فرهنگ امروز/ سخن مترجم، محمود حدادی: گرهارت هاوپتمان (۱۹۴۶-۱۸۶۲) نمایندهی فرهنگ و ادبیات آلمان در قرن نوزده و بیست بود و در مقام شاعر ملی حتی مورد احترام دولتهای وقت آلمان. از وی بیش از همه نمایشنامه به یادگار مانده است و در آن میان درام «بافندگان»، شرح نخستین قیامهای کارگری در آلمان، برایش اعتباری جهانی آورد. بازپردازی دقیق و پرجزئیات زندگی بینوایان در عین استفاده از عناصر و مظاهر طبیعت ــ مثل رنگهای گوناگون نور، و صداهای باد و آب و ویژگیهای فصول ــ برای بیان حالات درون و روان آدمها از شناسههای قلم اوست. دو نوول از آثار دوران جوانیاش تأثیر عمیق و آگاهانهای از شیوهی روایت گئورگ بوشنر در نوول «لنس» گرفتهاند: در نوول «تیل راهبان» خردهکارمندی کندذهن و کمحرف پس از مرگ بچهاش، که سانحهی آن نتیجهی سهلانگاری آشکار خود او و نامادری این بچه است، دیوانه میشود. و اما در نوول «حواری» دومین اثری که شیوهی فضاسازی «لنس» بوشنر را به عاریت گرفته، هاوپتمان موضوعی را مطرح میکند که از زمان شکوفایی صنعت و سرمایه از بنمایههای پرتکرار ادبیات آلمانی است و ادیبان آن را از عارضههای جهان صنعتی میدانند: افول نفوذ کلام روشنفکران و هنرمندان، و انزوای آنان در اجتماعی که سرمشقاش دیگر نه ادب و فرهنگ، بلکه پیشرفت مادی است. بوشنر بر مثال یاکوب لنس از ناکامی اجتماعی نویسندگان دنیای مدرن آلمانی نمونهای غمبار را به عرصهی ادبیات درمیآورد، و گرهارد هاوپتمان با «حواری» برای این سنخ هنرمند آرمانگرا، صنعتگریز و انزواطلب و ناکامی او شخصیتی نمادین ابداع میکند، شخصیتی که توان درک واقعیت را از دست داده است و در سفری سرگردانوار به ایتالیا میمیرد. جالب است که این نکته آخر، یعنی مرگ در ایتالیا را چند نویسندهی دیگر آلمانی هم برای شخصیتهای بحرانزدهی خود برگزیدهاند، از آن جمله است توماس مان در «مرگ در ونیز»، برونو فرانک در نوول «سیاسی» و ولفگانگ کِپن در «مرگ در رم».
اجتماعگریزی، گوشهگیری، و مرگ شخصیتهای همهی این داستانها فاجعهآمیز است، چرا که اینان خیلی وقت نیست اجتماعیشان را از دست دادهاند.
ولی اجتماعگریزی درازمدت آدم را بیخاصیت میکند. و سقوط آدمی بیخاصیت دیگر جنبهی فاجعهآمیز ندارد و حتی رنگی از مضحکه مییابد.
در بازگشت به نوول «حواری» نکتهی آخر آنکه هاوپتمان خود چند سفر به ایتالیا داشته و توصیف فقر مردم این کشور در روزگار تصنیف این قصه (سال ۱۸۹۰) از تأثیر مستقیم مشاهدات اوست.
دیروقت شب به زوریخ رسیده بود. اتاقکی در طبقهی زیر شیروانی مهمانخانهی کبوتر، کفدستی نان و جرعهی آبی زلال پیش از آن که سر به بالین بگذارد: همین بساش بود. خوابی ناآرام و کمتر از چند ساعت اندک داشت و کوتاهزمانی پس از چهار صبح بیدار شد. سرش درد میکرد و این درد را از قطار و سفر دراز دیروزش با آن دانست. تحمل چنین مسافرتی اعصابی به ستبری ریسمان میخواهد. از این قطارها، با آن تکان و تلقتلق ابدیشان، آن نفیر و بخار، و نیز تصاویر تندگذرشان نفرت داشت، و نفرتی بیشتر از آن مثلاً دستاوردهای این مثلاً تمدن.
همان سفر از کوهستانهای گوتهارد بهتنهایی شکنجه بود... شکنجه اینکه زیر نور محو لامپی لرزان بنشینی و آنهمه سنگ و صخرهی غولآسا را در بالای سرت بدانی، با کنسرت هزار صوت گوشآزار که تا مغز استخوانت را به لرزه درمیآورد... راستی که دیوانهکننده بود! دچار حالتی شده بود، دچار ترسی که باورش نمیشد کرد. قیل و غرش قطار گاهی دور میشد و گاهی نزدیک، و بعد مثل دوزخ چنان خروشی برمیداشت که همهچیز را در خود میبلعید... دیگر هرگز و هرگز به قطار مسیر سنتگتهارد سوار نمیشد.
آدمی یک سر بیشتر ندارد و حال اگر این سر پریشان باشد و پر از پرواز درهم و برهم فوج زنبور، در آن صورت آن اندک فرجه و فرصت آرامش هم از هیچ آدمی برنمیآید. از شیطان برآید. چرا که هرچه پدیده مرزهای خود را میشکند، ابعاد طبیعیاش را در مینوردد، تا به آسمان آماس میکند و سرخود میشود.
