند انواع نظریههای گوناگون فیزیک، شیمی، مکانیک یا نظریههای جامعهشناسی، مردمشناسی، اقتصاد، تاریخ و حتی روانشناسی. اینکه ماهیت جهان چیست (در همان حدی که کانت در نقد عقل عملی اجازه میدهد) غیر از آن است که بگوییم در جهان چگونه باید زندگی کرد. بسیاری از مردم اطلاعات گستردهای پیرامون انسان و جهان و طبیعت و شریعت در ذهن جمعآوری میکنند اما در برابر سادهترین آسیبهای نفسانی؛ تمایلات ناصواب درونی زانو میزنند. ولی انسان فرزانه از روی بیداری درون و بصیرت باطنی که البته با ممارست و جهد و تحمل رنجهای بسیار به دست آمده؛ میتواند از پس هیولاهای درون و بیرون رها شده و زندگی سالم و با نشاطتری را تجربه کند. شاید به این سبب است که پیامبران در پی این نبودند تا به پیروان خود درس ماهیت و چیستی جهان را بدهند. میل آنها به این سمت بود تا به آدمیان یاری رسانند که بتوانند بهتر زندگی کنند و از گزند رنجهای سطحی و آزاردهنده خویش را رها کنند. اینکه مولانا میگوید: من ز مکر نفس دیدم چیزها/ کو برد از سحر خود تمییزها، ناظر به همین بحث مهم است که نفس و دوری از فرزانگی آدمی را در خوابی عمیق فرو میبرد که عاقبت آن درد است و خاموشی. بنابراین فرزانگی تحولی روحی است که چشم واقع بین آدمی در اثر آن گشوده میشود تا انسان با درکی بهتر و نگاهی ژرفتر جریان زندگی را دنبال کند و کمتر گرفتار علفهای هرز ذهنی و بیرونی شود: دیده سیر است مرا / جان دلیر است مرا // زهره شیر است مرا / زهره تابنده شدم. این وضعیت درخشان فرزانگی است در برابر آنهایی که سواد کافی دارند ولی نمیدانند راه بهتر زیستن در این کره خاکی چگونه است و در نهایت میگویند: ای دریغا بود ما را برد باد / تا ابد واحسرتا شد للعباد.
اگر دانایی و فرزانگی به بیان شما با رنج و اندوه ملازمت دارد یا ناگزیر همراه است، آیا بهتر نیست که انسان دانایی و فرزانگی کسب نکند؟
درباره کیفیت رنج؛ به نظر میرسد به تناسب تاثیری که در روح و باطن آدمی و روند زندگی میگذارد باید قضاوت و داوری کرد. همانطورکه گذشت و اشاره شد؛ برخی رنجها آدمی را از پای در میآورند؛ از ارزش و آرامش جان میکاهند و اثری تلخ و گاهی جبرانناپذیر در زندگی از خود به جای میگذارند. رنج دلبستگیهای حقیر؛ رنج برخاسته از جهل و نادانی و رنج وابستگی به تایید و تکذیب دیگران از این جنس است. پرواضح است که برای به دست آوردن زندگی مطلوب باید جهد بسیاری کرد تا از شر چنین رنجهایی به تدریج و به آدمی کاست و به آسودگی درون رسید. اما رنج فرزانگان از نوعی دیگر است. آنها به یک زندگی سطحی بیمحتوا راضی نیستند و در پی تجربه سپهر زندگی اخلاقی و مومنانه و حیاتی اصیل نیز بیقراری میکنند. آنها از شر نفس میگریزند و با شکیبایی و تابآوری میکوشند چشم به روی شیرینیهای فریبای جهان ببندند. فرزانگان هم رنگ جماعت نمیشوند و با حفظ استقلال درون میخواهند آزاد و رها زندگی کنند و حاضر نیستند از آداب و سنتهای غلط رایج جامعه با چشمانی بسته تبعیت کنند. فرزانگان نمیتوانند با ظلم و بیداد کنار آمده و از مجرمان حمایت کنند و این جماعت فاخر نسبت به انسانها عشقی بیتوقع میورزند و حاضرند برای کاستن از رنج و دردهای آنها مشارکت کنند. تمام آنچه اشاره شد با تحمل رنج و سختیهای بسیاری همراه است با این تفاوت که رفتن زیر بار چنین محنت و مشقتی موجب تباهی جان و کشمکش درون و حسرت روانی نمیشود و از قضا با خود آسودگی خیال و رضایت باطنی به همراه میآورد. بله کندن از خاک سخت و دردآور است؛ طرد شدن و تنهایی غمانگیز است؛ تحمل محدودیت و درگیری با ستمگری مخاطرهانگیز است اما در عمق جان آدمی و در لایههای زیرین نفس انسان سروری جاری است که بر همه جاذبههای شیرین اما فریبا و کشنده مادی میارزد و آدمی را خشنود و راضی نگه میدارد: رقص و جولان بر سر میدان کنند/ رقص اندر خون خود مردان کنند// چون رهند از دست خود دستی زنند/ چون جهند از نقص خود رقصی کنند// مطربانشان از درون دف میزنند/ بحرها در شورشان کف میزنند. بنابراین نوع رنجی که فرزانه میکشد برون شدن از تاریکی و تجربه دلنشین همنشینی با روشنایی است که با همه رنجهای گرانش فرزانه را به سماع و رقص میکشاند و در عین آزرده شدن ساحتهایی از وجودش؛ باطن و سر او را در شادمانی عمیق و آرامش وثیق غوطهور میسازد. به این منظور برای فرزانه چنین رنجهای موهبت بزرگ الهی و تحمل نکردن آنها عین سقوط در جهنم زندگی است: درد آمد بهتر از گنج جهان/ تا بخوانی مر خدا را در نهان. در غزلیات میفرماید: هیچ طبیبی ندهد بیمرضی حب و دوا/ من همگی درد شدم تا که به درمان برسم. یک دنیا تشکر و از مهر و لطف گرم و صمیمی شما که اینجانب را مهمان قلبهای مهربانتان فرمودید. سپاسگزارم.
نظر شما