به گزارش فرهنگ امروز به نقل از سایت انسانشناسی و فرهنگ؛ ژاک بوورس نوشت:
هر روز که میگذرد فرصت تازهای است تا متوجه شویم که مرگ بوردیو چه خلا عظیمی بر جای گذاشته و این نوع روشنفکر منتقد، که احتمالا او از آخرین نمایندگانش در فرانسه بود، تا چه حد کهنه شده است.
به نظر من، آنچه دارد جایگزین میشود، به خوبی، در هجونامه ژان کلود میلنر به نام «آیا در فرانسه حیات روشنفکری وجود دارد» بیان شده است: «دعوت روشنفکران به خدمت جای خود را به مرحله دیگری داد. این بار صاحبان نفوذ اضافه کردند که خدمت کردن کافی نیست؛ باید متواضع هم باشید و از به رخ کشیدن معلومات زیاد و نفوذ ناخوشایندتان دست بردارید. از کلژ دو فرانس گرفته تا در مطبوعات سر و کله سخنوران حرفهای پیدا شد که نظریهپردازانی متواضع شدند. و از این رو است که روشنفکر امروز، در مقابل صاحبان قدرت، ترسو و کم جرات و در برابر ضعفا خشن است؛ جاه طلبی است بدون هدف، نادانی است که خود را زیر قبای فضل فروشی پنهان میکند. او، در توجه به جزئیات، بیدقت؛ و در به کار بردن آنها، نادرست است»[۱].
حتی اگر میلنر تمایل به آرمانی کردن دورههای گذشته داشته باشد، که در چنین مواردی رایج است، اما نظراتش درباره به قدرت رسیدن نوعی از روشنفکر، که بوردیو به ویژه رفتار و آدابشان را خوب میشناخت و پیدایش آنها را پیش بینی و توصیف کرده بود، در کل صحیح هستند. من اخیرا واژه «روشنفکر ملاحظهکار» را برای آن دسته از روشنفکرانی پیشنهاد کردم که مواظبند مبادا تصویر کسی را بدهند که معلوماتشان از دیگران بیشتر و یا از وجدان آگاهتری برخوردارند. آنها، هیچ فرصتی را برای اظهار کرنش در مقابل اشکال مختلف قدرت اقتصادی، سیاسی، رسانهای، مراجع اخلاقی و مذهبی، اعتقادات مردمی و یا حتی در برخی از موارد، پیشداوریها و تعصبات از دست نمیدهند.
یکی از موضوعات مورد بحث من با بوردیو در این سالهای اخیر، مسئله تحولات دوران جدید بود. نکتهای که باید در اینجا به آن توجه کنیم این است که او دقیقا از کسانی بود که تا لحظه آخر مخالفت خود را با فروتنی گول زنندهای که امروزه توصیه میشود، حفظ کرد. به عبارت دیگر، او بر سر مقوله صلاحیت و سواد، با دادن هر گونه امتیاز و کوتاه آمدنی که به قصد راضی نگاه داشتن عده بیشتری باشد، مخالف بود.
او هرگز نقش روشنفکر، حتی و به ویژه اگر جامعهشناس باشد، را به این محدود نمیدانست که امور اجتماعی را در ابعاد مختلفش، از جمله در جنبههای غیر قابل قبولش صرفا منعکس کند (آنطور که امروز، بیش از پیش، طلب میشود) و تا حد ممکن از قضاوت، یا اظهار نظری که موجب شوک احتمالی و یا برخورد غیر منتظره و خشنی با بازیگران صحنه اجتماعی شود، خودداری کند. از نظر بوردیو، وظیفه اصلی جامعهشناس، هیچگاه، آن طور که استاد راهنمای تز الیزابت تسیه[۲] میگوید «بو کشیدن امر اجتماعی»، از جمله احتمالا در مشمئزکنندهترین بخش آن نبوده؛ آن هم برای کسی که درجهای از اصول اخلاقی و روشنفکری را حفظ کرده باشد. وظیفه روشنفکر، دستیابی به معرفتی واقعی از ساختکارهایی است که بر امر اجتماعی حکومت میکنند؛ و این، به مدد شیوههایی به دست میآید که بدیهی و فوری نیستند؛ و برای ایجاد تحولی در ساختکارها، دستیابی به شناخت و معرفت، نه تنها مطلوب، بلکه ضروری نیز میباشد.