شب آزارش داده بود و حال وقت آن بود که این آزار به پایان برسد. خنکای صبح زلال باید که اثر خود را میگذاشت. وانگهی میخواست از اینجا به آلمان پیاده برود.
خود را شست و جامهاش را به تن کرد. هنگامی که صندلها را به پا میبست، یکدم از خاطر گذراند چه شد که این ردایی را برگزید که از همهی دیگر آدمها متفاوتش میکرد: سیمای استاد دیفنباخ به یادش آمد، سپس جهشی به سالهای آغازین: خود را دید که در آن لباس بهاصطلاح معمولی به مدرسه میرفت ــ کلهی طاس پدر با پوزخندی پنهان به سر و ظاهر پسر، از پس پیشخوان داروخانه نگاه میانداخت. مادر همیشه گفته بود که بچهاش خودبیمارانگار نیست. آن کلهی طاس و این سیمای جوان زنانه همهجا با هم در آمدوشد بودند و با این حال چه تفاوت بزرگی میانشان! شگفتا که این تفاوت پیش از این به ذهنش نرسیده بود.
صندلها محکم شده بودند. با ریسمانی ردا را دور کمر بست و رشتهی باشلق را هم بر گرد سر.
در راهروِ مهمانخانه آینهای کهنه آویخته بود. هنگام عبور لحظهای ایستاد و به خود نگریست. بهراستی که! سر و ظاهر حواریون را یافته بود. طلای مقدس گیسوهای بلندش را برانداز کرد و آن ریش پر و باریک و حناییرنگ، نیز آن چهرهی شجاع، مصمم و با اینهمه بیاندازه پرگذشت، و این ردای سفید کهانت را که به اندام زیبا و کشیده و ورزیدهاش کمالی میبخشید.
از تجلی خود بر آینه لذت میبرد، چرا که نه؟ چرا نه ستایش از خود، جایی که همیشه و پیوسته طبیعت را ستوده بود، آنهم با همهی آنچه طبیعت میآفرید؟ آخر نه مگر در جهان در هر قدم با معجزهای روبهرو میشد. حتی آن چیزها که از نگاه و اعتنای هیچ آدمی برخوردار نبودند، در او هراسی آیینی بیدار میکردند، هراسی بجا و برازنده. این جامهی نوِ امروز صبح: میتوانستی بینگاری این رشتهی دور سر برای مهار دستههای مو گره خورده است و صرفا از سر تصادف است که نمودی از هالهی مقدسان به سیمای او میدهد. از این پس مقدسی وجود نداشت، و یا به تعبیری بهتر: هالهی تقدس اینک از آنِ همهی زادههای طبیعت بود، حتی آن ریزترین گل یا کفشدوزک هم. و آنکه بر گرد هر پدیده هالهای مقدس نمیدید، چشمانی بی بصیرت داشت.
خیابان هنوز خالی از آدم بود، و پوشیده از پرتو آرام آفتاب صبحگاهی، با سایهی اریب خانههایی تک و توک. به کوچهای باریک درآمد که از دامنهی کوه بالا میرفت، و دیری نکشید که از میان چمنها و باغهای میوه رو به بلندا قدم برمیداشت.
هر از گاه بر سر راهش خانهای قدیمی و بلندتارک، درِ کوچک باغش تنگ در قابی از گل و پیچک، و سپس باز چمن و تاکستان، و سرشاری بوی یاسمین و یاس و شببو در این هوای پاک و سبک چندان که این جوان چون شرابی پرعطر و ادویه با لذت آن را به درون سینه میداد.
خود را با هر قدم آزادتر مییافت.
هنگامی که نگاهش آرام و با این حال مقاومتناپذیر به دنیای بیرون روی کرد، حسی داشت که گویی قلبش از نیش خاری خلاص شده است. نورِ سرشار تاریکی درون سینهاش را شست. چترهای زردفام قاصدک همچون بیشمار خرده خورشید بر سطح چمنِ پر جوش و جوانهی کنارهی راه چشمانش را میزدند. از پس شکوفهباران پر پیمان درختان میوه رگههای آفتاب اریب بر سر سبزهها فرومینشست و بر این فرشْ هزار لک طلا مینشاند. درختان غان هالهای از عطر عسل در پیرامون خود داشتند. و اینهمه جوشش و رویشِ خوشایند گواه پیامآوری پویای پیکِ زنبورهای دیروزین بود.
هنگام صعود با همهی دقت از لطمه و نابودی هر جانداری پرهیز میکرد و حتی بر آن کوچکترین حشره هم پا نمیگذاشت. زنبورهای زیادهسمج را با احتیاط میراند. مگسها و پشهها را برادرانه دوست داشت، و کشتن حتی آن معمولیترین پروانه هم در چشمش سنگینترین همهی جنایتها میآمد.
گلهای پلاسیده و برکندهی دست بچهها را از سر راه برمیداشت تا جایی به درون جوی آب بیندازد. خود هرگز بنفشه یا سوریای را محض آراستن خود نمیکند. از گلحلقه و دستهگل نفرت داشت، همهچیز را سر جای خود خوشتر میدانست.
با خود در صلح و خشنودی بود. تنها افسوسش آنکه چرا نمیتواند خودش را تماشا کند. با آن گامهای آهنگین در خلوت سپیده در حال صعود به بلندا: چرا که همین صحنهی صعود میتوانست خودش موضوع و مایهای برای یک استاد نقاش باشد. پس این تصویر در پیش چشم جانش شکل گرفت.
