به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ امروز سی و پنجمین سالروز شهادت شهیدان جاوید انقلاب اسلامی، محمدعلی رجایی و محمدجواد باهنر است.
شاید برای علاقهمندان به تاریخ شخصیتهای انقلاب اسلامی جالب باشد که در این روز تاریخی، ضمن مرور برخی اشعار و سرودهای سروده شده درباره شأن و مقام این دو عزیز، برخی از اشعار خود این دو شهید انقلاب را نیز از نظر بگذرانند.
در این باره میتوان به این سرود امیدوارانه محمدعلی رجایی در سالهای ابتدایی انقلاب اشاره کرد که با اندکی جستجو در فضای مجازی میتوان آن را با نوای زیبای خود او، شنید:
اگر صفا بُوَد، به دل وفا بود
همیشه بر سرت لطف کبریا بود
روا بود که حق برملا شود
اگر به راه حق جان فدا شود
که خون دل باغبان پیر
دهد شاخه ای غنچه ها شود
چو برملا شود، ز غم رها شود
جهان پاک ما، وه چه باصفا شود
تلاش و کوشش و پرتو امید
سرای جاودان میدهد نوید
به راه زندگی با صفا و مهر
به درگه خدا میتوان رسید
همچنین از این شهید بزرگوار، شعری هم تقدیم به همسرش موجود است که در زندانهای رژیم ستمشاهی سروده شده و در ادامه می آید:
تا بشیر تابناک روز، دامن گستراند
از فراز کوهساری دور در دامان صحرا
بوسه رگبار دشمن
دور از چشم عزیزان مینوازد پیکر خونین ما را
همسر من!
زندگی هر چند شیرین است
اما با تمام آرزوها دوست میدارم
به دشت سرخ خون گلگون برویم
یا که بر امواج هستی قطرهای شفاف باشم تا که از دریا بگویم
همسر من!
لاله ای خونین به روی سینه بنشان
چون شب اندیشان هراسانند از گلواژه ی خون
همسر من!
سرفرازا چهره بگشا
خوشه های اشک را از دیده برچین
تا مبادا یاغیان شب بپندارند
تو از شوی دربندت به زندان ننگ داری
همسر من!
بعد من با کودکانت مهربانتر باش، عین نور چشمانت
تا که ننشیند غبار غم به روی چهره معصومشان هرگز!
همسر من!
کودکانت روزگاری گر نشانی از پدر جویند یا که از نام پدر گویند
گو که شد در راه ایمان کشته با لبهای خندان.
در عین حال، این شعر از محمدجواد باهنر نیز، نشان دهنده طبع شاعرانه این مدیر و شهید نخستین روزهای انقلاب اسلامی است:
شور عشقت به دل افتاد چنان مست شدم
که زخود قطع نمودم، به تو پیوست شدم
آتش عشق تو در دل شرری زد که سحر
سوختم، خاک شدم، یکسره از دست شدم
نیست از من اثری هرچه بگردم چه کنم؟
لیک در کوی تو چون نیست شدم، هست شدم
سر نهادم به کفت پای بر افلاک زدم
مهر گشتم چو تو را ذره شدم، پست شدم
با تو بی پرده بگویم که گرفتار تو ام
بی جهت نیست که آزاده و سرمست شدم
و اما یکی از مشهورترین سرودهای مربوط به شهادت این دو بزرگوار، سرود جاودانه پدر شعر انقلاب اسلامی، مرحوم استاد حمید سبزواری است که با عنوان سرود راه رجاء معروف است و با نوای محمد گلریز، در ذهن و جان همه ایرانیان، طنین انداز است:
هر دم از این رهگذار، رهگذری میرود
در پی مردان مرد، پی سپری میرود
عرصه نگردد تهی، گرچه ز همسنگران
گه جگری می درند، گاه سری میرود
روزن فتح و ظفر، بسته نخواهد شدن
گر ز قضا ناوکی بر قدری میرود
راه رجاء بسته نیست، گرچه رجایی برفت
ریشه به جا باد اگر برگ و بری میرود
روضه نماند به زاغ، ور همه با درد و داغ
از صف مرغان باغ، نغمه گری میرود
جلوه خورشید ما، جمله جهان در نوشت