برای فهم بعضی از حملاتی که بوردیو در سالهای آخر زندگیش با آن روبرو بود، این جنبه مسئله بسیار اساسی است؛ زیرا، او در موقعیتی قرار گرفته بود که گویی میبایستی در مقابل آن چیزی که دموکراسی و مساوات در شناخت و اعتقادات نامیده میشود، از موضع علمگرایی و نخبهگراییاش دفاع کند.
در مقالهای به نام «برای کثرتگرایی رسانهای» که در هیجده سپتامبر ٩٨ در روزنامه لوموند منتشر شد، فیلیپ سولرز، یکی از نمونههای روشنفکر ملاحظهکار، عصر ما را عصر کثرتگرایی، شک، عصر چهرههای جدید، حوادث غیرمترقبه، عصر برخورد و رو در رویی و خاص بودنهای سرسختانه توصیف کرده است. او به روشنفکران توصیه میکند که بعد از این باید بپذیرند که با هر مخالفت و بحثی، از هر سو که باشد، و بدون توجه به درجه صلاحیت و جدیت صاحبان این نظریات، برخوردی مساوی داشته باشند.
آلن فینکل کروت این مطلب را روشنتر بیان میکند و میگوید: بر خلاف ظاهر، این قدرت سو استفادهگر رسانههای گروهی نیست که مورد حمله بوردیو قرار دارد؛ بلکه، چیزی است که میتوان آن را «غیر قابل کنترل بودن دموکراتیک» نامید؛ چیزی که بوردیو نمیتواند بپذیرد، یگانه بودن قدرت نیست بلکه گوناگونی صداهاست که در تساوی با صدای او، خود را به گوش میرسانند. این تنگ شدن فضای عمومی نیست، بلکه خود وجود این فضا است که او نمیتواند قبول کند[۳].
این نکتهای است که به ویژه باید بر آن تاکید کرد. از زمانی که برای بخشی از دنیای روشنفکری (دست کم و به طور قطع برای روشنفکرانی که از طریق وسایل ارتباط جمعی مشهور شدهاند) رسانههای گروهی به مظهر کثرتگرایی دموکراتیکی تبدیل شدهاند که توسط آن میتوان در واقع کاملترین شکل نسبیتگرایی و ذهنیتگرایی را در امر اعتقادات و نظرات بیان کرد (مثلا: این عقیده من است، انتخاب من است...)، روشنفکری که به امر انتقاد رسانههای گروهی مبادرت ورزد، به ویژه اگر او این انتقادات را از منظر شناخت و معرفت واقع بینانه و عینی و حتی بدتر از آن علمی مطرح کند، دارای همه مشخصاتی است که میتوان او را متهم کرد که حاضر نیست در بازی دموکراسی واقعی شرکت کند.
انتشار کتاب «فقر جهان» در سال ١٩٨٣ اغلب به عنوان نقطه عطفی در مسیر روشنفکری بوردیو به حساب میآید؛ زیرا در این زمان است که او کاملا درگیر عمل سیاسی و فعالیت رسانهای میشود. البته، این شیوه برخورد خیلی سطحی است؛ زیرا نوشتههای بوردیو، از همان آغاز که به تجربه استعمار در الجزایر مربوط میشد تا آثار اخیرش، همیشه دارای همان ویژگی تعهد سیاسی اجتماعی شدید هستند. اما، عجیبتر، نظریه رایجی است که بر اساس آن بوردیو از زمانی که به مبارزی اجتماعی تبدیل شد (یعنی طرفدار)، دیگر به نحوی از عالم بودن دست بر داشت.
توماس فرنتزی در مقالهای که در نوزده ژانویه ٢٠٠١ در لوموند با عنوان «روشنفکران در نبرد» به چاپ رسید، مینویسد: بوردیو در سالهای آخر زندگیش، در بسیاری از اظهار نظر کردنهای عمومیاش، از مقام فاضل عالم به نفع موضع مبارز متعهد چشم پوشید.