سپس نگاهی به پیرامون انداخت که آیا تنابندهای بیدار نشده و آیا او را نظاره نمیکند. اما هیچکس به چشم نمیخورد.
وانگهی آن وزوزهی عجیب - جایی در عمق گوش و شاید هم سر، در نقطهای که بر خودش هم بهدرستی معلوم نبود ــ از نو سر برداشت. اینک هفتهها میشد این ولولهی بیشک ناشی از اختلال گردش خون، آزارش میداد. باید که میدوید، با تکاپویی بیشتر، تا خون گردشی تندتر مییافت.
پس به گامهایش شتاب داد.
سرانجام از بام و سقف خانهها بالاتر کشیده بود. هنگام نفس تازهکردن، خاموش ایستاد و در پایین پای خود شاهد شکوهی تمام بود. موجی از تأثر وجودش را گرفت. در پیش چشمانداز این اعماق شگفت حس کوچکی و سرافکندگی سوزشی در جانش دواند. با چشمانی شیدا به تماشای کوه پیش روی خود ایستاد که بر پردهی افق بر سینهکش پرشیب و شکاف خود سبزهای تازه و یکدست داشت و در دامنهاش، در عمق دره، نیلی و بنفش دریاچه را، که در پای آن تپهها با خفت ملایمشان هریک فرشی سبز و تا غایتِ دیدرس شکوفه آذین بود و بر پشتههایشان اینجا خانهای و آنجا باغی یا کپهی دهی پنجرههایش در قابِ، شیروانیهای قرمزرنگ، با برجهایی سفید، روشن از چراغ برق.
فقط در دوردستِ جنوب رگهی عطری نقرابی دریا و آسمان را با هم پیوند میداد و پردهای به روی دشت میکشید. ولی بر فراز این رگه، با تابش شیرگون و ناب گنجهایی سترگ از نقره، رشتهی دراز قلههای برفپوش سر در آبی محو و ملایم و نمادین آسمان فرو برده بودند.
دیری به این چشمانداز خیره ماند. و هنگامی که نگاهش را سرانجام فروگرفت، دیگر خشکی و جزمیتی در وجودش نبود، بلکه گشادگی دل بود و فروگذاری خود. و حال یک دل سیر گریه.
سپس به راه خود ادامه داد.
از بالادست، آنجا که ردیف درختان بلوط آغاز میشد، صدای فاخته به گوشش رسید: همان دو ضرباهنگ تند با تکرار گاه و بیگاهش. در خلوص و خلوت دل از نو به راه افتاد.
تکان و تأثر رازآمیز در قبال طبیعت برایش حسی ناآشنا نبود. با اینهمه این حس تا حال چنین پرپیمان و ناگهانی در جانش ندویده بود. آری، درکش از طبیعت قویتر و ژرفتر میشد، و این واکنشی بود واضح و بدیهی، و بینیاز از آنکه دربارهاش اندیشههایی وسوسهآمیز و بیمارگونه کنی. وانگهی یقینی در خود مییافت که با هر دقیقه محکمتر میشد.
در غلبهی تلاطمی دوباره، از نو ایستاد. و حال در زیر پایش، این شهر بود که در او کشش و اکراهی توأمان بیدار میکرد. شهر را مثل پوستی پوشیده از چرک و زخم چندشآور مییافت، مثل خورهی پیوسته دامنگستری که به درون این بهشت تزریقش کرده باشی. تلنبار تنگاتنگ مشتی سنگ با اندکمایهای از سبزه و درخت در لابهلایشان. دریافت که انسان خطرناکترین همهی حشرات است. بله، هیچ تردیدی نبود: شهرها جز غده و دمل فرهنگ نبودند و نظارهشان در او اکراه و درد بیدار میکرد.
اینک که به دل درختان بلوط رسیده بود، به پهلو افتاد و تنگْ همسایه با زمین، بوی خاک و گیاه را در سینه داد و در همان حال سبزی زلال علفها را در پیش نگاه چشمان داشت. حسی گوارا سینهاش را انباشت: عشقی پیوسته دامنگستر، و سعادتی که منگش میکرد. تنههای درختان ستونی از نقره بود و در بالادستشان سرشاخهها چتر سبزی جابهجا از تابش آفتاب زرین و از تکان آرام باد در زمزمه، و پر از آواز شاداب و سرزندهی پرندگان. سراپا غرقه و تسلیم، چشمها را بست.
و در این حال خواب دیشب به خاطرش آمد: نخست صدایی بیگانه، تپش و تعالی دل، پیشدرآمد تصوری که باید در ذهنش میکاوید تا که به سرچشمهاش میرسید، و سرانجام خاطره وضوح یافت: در گرگ و میش غروبِ یک جادهی بیپایان و غبارآلود جایی در ایتالیا، با هرم هوایی هنوز گرم، روستاییان آفتابسوخته و ژندهپوش از صحرا برمیگردند. مرد و زن و بچه، با چشمانی سیاه، بهدرجسته و در تسخیر ایمانزده. در آن روبهرو کلبههایی فقیرانه، و بالای سر این کلبهها ناقوسی ساده و کوچک. خود او هم گرسنه و تشنه، و خسته و خاکی آهسته از گرد راه میآمد و مردم بر سر راهش زانو میزدند و دستها را به تکریم او بر هم میفشردند و او احساسی از رحمت و حشمت در خود داشت.
همچنان دراز کشیده بود و در لذت این تصویر غرق بود. شوق و خشیت ناگهان پریشانش کرد. بر سرِ پا خاست.
