فرهنگ امروز/ رضا آشفته:
«شنیدن»، اجرای قدیمی از امیررضا کوهستانی است که در سال ٩٤ در تالار چارسو اجرا شده و اینبار رپرتوار آن در تالار مستقل تهران اجرا میشود، اما دو اجرای چلگیس، نوشته و کار حسین جمالی و مطرب، نوشته و کار بهزاد فراهانی به دلیل ایرانیبودن و کمدیموزیکالبودن با هم وجوه مشترکی دارند. با هم در ادامه نقد این آثار را میخوانیم:
شنیدن
شنیدن نمایشی درباره سوءظن است و آنچه که داوری میشود، اما نه بر پایه دیدهها و مصداقهای عینی، بلکه بر پایه شنیدهها و شایعات که راه به جایی نمیبرد چون دور از واقعیت است و توهم تلقی میشود و این خود بسترساز تهمت و توهین است و جز ویرانی افراد و ویرانهشدن پیامدی نخواهد داشت.
امیررضا کوهستانی که در بطن اجتماع کنکاش میکند و سوژههای نابش را از آنجا میگیرد، اینبار خوابگاه دانشجویان دختر را بهانه کرده است. و توهم ورود یک پسر به خوابگاه دختران مشکلساز میشود البته این ناممکن بنا بر شنیدهها و شایعات ممکن خواهد شد و در آن دختری به بیچارگی خواهد افتاد چون هیچ توش و توان مقابله نخواهد داشت و همان بهتر که درس و مشق را ول کند و پی زندگیاش برود. به همین سادگی او که در عشق از پسر دلخواهش هم طرد شده است، به خارج از ایران میرود و در آنجا خود را میکشد؛ با آنکه بچه دوماههای را نیز حامله است و این دردناکتر میشود که شوخیشوخی قضیه این همه بیخ پیدا میکند و به مرگ و ویرانی یک زندگی منجر خواهد شد. بدگمانی تا کجا؟!
این محتوایی است که باید ظرف خودش را داشته باشد. ساختاری را میطلبد که در آن بشود بین واقعیت، توهم و عالم متافیزیک هماهنگی ایجاد کرد و این تئاتر که در آن واقعیت مبنایی ندارد و در آن توهم و رؤیا اصل و اساس میشود، دقیقا نیازمند فضایی شهودی است و در آن تئاتر شهودی مبنای مکاشفه حقیقت است.
فضای سیال و جادویی شاید بهترین اتفاق است که میتواند ما را نسبت به دادههای این متن کنجکاوتر کند. آدمها طوری آمدوشد میکنند، طوری سینجیم میشوند که انگار در جایی دیگرند و در جایی عادلانهتر باید بازخواست شوند، از این امر بیهوده که همه به نسبت خودشان، به این همه بدگمانی برمیانگیزاند. این برانگیختگی بیانگر روابطی است که از سر جهل و نادانی به چالشی بینتیجه منجر میشود چون این همه واگویه غلط ترازمند حقیقت وجودی انسان نیست و همان بهتر که انسانها نسبت به آن آگاه باشند.
یک خوابگاه در ایام عید نوروز، بسترساز یک شوخی است تا یک اتفاق. اما گمانههای غلط است که از یک شوخی اتفاق دردناکی را تدارک خواهد دید. سمانه صدایی را شنیده. او که تاکنون رابطهای با پسری نداشته و از آن هم میهراسد. در خوابگاه و در پشت در اتاق ندا فالگوش ایستاده و صدای خنده پسرانهای را شنیده است و بعد همین را تبدیل به پرسشی میکند که آیا دوستپسرت را به اتاقت آوردهای و ندا که دختری جسور و شوخطبع است، به شوخی میگوید: بله! و این سرآغاز کنجکاوی ذهن سمانه است که مدام از این پسر بپرسد و ندا هم به شوخی پاسخهای غریبی بدهد که در واقع داستانی شکل بگیرد و حالا سمانه به مهسا بگوید و او هم گزارش بدهد به حراست که چنین اتفاقی افتاده است اما هیچ مدرک و سندی برای این اتفاق نیست و آنقدر باید ندا توضیح دهد که به بیزاری برسد و خوابگاه و دانشگاه را تا همیشه ترک کند... .