شکی نیست که بوردیو هرگز نمیتوانست چنین نظر غیر قابل قبولی را بپذیرد. او عقیده نداشت که حضور فعال در صحنه اجتماعی و پرداختن به سوالهایی همچون وسائل ارتباط جمعی به طور کلی و تلویزیون به طور خاص که موجب جلب بیشتر عامه مردم میشود، به قیمت صرف نظر کردن از برخورد علمی است.
به رغم آنچه در این مورد گفته یا نوشته شده است، بوردیو هیچگاه معتقد نبود که در رابطه با مسائل علمی، موقعیت مبارز متعهد بتواند جایگزین مقام عالم متفکر شود. همانطور که آلن آکاردو میگوید: عالم، با اخلاصی موشکافانه، به وظیفه عینیگرایی که اخلاق علمی ایجاب میکند و با مبارزه برای قبولاندن نمادین حقیقت حوزه اجتماعی است که به خود فرصت میدهد تا بتواند به وظیفه اخلاقی همبستگی با ستمدیدگان عمل کند و سلاح نمادین براندازی علیه نظم موجود را در اختیارشان قرار دهد.[۴]
بوردیو در سالهای آخر، مثل روزهای نخست، هیچگاه بر این باور نبود که بین پژوهش برای شناختی عینی و ضرورت عمل سیاسی و اجتماعی باید یکی را انتخاب کرد و حتی در مورد موضوعاتی که قاعدتا مورد توجه عام است معتقد بود که بین برخورد روشمند، دقیق و علمی جامعهشناس حرفهای و سخنوری و لفاظیهای روشنفکران محبوب رسانههای گروهی که برای جایگزینی گروه اول با کمال میل به آنها میدان میدهند، دره عمیقی وجود دارد. به عبارت دیگر، او یقین داشت که در زمینه مربوط به تعهد اجتماعی، تنها انتخاب موضع و اعتراض کافی نیست، بلکه ابتدا باید شناخت و فهم درستی از مسائل به دست آورد.
کتاب پرفروش «فقر جهان» نقش مهمی در شناساندن جامعهشناسی به تعداد کثیری از مردم که احتمالا به کلی از آن بیاطلاع بودند و دلیل خاصی هم برای توجه به آن نداشتند، بازی کرد. او فصل اول کتاب را به همه آنهایی که امروز مظهر بالاترین درجه رنج، خفت و گاهی ذلت اجتماعی به شمار میروند، تقدیم کرد. او با این کار، تعهد اجتماعی خود را نسبت به همه رانده شدگان از جامعه، به طور علنی و رسمی، آشکار کرد. البته منظور اصلی، رنجهای پرولترهای جدید است؛ اگر بپذیریم که امروز هنوز گروه یا طبقهای و یا در هر صورت واقعیتی اجتماعی وجود دارد که بتوان آن را پرولتاریای جدید نامید که بوردیو بر سر آن هیچ تردیدی نداشت. اما، فقر اجتماعی صرفا تهیدستی ساده مادی نیست؛ بلکه مسلما میتواند به نحوی شامل خود دنیای روشنفکری نیز بشود.