و حال که چشمانش را باز کرد، بهتش برد. چرا که خوابش مثل فوارهی آب پراکند و فرو ریخت.
با بازخواست از خود به درون جنگل زد. محض نشئهی این خواب خودشیفتهوار خودش را سرزنش میکرد، چراکه آن را با اراده و تصمیمش همخوان نمییافت. از وزن و قدرت تکبرش به وحشت افتاد و بااین حال: بسا که این وحشتِ درونْ آزار پایهای نداشت.
با اینهمه این وحشت، بهرغم آنکه حال بهروشنی بیپایهاش مییافت، بیش از پیش در وجودش رخنه میکرد.
این ایتالیاییها که پیاده از دهکدههاشان گذشته بود، بهراستی تکریمش میکردند و آورده بودند که بچههایشان را تبرک کند. و حال که همهی کشیشان چنین میکردند، دلیلی برای پروای او نبود، آنهم جایی که چنتهای پرتر، و برای گفتن حرفی بیشتر داشت، و گوهر همهی حرفهایش هم کلمهی یگانه و والای صلح! تمام توشه و ارمغانش درون این یک کلمه نهفته بود. آری، همهی معنا و مفهوم جهان درون این یک کلمه نهفته بود، همهی معنا و مفهوم جهان.
جهان بوی خون میداد. خونِ جاری نشانهی جنگ بود و آتش این جنگ پیوسته و هرباره، و در خواب و در بیداری آدمها سر برمیداشت. و برادر بود که برادر، و خواهر بود که خواهر خود را میکشت. او همهی آدمها را دوست داشت و چون این غلیان و غیضشان را میدید، از سر درد و تردید دست برهم میسایید.
در دل آرزوی آتشینِ برخورداری از صدایی به بلندی رعد داشت، تا نظارهگر چکاچاک این نبرد بر بلندای صخرهای بایستد و با صدایی رسا بر همگان ندا و هشدار دهد. باید که به حکم وجدان از قتل برادر و خواهر زنهار میداد و هادی راه صلح میشد.
او خود این راه را میشناخت. به ساحت صلح از دروازهای پا میگذاشتی که بر تارکش نوشته بود: طبیعت.
شوق و شجاعت رفتهرفته ترس را از جانش بیرون راند. میرفت، بیخبر از مقصد خود، و در عالم خیال غرق در عتاب با تمامی یک ملت: شماها شکمبارهاید و نوشخواره. مثل جانور بر سر سفرهتان لاشهی حیوان کود میکنید. دست از شکمچرانی، از کشتار فضاحتآمیز جانداران بردارید! میوهی مزرعه و باغ خوراکتان باد! آن بستر ابریشمین و فرش گرانقیمت، آنهمه اسباب و جامهی نفیستان را یکجا تل کنید و مشعل در آن بیندازید، تا شعلهای بلند زبانه بکشد و همه را به کام خود ببرد! و چون از این کار آرام گرفتید، بیایید، همهتان بیایید، ای از سنگینی مال و بار سنگینگامان! به دنبال من بیایید! میخواهم شما را به سرزمینی ببرم که در آن یوز و بز کنار هم چرا میکنند و نه مار زهری دارد، و نه زنبور نیشی. در آنجا نفرت در وجودتان خواهد مرد و عشق جاویدان سر برخواهد داشت.
موج درد در قلبش میدوید، مثل جویباری تنداب فوج سرزنش، تسلی و زنهار از دهانش سرریز میکرد. تمامی تنش در هیجان میسوخت. کششی بنیانکن برمیانگیختش که تمامی عشق و شوق خود را نثار کند. دلش میخواست حتی درخت و پرنده را پای صحبت خود بنشاند، صحبتی نافذ و مقاومتناپذیر. در خود میدید سنجاب پرجستوخیز میان درختان را با چند کلمه سحر کند و به پیش خود بنشاند. بر این توان خود آگاهی داشت، آنهم با وضوح و یقینی که بدانی سنگ خاصیتش آنکه فرود بیاید. نیرویی قاهر در وجودش بود، نیروی قاهر حقیقت.
ناگهان جنگل به آخر رسید و او وحشتزده و پلکزنان، مثل آدمی از اعماق چاه بالا آمده مبهوتِ این جهان ماند و با اینهمه جهان او را تکان میداد و به خود میآورد. یکباره گامهایش جهت یافتند و او جستان و خیزان از شیب تند راه پایین آمد.
خود را سربازی میدید مصمم و نگاهش دوخته به هدف. از شتاب بسیار توقف برایش دشوار بود. ولی این تاب و تکان تند برای او بیداریای به همراه میآورد: نوعی کشش، نوعی شوق یا حتی جنون.
با اینهمه وضوح ذهنش از نو بازگشت و وحشتزده دریافت، دارد با گامهایی بلند رو به دامنه پایین میآید. یکباره در دلش مقاومتی سر برداشت که میخواست مانع فرود او شود. ولی این دریا در این میان همهی سدها را شکسته بود، آنهم بهرغم این ترس فلجکنندهی اعماق جانش، بهرغم این هراس و حیرت بیپایان.
در این میان بدنش مثل جسمی بیگانه و بیمهار میتوفید. مشت میکوبید و دندان بر هم میفشرد و زمین را لگد میزد، و میخندید، پیوسته بلند و بلندتر، بیوقفه میخندید و هنگامی که به خود آمد، لرزهای در جانش افتاد. با اندامی از وحشت فلج به تنهی زیرفونی جوان تکیه داد و حال صرفا با احتیاط و پیوسته در ترس از بازگشت آن حس غریب و ترسآور به راه خود ادامه میداد، ولی دوباره سبکباری و اطمینان در دل یافت، چندان که در پایان بر این وحشت خود
لبخند زد.
