به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ رمان «داستان انتقام» نوشته سیامک گلشیری به تازگی در قالب یکی از عناوین مجموعه «رمان نوجوان» نشر افق منتشر و راهی بازار نشر شده است. این کتاب، صد و هفتاد و هشتمین عنوان این مجموعه است.
«آرش و تهمینه» و «خانهای در تاریکی» از دیگر آثار گلشیری هستند که پیش از این توسط این ناشر چاپ شده اند.
رمان «داستان انتقام» در ۱۵ بخش نوشته شده و در داستانش، دو دوست و همکلاسی هم قسم میشوند که نگذارند آب خوش از گلوی معلمشان پایین برود. آنها در پی انتقام گرفتن از معلم هستند و میخواهند این انتقام درس عبرتی برای معلم بداخلاق شان بشود. اسم معلم، آقای ریاحی است. گلشیری در این رمان، مانند برخی از داستانهای پیشین اش، فضاهای تلخ و واقعی زندگی نوجوانان را به همراه ناکامیها و سرخوردگیهای آنان به تصویر میکشد.
معلم داستان، باعث شده دو دانش آموز قصه تنها به خاطر یک اشتباه ناخواسته، از امتحان نهایی محروم شوند. او ابتدا آن ها را سر کلاس و مقابل چشم دوستانشان تحقیر کرده و یک بار هم به پدر شخصیت اصلی داستان را مقابل چشمانش، بیاحترامی کرده است. شبی که دو همکلاسی یعنی پوریا و هومن، پس از مدتها تعقیب و مراقبت، معلم را در وضعیت مناسب پیدا میکنند، سوار ماشین میشوند تا به سراغش بروند. دوستان دیگری هم به این مراسم انتقام دعوت شدهاند، دوستانی که البته پیشینه خوبی ندارند و با افراد شرور مراوده دارند.
پوریا و هومن به وعده گاه انتقام میروند اما پوریا که از نقشه اصلی با خبر نیست، مرتب بیشتر ترسیده و موقعیت نامناسبی پیدا میکند.
در قسمتی از این رمان میخوانیم:
در را زدم به هم و به جایی خیره شدم که حدس میزدم خانه ریاحی ست. به لحظهای فکر کردم که کسرا برایم تعریف کرده بود. لحظه ای که شاهین نشسته بود روی سینه آن مرد غول پیکر و داشت مشتهای سنگینش را روی صورتش میکوبیده. دیگر هیچ چیزی از صورت مرد، زیر آن همه خون و گوشت له شده پیدا نبوده. فکر کردم با آن ضربهها احتمالا حتی یک تکه استخوان هم توی صورتش سالم نمانده. بعد با خودم گفتم از کجا معلوم که طرف بعد از آن همه مشت که به صورتش خورده، از جایش بلند شده. شاید همان جا زیر مشتهای شاهین جان داده و حالا زیر خروارها خاک خوابیده. یکهو چهره آن مرد غول پیکر از جلوِ چشمهایم کنار رفت و ریاحی را دیدم که شاهین روی سینهاش نشسته و دارد مشتهای سنگینش را به سر و صورتش میکوبد. ریاحی تمام صورتش غرق خون بود، با این حال هنوز با آن چشم هایی که هیچ حالتی در آنها نبود، کاملا خونسرد خیره شده بود به او. انگار نه انگار که قرار بود صورتش زیر آن ضربهها خرد و خمیر شود.
همه این صحنهها داشت به وضوح جلو چشم هایم اتفاق میافتاد که شنیدم کسرا گفت: «اونجا رو!»
سرم را به پشتی صندلی جلو نزدیک کردم. چند ثانیهای طول کشید تا چشمم افتاد به دو سایه توی پیاده رو اطراف خانه ریاحی که معلوم نبود یکهو از کجا پیدای شان شده بود. احتمالا کسرا درست گرفته بود. رفته بودند توی یکی از زمینهای خالی اطراف خانه ریاحی. زل زده بودم به آن دو سایه که شنیدم کسرا گفت: «بهت نگفتم؟»
این کتاب با ۱۸۴ صفحه، شمارگان ۲ هزار نسخه و قیمت ۱۰۰ هزار ریال منتشر شده است.
نظر شما