شناسهٔ خبر: 49866 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

شعر خشک، شعر مدرن / راهنمای کتاب: شعر مدرن؛ از بودلر تا استوینس

نمی‌دانم چرا چنین عنوانی برگزیده‌ام... شعر مدرن صرفا نباید شعر خشکی باشد... اصلا شعر خشک چیست؟

به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ چوب، آهن، بتن، خیابان‌ها و کوچه پس کوچه‌های شهر... می‌گویند ادبیات مدرن روی ویرانه شهرهای بزرگ به وجود می‌آید. اما یکی از خصلت‌های عصر مدرن و البته یکی از خصلت‌های ذاتی "شهر" اهمیت ندادن است... اهمیت ندادن به اتفاق‌هایی که در حال وقوع است... اهمیت ندادن به هنر و البته اهمیت ندادن به شعر...

 در باب اول این کتاب - که کمی جلوتر کامل معرفی می‌شود- می‌خوانیم: "شعر اهمیتی ندارد." این کلمات آقای الیوت از شعر بلند چهار کوارتت، اهمیت و معنایی تماما انقلابی می‌یابد، اگر آن‌ها را نه فقط در متن خاص خودشان، بلکه همچنین در متن دوره‌ای تحول شعر درک کنیم، دوره‌ای که در آن جز شعر هیچ اهمیت نداشت. نمی‌دانم چرا چنین عنوانی برگزیده‌ام... شعر مدرن صرفا نباید شعر خشکی باشد... اصلا شعر خشک چیست؟ شعر ضدِ تر، شعر کوبنده یا ضدِ سنت‌های شعری خیال انگیز. نه، شاعر مدرن هم حتما می‌تواند شعر تر انگیزد اما این بار خوف، هول، و همین طور مضامین معمولی، دستمالی شده و در عین حال بکری که دیگر ذیل مضامین شناخته شده‌ی زیبایی شناسی کلاسیک قرار نمی‌گیرند، می‌توانند سوژه شاعر مدرن باشند.

زیبایی هیچ نیست

مگر آغاز خوفی که هنوز تنها می‌توانیم

تابش آوریم،

و اگر چنین ستایشش می‌کنیم از آن روست که با آرامش و وقار از

نابود کردن‌مان سرباز می‌زند

(از قصاید دوئینو ریلکه)

اریش هلر در مقاله "ورطه شعر مدرن" می‌نویسد: "... در قیاس با جست و چوی سمبولیست‌ها از پی جوهرهای واقعی کیهانی با آن زیبایی‌ خیالی و غیر واقعی، همچنین در قیاس با افسون و جادوی ناب تخیل عقلانی و تجریدی پل والری، شعر هوگو هوفمانشتال، حتی شعر استفان گئورکه با همه ادا و اطوارهای تحمل ناپذیر و احساسات نمایشی دست دومش، بلی حتی شعر دوره متاخر ریلکه، در این مفهوم رئالیستی است. بی شک مورد ریلکه از همه گیج گننده‌تر است. باید پذیرفت که رئالیسم او اجباری و همواره نسبت به خود بی اطمینان و مردد است... اما قصاید دوئینوی او به راستی در جهت جست و جوی آدمی حرکت می‌کند، نه آن زیبایی کشنده حیات. زیبایی دیگر پایان مطلق و غایی نیست؛ بلکه به عکس."

در این کتاب شعرهایی می‌خوانیم از، شارل بودلر، استفان مالارمه، آرتور رمبو، پل والری، هوگو هوفمانشتال، راینر ماریا ریلکه، گئورک تراکل، پل سلان، نلی ساکس، فرناندو پسوا، خوان رامون خیمه نس، خورخه لوئیس بورخس، آنتونیو ماچادو، ویستان هیو اودن و والاس استیونس.

***

بخشی از ترانه بلندترین برج اثر آرتور رمبو

جوانی بی حاصل،

اسیر همه چیز،

من زندگی‌ام را با حساسیتی فزون از حد بر باد داده‌ام

آه بگذار زمانِ عاش شدنِ دل‌ها فرا رسد.