اتفاق یا شوخی در گذشته بوده است اما اکنون این آدمها در جایی که شاید سالن تئاتر باشد، دوباره بازخواست میشوند. یکی که کلیددار یا دانشجوی ارشد (مهین صدری) خوابگاه است، حالا باید از دو دختر درباره اصل واقعه بپرسد و بداند و به دفاع از حیثیت خود بپردازد که در این بازی بیقاعده انگار او هم مورد بازجویی است که چرا باید شبی از شبهای نوروز خوابگاه را ترک کرده و این اتفاق افتاده است؟!
ندا دختر مورد بدگمانی (آیناز آذرهوش)، سمانه (مونا احمدی)، دختری که عامل بدگمانی است؛ باید در برابر آن دختر کلیددار خوابگاه بیایند و بروند و به پرسشهای ضدونقیضش پاسخ دهند. اما در این پاسخها هیچ پاسخ درستی نیست؛ چنانچه هیچ نادرستی هم نمیتواند باشد چون به هر دلیل میتواند این ناممکن، ممکن هم باشد. نوع کنکاشها توهمبرانگیز است و نوع دفاع ندا نیز باز میتواند یک شوخی باشد چون تا ته ماجرا نمیرود و نمیخواهد حقانیتی برای خود قائل شود بنابراین خوابگاه را ترک میکند اما انگار دانشگاه را هم بعدها ترک کرده باشد چون در میانسالیهای سمانه که دوباره برای پرسش احضار میشود، حقایق تلختری را پیشرویمان قرار میدهد و البته این بار او انگار در محضر روح نداست که از اطلاعات تراژیک از رویداد تلختر خودکشیاش میگوید.
چلگیس
چلگیس زبان موزیکال دارد و در دستگاههای موسیقی ایرانی و با تلفیق با موسیقی بیگانه اجرا میشود. چلگیس افسانه حسنکچل است که در آمیزش با داستانهای شناختهشده بیگانه مانند شازدهکوچولو، زورو و پینوکیو به دنبال بیان تازهای از این قصه ایرانی است. نمایشی که در آن مادر با دوز و کلک حسن تنبل اما کچل خوششانس را از خانه میراند که به دنبال بختگشایی از خویش برآید. او هم به ناچار از این طردشدگی و بازیخوردن از دوستان محله، سر از باغ دیو در میآورد اما کشف او والاست چون با چلگیس یا عشق آشنا میشود که در بند دیو است.
روایتگری حسین جمالی فوقمدرن است و در آن سعی میکند افسانه قدیمی را دچار چالش و دگرگونی کند و حتی اگر شده در تلفیق با متون بیگانه و از عنصر بینامتنیت به برجستهسازی اثر ایرانی بپردازد. اینها پسامدرن شاخصی است که در گریز از آن منطق طبیعی که ما ایرانیان بین سنت و مدرن گرفتار هستیم و هنوز مدرن نشدهایم که بخواهیم پسامدرن را تجربه کنیم، درگذرد. به قاعده این مفهوم که ما دچار نوعی وضعیت جهشی شدهایم و گاهی حس میشود که شتابندگی ما در جاهایی منجر به پسامدرن خواهد شد و این انگیزهای است که بهناچار به ما میپذیراند که با دیده اغماض بر این روال تحمیلی و نه طبیعی چشم بدوزیم و متوجه آینده یا اکنون دگرگونشونده هنرمان باشیم. متن سعی میکند نو شود اما در دو اقدام مؤثر پیوست میکند مفاهیم حسن کچل را با مفاهیم جهانشمولانهتری که در این مقیاسهای بزرگتر شدنی میشود. شاید حضور شازدهکوچولو و زورو زیبا باشد چون یکی بر مفهوم عشق و دومی بر مفهوم مبارزه با ستمگر تأکید میکنند اما حضور پینوکیو و گربهنره و روباه مکار با توجه به عوالم کودکانهتر چندان منطقی ننماید. اما در اجرا سعی بسیاری شده که اجرا