در طنین ضرباهنگ یکنواخت و محکم گامهایش، با نگاه به نخستینخانهها یاد روزهای سربازیاش افتاد. چه بارها که با قلبی پر از حس منگکنندهی تکبری خشنود، در مقام افسری آراسته در کنار گروهانش و با طنین طبل و شیپور به شهر درنیامده بود. با آن اولین بارقهی این خاطره موسیقی پرپیمان و شورانگیز رژه از نو در سرش طنین برداشت. این موسیقی بارها روح تعصب را در وجود او دمیده بود. اینبار هم این موسیقی موجب شد سر و گردن بیفرازد و یال و کوپالی بیش از اندازه به خود بدهد، نیز لبخند پیروزی بر لبش نشست و چشمانش فروغی تازه گرفت. با گامی چنین نظامیوار همزمان بر دل خود گوش خواباند و حیرتزده دریافت با هر ضرباهنگ، طنین هر ساز را بهروشنی از دیگری تمیز میدهد، حتی پژواک کوبهی سنج را. نمیدانست آیا خوشتر دارد این دریافتِ تا این حد واضح، ناراحتش کند، یا که خوشحالش. درهرحال بیشک که این خود قابلیتی بود و جا داشت بگوید که استعداد موسیقی در اوست. بسا که میتوانست آهنگهای بزرگی بسازد، و جز این هم یقین که بسیاری استعداد دیگر در وجودش خفه شده بود که البته فرقی هم نمیکرد. هنر درهرحالی زهر بود و یاوه. و رسالت مهمتری در انتظار او بود.
دختری با پیراهن کتان آبی، پیشبندی صورتی و کتری شیر در دستش از روبهرو میآمد. نگاهی از گوشهی چشم، و دریافت دختر از دیدن او حیرت کرد و با چشمانی گشاده به تماشایش ایستاد و در این حال فروخورده و ادبآمیز سلامش کرد که در پاسخ، این یک با سپاسی جدی آرام از کنارش گذشت.
درجا همهی غرور درونش فروخفت و آن خیال و تصور حقیرِ دمی پیشاش در پشت سرش واپس ماند و اگر با این حال در گوش خود همچنان نوای موسیقی میشنید، این موسیقی دیگر زمینی نبود. با احساسی گام برمیداشت که گویی بیکمترین نَمی برپوزار، روی آب راه میرود. چنان به چشم خود والا و بزرگ آمد که باید به خود نهیب میزد. و چون فروتنی پیشه کرد، بیاختیار به یاد مسیح و آمدنش به اورشلیم افتاد و سرانجام به یاد این جمله که: «ببین که پادشاهت نرمخویانه به پیش تو میآید.»
باز لختی نگاه دختر را در تعقیب خود احساس کرد. به دلیلی نامعلوم، درست از وسط جاده میرفت، حتی وقتی که به شیب خیابانی پهن و روشن پیچید و در این حال انگاری در چنبرهی اجباری خاص، باید که پیوسته با خود تکرار میکرد: پادشاهت به پیش تو میآید.
و این سرودی بود که از دهان چند کودک برمیخاست و هنوز درست بر سر زبان خود او ننشسته بود، اگرچه آن را از تنفس خود تمیز میداد و نیز از این بانگ تبارکالله در خشاخش شاخ نخل در بالای سر ازدحام چشمانی پریدهرنگ و ذوقزده. سپس باز این سکوت ناگهانی بود و تنهایی.
حیرتزده سر را بالا گرفت، پیرامونش نمای پردهای خالی آویخته بود: همهجا در راست و چپش خانههایی سنگی و سرد و عبوس. درنگ و دودلی دوباره در وجودش افتاد، اما هنگامی که به یقین رسید، درونش با محیط همخوانی یافت. چنین بود که فروتن و بیغش شد و هشیاری در نگاهش جای سرمستی را گرفت.
اینجا و آنجا پنجرهای باز بود. سر یک دختر در چارچوب قرار گرفت و این دختر میخواست روتختی تکان بدهد. یک دانشجو، با موهایی سیاه، بهظاهر روسی، در پای پنجرهای دیگر سیگار صبحانهاش را میپیچاند، طولی نکشید که خیابان زندهتر شد. و این سالک با چشمانی به زمین دوخته، با این حال دزدانه نگاه میدواند و این نگاه بیش از همه با پوزخندهای پت و پهنی روبهرو میشد که البته اینجا و آنجا حیرت راه را بر آن میبست، با این حال این تمسخر در پشت سر او مهار را رها میکرد و کنایههایی نیشدار و گزنده از پشتش روانه میشد.
دنیای رؤیاهایش در زیر این ضربه با هر قدم به روزمره نزدیکتر میشد. بغضی در گلویش پیچید. آن تلخکامی نومیدانه از نو جان گرفت و مثل دیواری ستبر و صعودناپذیر، بار دیگر کوردلی بیرحمانهی بشریت در پیش رویش سینه افراخت.
و حال یکباره به گمانش آمد هرگونه انکاری بیفایده است و او بهراستی بیش از طبعی خودپسند و حقیر و سطحی ندارد و این طعن و تمسخری که میبیند، حقاش است. چنین، دقایقی دراز رنج و شرم شیادی مچش باز شده جانش را میسوخت، و آرزوی آنکه از همهی جهان بگریزد، بهگوشهای بخزد و چهره پنهان کند، یا اساسا به زندگی خود پایان بدهد.