آرتور رمبو

در آفتاب اثر پل والری

در آفتاب بر بسترم پس از آب،

در آفتاب و بازتاب بحری سترگ آفتاب

به زیر پنجره‌ام و

در بازتاب‌ها و بازتاب‌های بازتابیده‌ی

آفتاب و آفتاب‌های بحری

در آینه‌ها پس از

حمام، قهوه، اندیشه ورزی‌ها،

برهنه در آفتاب بر بسترم در سیلاب نور،

برهنه، تنها، دیوانه،

خودم!

پل والری

بخشی از ترانه زندگیِ برون اثر هوگو هومانشتال

و کودکان بزرگ می‌شوند با چشمانی ژرف

که هیچ نمی‌دانند، بزرگ می‌شوند و می‌میرند.

مردمان جملگی به راه خود می‌روند،

میوه‌های تلخ، شیرین می‌شوند

و شب هنگام چونان پرنده‌های مرده فرو می‌افتند

و چند روزی بر خاک مانده، می‌گندند.

و هماره باد است که می‌وزد، باد و باز هم باد.

هوگو هوفمانشتال

شعر می‌شنوم که تبر گل داده است اثر پل سلان

می‌شنوم که تبر گل داده است،

می‌شنوم که آن مکان نامیده نتواند شد،

می‌شنوم آن نانی که به او می‌نگرد

مرد به دار آویخته را مرهمی است،

نانی که زوجه‌اش برایش پخته است.

می‌شنوم که آنان زندگی را

تنها پناهگاه ما

می‌خوانند.

پل سلان

شعر گرودک * اثر گئورگ تراکل

شباهنگام بیشه زاران پاییزی فریاد می‌کشند

با سلاح‌های مهلک و دشت‌های زرین،

دریاچه‌های آبی ژرف که بر فرازشان تاریک‌تر

خورشید می‌چرخد؛ شب جنگاوران محتضر را

در آغوش می‌کشد، ندبه‌های وحشی

دهان‌های درهم شکسته‌شان.

اما به آرامی در آنجا مَرغ زاران

ابرهایی سرخ که در آن‌ها خدایی خشمگین خانه کرده است،

خون‌های ریخته جمع می‌شوند، خنکای مهتابی.

همه راه‌ها به سیاه‌ترین لاشه‌ می‌رسد.

زیر ترکه‌های زرین شب و ستارگان

سایه خواهر اینک از خلال بیشه خاموش می‌خرامد

تا به اشباح قهرمانان خوشامد گوید، سرهای خون چکان؛

و نی های ظلمانی پاییز به نرمی در نی زارها نجوا می‌کنند.

ای اندوه مغرورتر! شما محراب‌های سرسخت،

امروز دردی عظیم شعله سوزان روح را جان می‌دهد،

نوادگان هنوز نازاده.

گئورگ تراکل

* گرودک (grodek)، شهری در گالیسیا، لهستان. تراکل بخشی از دوره خدمتش در ارتش را به عنوان یک داروساز در این شهر گذراند. در اینجا بود که او پس از وقوع نبردی سخت، مسئولیت مراقبت انبوهی از مجروحان و سربازان محتضر را بر عهده گرفت، ولی در واقع کاری از او برای مداوا یا حتی تسکین درد آن‌ها ساخته نبود. تراکل سعی کرد با شلیک گلوله‌ای به زندگی خویش خاتمه دهد، ولی دیگران مانع این کار شدند. شعر فوق آخرین شعر او بود. کمی پس از نوشتن آن، تراکل به کراکو (cracow) فرستاده شد تا تحت مراقبت‌های روانی قرار گیرد. مرگ یا خودکشی او در همان جا در بیمارستانی نظامی رخ داد. علت مرگ استعمال بیش از حد مواد مخدر بود.   

نظر شما