بوردیو کسی بود که فقر جهان، همیشه و در همه اشکالش، او را به شورش وا میداشت. من، خودم، با نظر ژرار نواریل بسیار موافقم. او، در کتاب اخیرش، درباره جنبه به اصطلاح رادیکال تعهد در نزد بوردیو و تندی در شیوه برخورد که از همین ناشی میشود چنین میگوید: «جامعهشناسی بوردیو مانند فلسفه میشل فوکو (.....) استدلالهایی را در دسترس من قرار داد تا بتوانم با مارکس، علیه مارکس بیاندیشم. دو عامل موجب این گذار شدند. اول اینکه: خشونت سبک بوردیو دست کمی از برخورد تند مارکسیستها نداشت؛ چیزی که در آن دوره مرا خیلی جذب میکرد زیرا یقین داشتم که گفتمان رادیکال، به ناچار، بازتاب تعهدی رادیکال است. ثانیا: جامعهشناسی بوردیو، شعار لنینی «تنها، حقیقت انقلابی است» را، که من در ابتدای سالهای هفتاد پذیرفته بودم، به شیوه خودش، بیان میکرد؛ به عبارت دیگر، برای خدمت به محرومان کافی است حقیقت را کشف و اعلام کرد. اما، راه کاری که بوردیو پیشنهاد میکرد، به نظرم، رضایتبخشتر از روش قبلی بود؛ زیرا، او به جای سخنان مجرد درباره مبارزه طبقاتی و علم تاریخ، تحقیق تجربی را عمده میکرد. به علاوه، در حالیکه مارکسیسم همه تمرکزش را بر مسئله قدرت اقتصادی قرار داده بود، بوردیو ابزاری در دسترس ما قرار میداد که موجب شناخت بهتری از تسلط فرهنگی یا نمادین میشد. من در زمان درگیری «لونگ وی» بود که تمامی اهمیت آن را کشف کردم؛ زیرا، دیگر زرادخانهای از استدلال در اختیار داشتم که بتوانم با آن انتقاد علنی کارگران ذوب آهن از «سخنگویان» را مستدل بیان کنم.»[۵]
به زعم من، ملاحظات نوواریل میتواند از طرف تعداد کثیری از روشنفکران نسل من، که با اندیشه و کار بوردیو همین رابطه را دارند، تکرار شود. من، بارها از بوردیو شنیدم، بهخصوص هنگام انتقاد از طرز فکر و رفتار شاگردان آلتوسر، که با لحنی نیمه شوخی و نیمه جدی، خود را، تنها روشنفکر فرانسوی حقیقتا مارکسیست آن زمان میدانست. او با این حرف میخواست بگوید تنها کسی است که به کار بررسی و پژوهش تجربی واقعیت اجتماعی میپردازد؛ کاری که مارکسیستهای امروز، میبایستی، وظیفه خود بدانند.
حال، این سوال طرح میشود که بوردیو تا چه حد معتقد بود که برای خدمت به محرومان کافی است حقیقت حوزه اجتماعی را کشف و آشکار کرد؟ او، به طور قطع، این را شرطی ضروری میدانست، امری که قابل فهم است؛ زیرا اگر روشنفکری بتواند، به عنوان روشنفکر، برای محرومان خدمتی انجام دهد، احتمالا تنها از طریق کاری است که ارائه میکند و میتواند شناخت را در اختیار بقیه قرار دهد. اما، آیا این شرط ضروری، کافی هم میباشد؟ به نظر من، بوردیو در این باره مردد بود و یا بعدا، با گذشت زمان، مردد شد. من این مسئله را خوب میشناسم؛ زیرا اغلب درباره آن با او به بحث نشستهام و در واقع از موضوعاتی است که بر سر آن هیچگاه نتوانستیم به توافق برسیم.
من همیشه فکر کردهام خیلی خوشبینانه است بگوییم که شناخت و فهم، لزوما، بر فرد آگاه شده میباید و یا حتی میتواند به طور گسترده تاثیر آزاد کنندهای بگذارد. این فرضیه، به خصوص در دوران اخیر، به سبب وقایع، مدام زیر سئوال قرار گرفت. حقایق جامعهشناسی انتقادی میتواند به طرز کم و بیش وقیحانهای امری کاملا درونی شود؛ بدون آنکه بتواند چیزی را در رفتار افراد ذینفع تغییر دهد. آنها با علم به حقیقت، به همان شیوه قبل ادامه میدهند، با این توجیه که از نظر خود جامعهشناس، همه، کم وبیش، همان نقشی را بازی میکنند که از قبل پیشبینی شده و اساسا نمیتوان کار دیگری انجام داد.
بوردیو بارها به من گفت از مطلبی که در «عقلانیت و وقاحت» نوشته بودم عمیقا یکه خورده است. من در این نوشته به این مطلب اشاره کردهام که چطور عمیقترین شناخت، مثلشناختی که ما مدیون جامعهشناسی و علوم انسانی هستیم، میتواند در عمل، نه تنها مشوقی در جهت تلاش برای رهایی نباشد، بلکه بر عکس، به تن دردادن و وقاحت تبدیل شود.