اگر در پیرامون خود شاهدی نداشت، بسا که رشتهی دور سرش را که به هالهای میمانست، پاره میکرد و آتش میزد. انگاری کلاهبوقی دیوانگان بر سرش باشد، در آتش شرمی سوزان به راه خود ادامه داد.
به تودرتوی کوچههایی تنگ و پر سایه پیچید، پیشنمای یک نانفروشی محلی نگاهش را جلب کرد. درِ شیشهای را فشرد و پا به مغازه گذاشت. نانوا نگاهش را به او دوخت، و زنش هم؛ و او در زیر بار این نگاهها گردهی نانی کوچک انتخاب کرد و بیرون آمد.
جلوی در جماعتی کنجکاو جمع شده بودند: زنی پیر، چند بچه و شاگرد قصاب با تغار تکههای قرمز گوشت روی شانهاش. نگاهی کوتاه انداخت و هیچ رگهای از تمسخر بر این چهرهها ندید. پس راهش را از میان این ازدحام باز کرد و رفت.
این جماعت با چه حالتی به او نگاه کرده بود! اول از همه آن نانواها. انگاری که او گردهی این نان را نه برای خوردن که برای بهنظارهگذاشتن معجزه میخواهد. و محض همین هم بود که جماعت جلوی در به انتظار او ایستاده بود؟ این انتظار بیشک دلیلی داشت، و دلیلی بیشتر این تراپتروپ و پچپچهی پشت سرش. برای چه به دنبالش میآمدند؟ برای چه
تعقیبش میکردند؟
هیجانزده گوش گرفت و زود دریافت ملازمانش همه کودکاند. با زدن به بیراهه و گذر از سر میدانچهها و چشمهها و برگشت عمدی به همان راه اوّل دریافت این گروه کوچک از ملازمت او دست برنمیدارد.
چرا به دنبالش میآمدند و از تماشای او سیر نمیشدند؟ آیا انتظاری از او داشتند؟ آیا بهراستی امید داشتند چیزی نو، فوق معمول و سحرآمیز از او ببینند؟ آن ضرب همنواخت پاهای پرشتاب را مُبیّنِ ایمانی قوی، و بسا چیزی بیش از آن گرفت؛ مبین یقین. و بهیکباره با همهی وضوح از خاطرش گذشت چرا انسانهایی بهراستی همه بزرگی و پاکی، بارها فرجام فریبکارانی بیمایه را مییابند. بهیکباره حسرتی سوزان و کششی مقاومتناپذیر در جانش افتاد که سحری انجام دهد و آن بزرگترین خفت را هم در قیاس با اعتراف به عجزش کوچک یافت.
در این میان به خیابان پای رود لیمات رسید و این خردسالان هنوز از پیاش میآمدند. برخی میدویدند و بزرگترهاشان برای عقب نماندن گامهایی بلندتر از معمول برمیداشتند و لحن فروخورده و حرمتآمیز کلیسا در کلامشان بود. هنوز موفق نشده بود از این کلمات فروخورده نکتهای دریابد. اما ناگهان و با همهی وضوح کلمهی «آقا مسیح» از دهانی به گوشش خورد.
جادویی در این کلمه نهفته بود. از تأثیر آن اعتلا و نیرویی دوباره در خود یافت.
بهتمسخر دور مسیح را گرفته بودند و چوب را در حقش روا دانسته و به صلیبش کشیده بودند. پاداش همهی پیامبران تحقیر بود و پوزخند. این خردهرنج او در این میان چه به حساب میآمد.
حضور آدمی برای جنگ است و نشان مبارز زخم. خندهی باطل عوام... آیا بالاتر از خندهی عامی نشانِ افتخاری هست؟! با زینت این افتخار حق بود که مغرور و آزاد نگاه کنی. وانگهی: از دهان نارسیدگان و شیرخوارگان مزد خود را فراهم آوردهای.
در پیش زنی که نارنج میفروخت، ایستاد. بچهها هم بیدرنگ ایستادند و تودهای کنجکاو در پیادهرو گرد آمد. خوش داشت میوهاش را بیبیان حتی تککلمهای بخرد. جماعت با همهی هیجان منتظر نخستین کلام او بود و این انتظار دستوپابسته و مضطربش میکرد. احساسی خالی از تزلزل با او میگفت توهمی هست که نباید بشکنیاش، که بستگی به شیوه و سخن او خواهد داشت که آیا شنوندگانش همچنان از پی او بیایند، یا آنکه دلسرد از او، از پی کار خود بروند. با اینهمه چارهای نداشت. زن بارفروش زیادی میپرسید و پرگویی میکرد، چندان که از پاسخ گریزی نمیماند.
و همین که صدای خود را شنید، آرامش و خشنودیای یافت، چرا که آهنگ و رساییای در آن مییافت و وقار آیینمندانه و همزمان غمگینی که در تأثیرش تردیدی نبود. از دهان خود چنین شیوهی سخنی تا به حال نشنیده بود؛ به آوازی میمانست که به آوازخوان لذت میبخشید. یکآن روی پل ایستاد. در پایین پایش چیناب دریاچهی نیلیفام بود. به پیشواز دوبارهی نور و رنگ و تازگی صبحگاهی به روی نردهی پل خم شد. بادی تند از سر آبها برخاست و ریشاش را به روی شانهاش خماند و سینه و پیشانیاش را با نم خود طراوت بخشید.