زیباتر باشد و چنین هم شده است بهویژه در آوازخوانیها این مهم فراهمتر است اما در طراحی حرکات هنوز هم لغزشهایی هست. یعنی میشود برای این آدمها حرکات برجستهتری را طراحی و اجرا کرد. چنانچه وقتی دیو (محسن نفر) رپخوانی میکند، طراحی حرکاتش هم متناسب با این لحظه است. اما رویارویی حسنکچل و چلگیس علاوه بر آوازخوانیها، زیباتر اینکه نیازمند حرکاتی مؤثرتر است چون اصل قصه همینجاست و باید این دو شخصیت با برجستهسازی حرکاتشان بیشتر به چشم بیایند. زورو (مجید رحمتی) هم زیبا بازی میشود و انرژی زیادی در این لحظات ساطع میشود و گرما و صمیمیت کار در این لحظات بالاتر میرود چون این انتظار را در مخاطب ایجاد میکند که پس از تعلیمات زورو، این حسنآقاست که به جنگ دیو میرود و با گرمای سوزان عشق در دلش از پس شکستن طلسم برمیآید و در نبرد تنبهتن نیز حتما دیو را شکست خواهد داد.
مسیح کاظمی حضور گرم و فعالی دارد در ارائه نقش مادر حسن و در آوازخوانی هم در گروه همسرایان با شناخت و تسلط بر صدا و آواز تأثیر بیشتری را ارائه میکند. درعینحال کاظمی، در فرازگرفتن لحظات کمیک و خندهدار هم مؤثر است. بهناز نادری در آواز دقیق و ظریف است و بر شیرینی و غنای وضعیت اندوهبار و عاشقانه میافزاید؛ یعنی این دو بازیگر بقیه را در آواز و ارائه نقش و همسرایی تحتالشعاع قرار میدهند. باید گروههایی که به آواز اهمیت میدهند با گذاشتن تمرینهای بیشتر موسیقایی این تسلط حیرتآور را به صحنه بیاورند و این چیزی است که تئاتر امروز ما به آن بیشتر از پیش احساس نیاز میکند. فربد فرهنگ بیان گرم و گیرایی دارد، اما در ارائه بیان بدنی به دلیل ضعفهای آشکار کم میآورد. بیان بدن به اندازه بیان کلام اهمیت دارد و چون آمیزش حرکت و آواز در چلگیس لحاظ شده، بازیگر باید بتواند اینها را بهخوبی و استاندارد خودش اجرا کند. فرهنگ در بیان کلامی موفق است، اما در آواز معمولی است و این همان چیزی است که بازیگران این کار باید به نهایت زیباییاش برسند وگرنه آوازخوانی در اجرایش علیالسویه است تا تکنیکی مؤثر.
مطرب
مطرب نمایشی کمدی است که نزدیک به کمدی موزیکال یا اپرت است چون در اجرای آن ترانه و موسیقی نقش بسزایی دارد. کمدی است چون لحن و بیان شیرینی دارد و در آن فضاسازی غریب و شگفتانگیز با لحنی ساده و شیرین برگزار میشود. اینکه به زن مطرب و فقیر یک تراکتور میدهند، اما به او خیش نمیدهند که بتواند زمینها را شخم بزند و او پول ندارد و مردم و دولت هم حاضر نیستند به او وامی بدهند که بعد از شخمزدن و دریافت پول قرضش را ادا کند و این بههردرزدن این زن تنهاست که لحن را کمدی میکند و غریبانه از چیزی میگوید که گویا درد مشترک است برای همه آنانی که نه سر جایش هستند و نه نمیتوانند سر جای دیگران باشند و این وضعیت را به کمدی اشتباهات نزدیک میکند و این درد و مسئلهای است که شاید خیلی از ما این روزها با آن دستبهگریبان باشیم؛ مثلا خیلی از محصلان تئاتری سر از بانکداری و کشاورزی درمیآورند و فارغالتحصیل کشاورزی، کارگردان یا بازیگر تئاتر میشود.