با اینکه ممکن است به نظر شگفتآور بیاید، اما بدبختانه این دیگر امر مسلمی است؛ استفادهای که امروز از روشنفکرانی که در زمان خود در زمره انقلابیترینها قرار داشتند، میشود، مثل میشل فوکو که ظاهرا برای برخی از صاحبنظران «مدف» (سندیکای سرمایهداران) به عنوان نویسنده مرجع به شمار میرود، تایید جالبی است بر این نظر.
بدون شک، حق با آلن آکاردو است. او یادآوری میکند که اگر بینش بوردیو از روابط اجتماعی نزد مدیران جامعه چنین دشمنی به وجود آورد، به این علت بود که «این بینش، از همه کسانی که آن را جدی میگیرند، دعوت میکند تا منطقی عمل کرده و موضع و جناح خود را مشخص کنند».[۶]
اما جای نگرانی است که، بدبختانه، دیگر چیزی وجود ندارد که انسان امروز، به سادگی، به آن عادت نکند و آخرالامر به نظرش همانقدر نامعقول ولی در عین حال طبیعی بیاید. متاسفانه، یک جور فکر کردن و جور دیگر رفتار کردن میتواند به نوعی به عادتواره (ابیتوس) بدل شود و حتی میتواند شکل کامل عادتواره مدرن را به وجود آورد. البته، میتوان اطمینان داشت که بوردیو، به اتفاق آرا و علنی، به عنوان دشمن شماره یک مدافعین نظم لیبرالی باقی مانده است و افکار و نظراتش، مثل موردی که در بالا به آن اشاره کردم، نمیتواند تا مدتها مورد سو استفاده و بهره برداری قرار گیرد. همانطور که میشل اونفری میگوید: در حال حاضر اتفاق آرای چشمگیری علیه او وجود دارد که بسیار گویا و در نهایت اطمینان بخش است. او توضیح میدهد که دلیل آن بدیهی است؛ زیرا، پیر بوردیو مبارزه علیه سرمایهداری را، درتعبیر لیبرالیش، به طور روشن و علنی ابراز میکند و در نتیجه، همه آنهایی را که از این سیاستها دفاع میکنند، همچون دشمن به ارث میبرد؛ خواه دست راستی باشند خواه دست چپی؛ یعنی اغلب مطبوعات، به جز چند مورد نادر و تعداد محدودی از روزنامهها که در آنها میتوان بزرگداشتی واقعی برای بوردیو را مشاهده کرد؛ بزرگداشتی که در آن اثری از انتقاد کنایهآمیز، یا ناسپاسی شاگردی قدیمی و یا لابلای خطوط خبرنگاری جنجالی و بیاصول، اما سیاستمدار و زبردست، یاد آوری مشروطی دیده نمیشود.
اما در زمانی که پول به مثابه دورنمای انکار ناپذیر، اصول و آیینی فراهم میکند که مجموعه موضعگیریهای عقیدتی، ملی و جهانی، حول آن سازمان مییابد، تعداد انگشت شماری از روشنفکران، متفکرین، فلاسفه و دیگر بازیگران جهان ایده آشکارا مخالف خود را با تسلط لیبرالی و غلبه کامل قانون بازار بر تحولات کره زمین، بیان میکنند.[۷]
معهذا، وقتی که بر سر قابلیت و نقش روشنفکران برای تاثیرگذاری و تغییر در جهان تعمق کنیم، به ناچار و بیدرنگ، متوجه میشویم که هیچ چیز آسانتر و رایجتر از این نیست که تندروترین و منتقدترینشان را باور کنیم، و در عین حال از هر گونه نتیجه گیری عملی خودداری ورزیم.