و حال از این جوشش شجاعانهی درونش در مقام تصمیمی راسخ احساسی بیرون زد. وقت آن رسیده بود که کاری بکند. در خود میدید که بشریت را تکان بدهد. آری، حال بگذار آدمها بخندند، به ریشخندش بگیرند و مسخرهاش کنند. مصمم بود که همهی آنها را نجات دهد، همه را!
عمیق در درون خود به کند و کاو درآمد. مسلم آنکه باید کاری صورت میگرفت، اما چگونگی این کار نکتهای بود که باید میسنجیدی.
امروز جشن عید پنجاهه برگزار میشد و این مناسبت خوبی بود. یاران مسیح در روزهای این جشن با زبانی آتشین موعظه کرده بودند چرا که حال و هوای آیینمندانه پذیرندگی انسانها را بیشتر میکرد. جانهای آدمها در این روزها به زمینی شخمزده میمانست.
عمیقتر و عمیقتر در درون خود فرو رفت، چندان که به فضاهایی بلند و پهناور و بیانتها رسید. و چنان با همهی احساسهای خود در این جهان غرق شد که مثل خوابزدهها بیاراده راه میرفت و دیگر هیچ چیز از آنچه در پیرامونش رخ میداد به آگاهیاش راه نمییافت، مگر صدای پای بچهها در پشت سرش.
این صدا که تا دیری یکنواخت بود، حال رفتهرفته اوج میگرفت، گویی که یک تنْ صد میشد و صد، هزار.
دقیقتر گوش گرفت و حال چنان بود که پنداری سپاه و تودهای از پیاش روان است.
زیر پایش عرصهی خاک را در لرزه یافت. از پشت سرش نفیر نفسهایی گرم و راسخ میآمد، پچپچهای شتابآلود و در لابهلای آن قیههی شادیای البته بریده و فروخورده، که با این حال در پساپشتش فراگیر میشد و پژواک آن در آن دور دستها فرومیخوابید.
خوب میدانست این همهمه به چه معناست، با این حال سرعت این همایش غافلگیرش کرده بود. غرور سرداران لشکر در جانش زبانه کشید و با آتش چنین غروری آگاهی بر این مسئولیت سترگ بر دوشش سنگینتر از این رشتهی به دور سرش نمیآمد. بازی و نقشی در کارش نبود. میدانست به کدام راه باید که ببردشان. از شادی و شتاب روح خود احساس میکرد اکنون آن سعادت فرجامین جهان دستیابش شده است، آن بختی که انسانهای کور با دست و چشمی خونین از هزارههایی بسیار بیهوده از پیاش میجستند.
و چنین، پیشاهنگی میکرد، آری او، او! و ملتها به بیشماری موج دریا تنگ از پیاش میآمدند. نگاه این میلیاردها به او دوخته بود. و آن آخرین مسخرهپرداز دیری بود که دهان از یاوه بسته بود و آن آخرین تحقیرگر به افسانه بدل شده بود.
چنین، به پیش میرفت، بهسوی کوهستان. در آن بلندا مرز بود و در پس آن مرز سرزمینی که خوشبختی در پهنهی آن در آغوش صلح جاویدان آرمیده بود. و حال خوشبختی چنان نیرویی در وجودش دواند که مقاومت در پیش آن عضلاتی ورزیده میطلبید.
و او از چنین عضلاتی برخوردار بود، از عضلاتی ورزیده. همهی وجودش شکوفایی شوقآمیز و بازیگونهی نیرو بود.
هوس چوگان بازی با صخره و درخت در دلش دوید اما پرچم ابریشمین در پشت سرش تاپتاپ میکرد و زائران انبوه در پشت سرش او را با گامهایی بیوقفه به پیش میخواندند.
توده شادی میکرد. فریاد سرمیداد، اشاره میکرد و چادرهایی سیاه و آبی و سرخ پیچ و تاب برمیداشتند و گیسوی گشوده و زرین زنان همراه سرهای پیران در جنبش بود و عضلات برهنهی بازوها میدرخشید، چشمانی پرفروغ به آسمان نگاه میکردند و آکنده از ایمانی خالصانه به این پیشاهنگ، با زبانهی شوق به او خیره میشدند.
اینک او آهسته و بهسختی آن کلمهی نفیس و مقدس را رسا بر زبان آورد: صلح جهانی. و با همهی آهستگی لحناش این کلمه جان داشت و از دهانی به دهان دیگر پرواز میکرد و به نشان شوق و همسویی، همهمهیی همگانی میشد. باد از دور آمد و ضرباهنگ نرم سرآغاز سرودی جمعی را آورد. طنین فروخوردهی کرنا و صداهایی که دودل، اما بیغش به خواندن آوردند، تا آنکه چیزی مثل یخ رودخانه شکست برداشت و سرودی آماس کرد و سرریز شد، به سترگی خروش هزاران ارگ، سرودی همه جان و طغیان، با آهنگی کهن که وی با اینهمه بجایش آورد: اینک ای همگان بر خداوند سپاس بگذارید!
به خود آمد. قلبش پتکوار میکوبید. بغض در گلویش پیچید. در پیش چشمانش نقطههایی سفید در هم جاری شدند. همهی اندامش حالتی
کوفته یافت.