شعله به عالم زند، تا شرری می رود
مکتب اسلام باد زنده که در راه آن
گاه "شُـبیر"ی رود، گه "شـبر"ی می رود
در سفر زندگی، آمد و شد کار ماست
تا پسری در رسد، خود پدری می رود
راه رجایی به جاست، شور رهایی به پاست
گرچه ز نام آوران، ناموری میرود
استاد سبزواری اما در ادامه این سرود، یادی هم از شهید باهنر دارد:
بی هنران را بگو، گنج هنر زان ماست
گرچه ز ملک هنر، باهنری میرود
دامن دریای عشق تا که صدف پرور است
صیرفیان را چه باک، گر گُهری میرود
تا که خدای ِ جهان، حافظ این امت است
هر نظری می رسد، صد خطری میرود
راه رجاء بسته نیست، گرچه رجایی برفت
ریشه به جا باد اگر، برگ و بری میرود
یکی دیگر از شعرهای مربوط به رثای رئیس جمهور و نخست وزیر سالهای نخستین انقلاب اسلامی، از مرحوم دکتر حسن حبیبی است؛ شعری که تنها دو روز پس از شهادت آن دو یار امام و در روز دهم شهریور ماه ۱۳۶۰ سروده شده است:
مرحبا ای همدلانِ نیکبخت
عزمِ حق کردید و بَر بَستید رخت
آفرین بر راه و رسمِ پاکتان
سیرِ عرفانی سوی افلاکتان
سالها در عشقِ دین، خوش سوختید
علم و ایمان را به هم، بَر دوختید
ای عزیزان، راهِ ما راهِ شماست
چون رهِ هموارتان، راهِ خداست
با امام ِ اُمّتِ حق جوی خویش
عهد میبندیم محکمتر ز پیش
چون رجایی، باهنر، بی گفت و گو
جان و سَر، بازیم اندر راهِ او
و اینک شعری حماسی از شاعر انقلاب، مرحوم سید حسن حسینی را در این موضوع با هم مرور میکنیم:
ز سوگ سرخ یاران بار دگر شررها
بر جمع همسرایان، بر خیل همسفرها
از وادی سپیده پیکی زره رسیده
کز هجرت شقایق باز شود خبرها
غوغای مادران است دشنام بر پلیدان
چاووش این شهیدان، غمناله ی پدرها
بارد دوباره نم نم از ابر سوگ و ماتم
باران بی قراری بر سینه ها و سرها
باور نمی کند دل دزدیده خصم قاتل
با پنجه ی شقاوت، از باغ حق، ثمرها
گویید خصم دون را، زنجیری جنون را
ماییم در مسافت آماده ی خطرها
ما از عشیرهی خون، رویین تنان عشقیم
شمشیرمان شهادت، ایثارمان سپرها
آیین پرگشودن، کِی می توان زدودن
سوزند گر ز مرغان زینگونه بال و پرها
هرگز نمی تواند این باغ را بسوزد
توفان آتش افروز، با یاری تبرها
خفاش گر بریزد خون ستاره غم نیست
باشد شبان تیره آبستن سحرها
این امت دلاور زین پس بسان کوثر
زاید بسی رجایی، بسیار باهنرها
رضا اسماعیلی نیز از دیگر شاعرانی است که در شأن و مقام شهیدان رجایی و باهنر، شعری دارد؛ شعری که با آن، این نوشتار را به پایان می آوریم:
از زندگی افسوس! چیزی نفهمیدیم
جز حسرت و کابوس، چیزی نفهمیدیم
در محضر مجنون، از عشق جا ماندیم
از علم جالینوس، چیزی نفهمیدیم
تفسیر ما از عشق، نشخوار لذت بود
از عشق - این قدّوس -، چیزی نفهمیدیم
قاموسی از عبرت، میراث آدم بود
اما از این قاموس، چیزی نفهمیدیم
در شرح بوی گل، در حاشیه ماندیم
از متن گل افسوس! چیزی نفهمیدیم
بر چشم ما طاووس، رنگ تغافل زد
جز رنگ از طاووس، چیزی نفهمیدیم
از سیب سرخ وحی، با این دل بیمار
جز مزه سالوس، چیزی نفهمیدیم
با عافیت خو کرد، نفس کلاغ ما
از آتش، از ققنوس، چیزی نفهمیدیم
با رخوت مرداب، یک عمر سر کردیم
از بوی اقیانوس، چیزی نفهمیدیم
با شب تمام عمر، در گفت و گو بودیم
از محضر فانوس، چیزی نفهمیدیم
در دخمه غفلت، بی درد پوسیدیم
از زندگی افسوس! چیزی نفهمیدیم
نظر شما