در مورد شانس موفقیت در افشاگری از سو استفادههایی که نظام رسانههای گروهی از قدرت ویژه خود میکنند، این مسئلهای است که به طور وسیع مطرح میشود. وقتی بوردیو اظهار میکند که انتقاد نظری و علمی از رسانههای گروهی باعث میشود که آگاهی به وجود بیاید و از این راه تغییری در رفتار فردی و شاید بهبودی در مسائل پدید آید، آدم دلش میخواهد حق را به او بدهد. در کتابش درباره تلویزیون میگوید: «من یقین دارم (همین حضور در تلویزیون شاهدی بر این مدعا است) که بررسیهای این چنینی، احتمالا میتوانند اوضاع را تغییر دهند. همه علوم این ادعا را دارند. اگوست کنت میگفت وقتی میگوییم علم یعنی پیشبینی و پیشبینی یعنی عمل و حرکت؛ علوم اجتماعی نیز میتوانند مثل سایر علوم، چنین جاه طلبی داشته باشند».[۸]
من، در مورد نتایجی که تا امروز از طریق جامعهشناسی انتقادی رسانهها به دست آمده مشکوک هستم، اما صداقت مجبورم میکند تا بگویم که من هم بیشتر از بقیه نمیدانم چه چیزی میتواند علیه این قدرت بی در و پیکر که تا این حد مسلح و حمایت شده است، موثر و کار ساز باشد.
البته در مقابل انتقاد مضحک کسانی که میگویند بوردیو در بین دشمنان رسانههای گروهی، از همه بیشتر در رسانهها حضوردارد، حق با میشل اونفری است که میگوید: «انتقادی که از طریق رسانهها انجام شود به هیچ وجه متناقض با حضور در آنها نیست».[۹]
منظور این سفسطهگرانی که معتقدند اگر از تلویزیون انتقاد میکنیم، پس نباید دعوتشان را قبول کنیم، چیست؟ آیا انتقاد از عملکرد رسانههای گروهی باید در خلا انجام شود؟ آیا بدیل دیگر، به معنی قبول دعوت و رفتن به تلویزیون برای مدح و ستایش قدرت آنها است؛ و در غیر اینصورت، برای حفظ توانایی انتقادی اصلا نباید به آنجا پا گذاشت؟ من، به نوبه خود، این استدلال را اشتباه میدانم؛ زیرا، امکان دیگری نیز وجود دارد و آن رفتن و انتقاد کردن است و از این راه اثبات مشروعیت انتقادات از طریق خود رسانههای گروهی است.[۱۰]
اونفری، مثل همه متفکرانی که از طریق رسانههای گروهی به شهرت رسیدهاند، دچار سادهنگری است؛ زیرا پیشاپیش خلوص نیت مخالفین را زیر سوال میبرد (البته بوردیو به این دسته تعلق ندارد) و میگوید: اگر اینها مخالف ظاهر شدن در صحنه تلویزیون هستند، به این علت است که هرگز آنها را دعوت نمیکنند و یا اینکه میدانند که در مقابل دوربین راحت نخواهند بود.[۱۱]
من از خود میپرسم: آیا این خطر وجود ندارد که متفکری مثل ژول ویلن را نیز در زمره «راهبان لائیکی» قرار دهد که به زعم او «در قلههای بلند آسمان نظر و فکرنشستهاند، جایی که خالی و غیبت در آن حکمروایی مطلق دارد».[۱۲]
او کسی است که مورد تحسین ویژه بوردیو بود و به نظر او از معدود کسانی است که امروز حرف مهم و اساسی برای گفتن دارد؛ با اینکه «حضور انتقادی» در رسانههای گروهی، بیشک، نسبت «به سکوتی بیحاصل، مثل نبودن»[۱۳] قابل ترجیح است، اما به نظر من بخش عمدهای از روشنفکرانی که برای توجیه پاسخ مثبتشان به رسانههای گروهی از این استدلال استفاده میکنند، بیشتر میخواهند حضور داشته باشند تا واقعا بخواهند انتقاد کنند. این امر، به هیچوجه، در مورد بوردیو صدق نمیکند. ولی این مسئلهای نبود که میخواستم اینجا دربارهاش صحبت کنم.