روی نیمکتی در پای دریاچه فروافتاد و به خوردن نانی که خریده بود روی آورد. سپس پوست نارنج را کند و درونهی خنک آن را به پیشانیاش فشرد. با خشوع مسیح به هنگام خوردن نان مقدس، به خوردن این میوه روی آورد. و هنوز تا به آخر نخورده بودش که خسته به پهلو افتاد. کمی خواب حالش را جا میآورد، البته اگر آرامش و استراحت شدنی بود، آنهم با این آشوب و عذاب درون سر، و این قلبی که میخواست از جا کنده شود، و تو میل درآمدن به عرصههایی ناشناس را داشتی و رسالتی که از تو قبولی بی امّا و اگر میطلبید، خاصه جایی که انسانها در بیرون با خشوع چشم به راه بودند و انتظار آنان گامی عملی را
ضروری میساخت.
عذابآور بود این به پهلو ماندنش با آنهمه پرسش بی پاسخ، با این برهوت دلگیر و دردناک درون و بروز گاه و بیگاه این عارضه. بیاختیار به یاد یک قنات افتاد. بالای چاه ایستاده بود و با همهی توان ریسمان را میکشید، با اینهمه این چرخ به حرکت درنمیآمد.
اگرچه او از این کوش و تلاش دست نمیکشید، چرا که این سطل باید که بالا میآمد، وگرنه تشنگی عذابآور میشد. اما چرخ در همه حال از جا نمیجنبید و این ریسمان نه بالا میرفت و نه پایین. و این عذابی بود بهوضوح رنجی جسمانی. پس خوشحال شد که صدای پایی میشنود، و به این شکل از افکار خود بیرون آمد. آخر ای خدای بزرگ، این چه وقت میل خواب بود! بلند شد و حیرت کرد که چرا در پستوی خود است. در راهرو را باز کرد. مادرش همچنان که یقین داشت، پشت در ایستاده بود. راه را به روی او باز کرد. مادر به درون آمد: نگاه تحسینآمیزش پرفروغ و لبانش لرزان. و در این حال دستانش را از حس احترامی عمیق به هم فشرد. پسر دست روی سر این علیل گذاشت و گفت: برخیز! و این علیل برخاست و ببین که پای راهرفتن داشت. و در همین لحظه این یک دریافت این زن مادرش نه، که آن رنجدیدهی نصرانی بود که از تماس دست وی شفا و زندگی دوباره یافته بود. کفن هنوز بر پیکر مسیح پیچوتاب میخورد و هم در این حال مسیح به جانب او آمد و قدم در کالبد او گذاشت. و با این قدم موسیقیای خوش طنین برداشت. تمامی این روند اسرارآمیز، این حلول اندام مسیح را در کالبد خود، با وضوح دریافت. و حال حواریون را دید که در جستوجوی استاد خود بودند. پتروس از صف آنان بیرون آمد و ندا داد: ربی! و این یک در پاسخ گفت: من هستم. پس پتروس نزدیکتر آمد، و نزدیکتر. چندان که در چشمخانهاش بر چشم او بوسه زد و آن را به چرخش درآورد. حواری گوی زمین را به چرخش درآورده بود. ساعت آن رسیده بود که بر ملت ظهور کند. پس بر ایوان تالار منزلگاهش آمد. در آن پایین دریای مردم موج برداشت و در این خروش و تلاطم صدای یگانه و نازک کودکی طنینانداز شد: مسیح رستاخیز کرده است.
و این صدا هنوز سرود خود را دم نگرفته بود که پایهی ایوان خم برداشت. این یک بهشدت ترسید. بیدار شد، چشمانش را مالید و دریافت که روی نیمکت خوابش برده است...
شاید حوالی ظهر بود. خواست دوباره به جنگل بلوط برگردد و منتظر زمان خود باشد، در آن بالادست آفتاب باید که تبرکش میداد.
و به هنگام بالارفتناش از کوه هنوز هم این هوای پاک و خنک، این چکامهی پرندگان، و این آسمان نقرابی که به جامی از بلور میمانست. چه بیخدشه بود همهچیز، چه تازه.
خود او هم خود را تازه مییافت. به دستانش نگاه کرد و این دستان خدایان بودند. و روحش چه آزاد بود و پاک! و این سبکباری عضلات، و این اطمینان کامل درون، اطمینانی خالی از کمترین دغدغهی گناه، هر آن اندیشه و کنکاش خاکی از او دور بود. و هنگامی که فیلسوفان جهان را از خاطر میگذراند، دلسوزانه لبخند میزد. ترحمانگیز بود تلاش این طایفه که میخواست با نهانکاویهای خود به کنه چیزی پی ببرد، مثل این بود که بچهای زور بزند با آن دو خردینه بازویش پرواز کند.
نه! نه! برای پرواز بال لازم است، بال پهناور عقاب ــ و نیرویی خدایی!
او خود چیزی همانند الماسی سترگ در سر داشت، الماسی که فروغ آن تمامی اعماق تاریک و ورطهها را روشن میکرد: اینک در پیرامونش هیچ سیاهیای نبود... آن دانش بزرگ طلوع کرده بود...
ناقوسهای کلیسا به صدا درآمدند و بانگ و قیل و قالشان فضای دره را انباشت. هوا انگاری که با زبانی به شفافی نقره به سخن درمیآمد، و این بانگ و خروش چون به او رسید، خم شد و گوش گرفت. سر را فرو نینداخت. زانو نزد. همچون به صدای دوستی قدیمی لبخندزنان گوش سپرد.
روزنامه شرق
نظر شما