بههرتقدیر بهزاد فراهانی به سراغ وضعیتی روشن و آشکار از اجتماع رفته و برای آنکه گفتهاش به کسی هم برنخورد، به سراغ مردم دهات رفته و در موقعیتی از زمانه نهچنداندور، به مرور اتفاقاتی میپردازد که باید بخشی از بلایای خندهدار باشد که اگر نباشد، مردم راحتتر از پس خود برخواهند آمد.
بهزاد فراهانی نمایشنامه درخورتأملی را نوشته است که در آن نوک پیکانش متوجه مخاطب عام است، اما در ارائه اثر دچار عامهپسندی و عامهزدگی نمیشود. بههرتقدیر ساختار کمدی ساده و روان است و با صراحت بیان مسائل و مصائب اجتماعی و عمومی را به چالش میکشد و دیگر جایی برای پیچیدگی نمیماند، اما فراهانی از ژرفای اثر چشم نمیپوشد و به دنبال بیان خردمندانه از وضعیتی است که انگار همه به دنبال سوءاستفاده از موقعیت خود هستند. بهزاد فراهانی همواره همینها را در متونش گفته و یکقدم هم به عقب نرفته است و همچنان مدافع حقوق ضعیفان است... ؛ یعنی در متن به لحاظ محتوایی همچنان اصرار بر اندیشه مشخصش میکند اما در ساختار باید گفت که از متن قرص و محکمی برخوردار است که شیرینی کمدی در آن موج میزند و نمیخواهد درامش را حتی آلوده به طنز تلخ و گزنده کند. در پایان هم یک مادر و پسر مطرب به عقد یک پدر و دختر معلم درمیآیند که این قصه دلدادگی هم مزید بر علت میشود که همهچیز به شیرینی پیش برود و شیرینتر هم تمام شود، اما در اجرا کم میآورد و بازیگران کم میگذارند. کمدی اجرای هیجانی است و به گرما و شوروحال بازیگران نیازمند است و از سوی دیگر نیز موزیکالشدن کار هم مسیر را به لحاظ سختی دوچندان میکند. بازیگران هم به صدای خوب نیاز دارند برای آواز و شناخت موسیقایی نیز به آن باید پیوست شود و هم بدنهای گرم و منعطف میخواهند که از پس حرکات موزون برآیند. انگار در نمایش مطرب، تمرینها سست پیش آمده چون بیان بازیگران؛ چه در ادای گفتار و چه در آوازخوانیها گرم نیستند. بدنها نرم و منعطف نیست و حرکات موزون خوشنقشونگار نیستند. باید دو دستیار در کنار فراهانی به موسیقی و آواز و حرکات موزون میپرداختند. حیف شده این «مطرب» با این بازیگران که حس نمیشود به مرزهای حقیقی از باور و تکاپو در صحنه رسیده باشند و متأسفانه گروههای حرفهای و کهنهکار به دورخوانی اکتفا میکنند و بعد هم با همین تلاش مختصر در صحنه حرکت میکنند. طراحی میزانسنهای بهزاد فراهانی نشان میدهد که در این اختصار چیدمان صحنه که به یک لاستیک تراکتور و چند چهارپایه متکی است، همهچیز به روال گرم و حضور خلاق بازیگران واگذار شده است و بازیگران از این سختیهای تمرین نگذشتهاند که اگر چنین بود آواز دل و روان ما را دگرگون میکرد و اگر حرکات بهدرستی پیش آمده بودند ما دچار چشماندازی نوازشگر میشدیم و عشق بهدرستی در دیدگانمان ترسیم میشد، اما الان زبان اجرا الکن است و هرچه داریم و به دل مینشیند از متن زیبایی است که چالشگرایانه نقد و نقبی درستودرمان است به جامعهای که نمیخواهد بهدرستی فاصله طبقاتی را از میان بردارد و برابریها را اصل و اساس پیشرفتش قرار دهد.
روزنامه شرق
نظر شما