به نظر من، پرسش این نیست که آیا میتوان رسانههای گروهی را از طریق حضور در آنها، با موفقیت مورد انتقاد قرار داد یا نه (بخصوص موفقیتی که از طریق رسانهها به دست میآید). این کار، به طور قطع، شدنی است و حتی میتوان گفت که از طرف خود نظام پیشبینی شده و مطلوب نیز هست. اما، همه مسئله در این است که بدانیم این انتقادات، تا چه حد شانس تاثیرگذاری واقعی دارند و آیا تاکنون و یا در آینده موفق خواهند شد، قدرت مورد انتقاد را، هر چند مختصر، متزلزل کنند و در تحولی که تقریبا اجتناب ناپذیر به نظر میرسد، تاثیری بگذارند؟ تحولی که بر سر آن، از مدتها پیش، دیگر هیچکس کوچکترین ابزاری برای تاثیر گذاشتن ندارد.
کریستفر لاش گوشزد میکند که وسائل ارتباط جمعی به سبب طبیعت ویژهشان، همانند نظامی زنجیرهای، تمرکز قدرت و ساختار سلسله مراتبی جامعه صنعتی را تقویت میکنند و این کار را آنطور که منتقدین چپ فکر میکنند (یعنی توسط انتشار ایدئولوژی استبدادی که از وطنپرستی، نظامیگری و یا اطاعت حاصل شده) انجام نمیدهند؛ بلکه با نابود کردن خاطره جمعی؛ با ایجاد نوع جدید «استار سیستم» به جای قدرتی که میشد به آن اعتماد کرد؛ و با برخوردی مساوی در مقابل همه ایدهها، برنامههای سیاسی، مناقشات و همه درگیریها عملی میکنند؛ انگار، همه این موضوعات از نظر اخبار روز جالب و برای جذب و حفظ حواس بازیگوش تماشاچی، به نسبت مساوی، قابل توجه هستند؛ و در نتیجه، به همان نسبت هم، قابل فراموش شدن و عاری از هر گونه معنایی میباشند».[۱۴]
در چنین شرایطی، چه چیزی میتواند مانع شود که انتقاد از رسانههای گروهی، خود به موضوعی با برد رسانهای تبدیل نشود و مثل هر موضوع دیگری، برای لحظهای، توجه بازیگوش تماشاچی یا خواننده را جذب کند، ولی در عین حال فراموش شدنی باشد و همه امکانات به فراموشی سپردن را، هر چه سریعتر، مثل سایر موضوعات داشته باشد. بنابراین لازم نیست که نخبهپرست یا وسواسی یا بدبین بود تا هم بر سر مسئله کارآمد بودن این انتقادات از رسانهها که در خود رسانههای گروهی انجام میشود، سوالات جدی طرح کنیم؛ هم اینکه، رفتار و بر خورد روشنفکرانی را زیر سوال ببریم که به خود میبالند؛ چون هم در رسانهها محبوبند و هم میتوانند برخورد انتقادیشان را حفظ کنند.
برای توضیح این مطلب، لازم نیست به تئوریهای توطئه متوسل شد و یا به بازیگران مربوطه و به خصوص بازیگران قدرتمند نسبت فساد و انحراف ویژهای داد.
برای بوردیو، نیروی شری که در عرصه اجتماعی عمل کند، وجود ندارد؛ بلکه نظامهایی وجود دارند که باید منطقشان و یا به زبان بوردیو حوزههای این نظامها را توضیح داد که عملکردشان از قوانینی پیروی میکنند که اگر بلافاصله قابل شناسائی نباشند؛ غیر قابل کشف هم نیستند.
بوردیو هم، مثل کراوس، انتقاد از روزنامهنگاران را به منظور توجیه کردن روشنفکران انجام نداده است. ژرار نواریل مینویسد: کلید و رمز بینش جامعهشناسی بوردیو، بیشک، انتقاد از روشنفکران است. اصطلاح «قدرت نمادین» که او برای توضیح این شکل قدرت و تسلط خلق کرده، از این فکر نشات میگیرد که همه روابط اجتماعی توسط زبان، همگانی (مدیاتیزه) میشوند.[۱۵]
در واقع، این نکته اساسی تفکر بوردیو است. یکی از عوامل تبعیض، نابرابری در شرایط دستیابی به زبان و نابرابری در تسلط به اشکال تحمیلی زبان خوب و زیبا، بین عاملین قدرت نمادین و آنهایی که محکوم به تحمل این قدرت میباشند (قدرت، به طور عام، در ابعاد لزوما نمادیناش) و این، یکی از سرچشمههای اصلی تفاوت بین سلطهگر و تحت سلطه است. بوردیو بارها به موضوع امتیازات ویژه چشمگیر باز میگردد؛ این امتیاز، در اختیار کسانی است که ابزار عملیشان زبان است و توسط تواناییهایی که در قبولاندن تصویری از واقعیت به دیگران دارند، عمل میکنند؛ تصویری که برای معتبر بودن احتیاجی به واقعگرا بودن ندارد (و اغلب اوقات از کوچکترین عینیتی برخوردار نیست) بلکه، به این منظور طراحی شده تا واقعیت را به نفع آنها و در خدمت اهدافشان ارائه دهد. قدرت نمادین، قبل از هر چیز، قدرت هدایت انسانهای تحت سلطه برای دریافت و تعریف چیزها است، آنطور که منافع افراد مسلط ایجاب میکند.
البته، این نظر بوردیو درست است که رابطه روشنفکران با زبان و توانایی آنها در خلق جهانی که صرفا بر اساس حرفهایشان ساخته شده است، منشا مشکل خاصی است که دستیابی آنها را به واقعیت، به طور عام و واقعیت اجتماعی، به طور خاص، پیچیده میکند، اگر نگوییم غیر ممکن میسازد. اما، این نظر در مورد همه تولیدکنندگان فکر و گفتمان و به ویژه آدمهای سیاسی و خبرنگاران نیز صدق میکند و میتوان گفت که این روند، احتمالا، روز به روز، شدت خواهد گرفت؛ زیرا، امروز حکومت کردن، تقریبا، معادل ارتباط برقرار کردن است.
منبع: سایت فارسی لوموند دیپلماتیک (ir.lemondediplomatique.com)، فوریه ۲۰۰۴
[۱] ژان کلود میلنر: آیا در فرانسه حیات روشنفکری وجود دارد؟ انتشارات وردیه ٢٠٠٢ صفحه ٢۴
[۲] منظور بوورس، میشل مافزولی، جامعهشناس راستگرای فرانسه است که به دلیل راهنمایی تز دکتری الیزابت تسیه (زن طالعبین ۶۵ ساله) در مورد معرفتشناسی طالعبینی، با موج وسیع انتقادی از سوی بخش بزرگی از جامعه جامعهشناسان فرانسوی روبرو شد که آن را تنها متکی بر رویکردهای طالعبینی و فاقد هر نوع ارتباطی با ساختارهای پذیرفته شده علم جامعهشناسی میدانستند. (توضیح از سردبیر ویژهنامه)
[۳] آلن فینکل کروت: بیگناهی و راز را نجات دهیم، روزنامه لوموند، ١٨ سپتامبر ١٩٩٨
[۴] آلن آکاردو، «متفکر متعهد»، دفترهای مطالعات بربر، شماره ۲۷-۲۸
[۵] ژراز نواریل: اندیشیدن با، اندیشدن علیه، خط سیر یک مورخ، انتشارات بلن، پاریس، ٢٠٠٣، صفحه ١۵۶
[۶] همان
[۷] تجلیل از نابغهای خشمگین، بر مزار بوردیو، انتشارات گالیله
[۸] «درباره تلویزیون و سلطه روزنامه نگاری» انتشارات رزون دژیر، ١٩٩۶
[۹] همان صفحه ۶۴
[۱۰] همان صفحه ۶۴- ۶۵
[۱۱] همان صفحه۶۴ و همچنین مراجعه کنید به «در باره حضور در تلویزیون» بوردیو، لوموند دیپلماتیک، آوریل ١٩٩۶
[۱۲] همان
[۱۳] همان
[۱۴] کریستوفر لاش «فرهنگ توده یا فرهنگ مردمی؟» ترجمه از انگلیسی انتشارات کلیمات، ٢٠٠١
[۱۵] همان
نظر شما