فرهنگ امروز/ معصومه آقاجانپور: پری اندرسن، روشنفکری مستقل، بدون تعهد حزبی و متعلق به بدنهي سيال مارکسيسم غربي در مقدمه «گذار از عهد باستان به فئودالیسم» مینویسد که کار او تاریخ نیست چرا که تاریخدان با اسناد سر و کار دارد، اما او در این کتاب به بررسی و قرائت متن مبادرت کرده است و منابع اولیه و ثانویه درباره موضوع را بررسی کرده است؛ روی همرفته هدف او از این تلاش این است که به تعمیمهای تاریخی برسد. پژوهشکدهی تاریخ اسلام با برگزاری جلسهای مبادرت به نقد و بررسی این اثر کرد. این جلسه با حضور دو منتقد، دکتر هاشم آقاجری و دکتر حسینعلی نوذری و بدون حضور آقای حسن مرتضوی، مترجم کتاب که از مدعوین بود اما به دلیل مشغلهای که برایشان پیش آمد در جلسه حاضر نشدند، برگزار شد. آنچه میخوانید گزارش پایانی این جلسه است که به سخنرانی دکتر حسینعلی نوذری در نقد ترجمه، در نقد سخنان آقاجری و در توضیح کتاب بیان شده است. قسمت نخست این گزارش به سخنان دکتر آقاجری اختصاص داشت که پیش از این انتشار یافت.
عنوان: گذار یا گذارها
عنوان اصلی کتاب Passages From Antiquity to Feudalism است که به «گذر از عصر باستان به فئودالیسم» ترجمه شده است. اما passages باید گذارها ترجمه شود. البته این ایرادی لفظی و ریطوریک نیست به دلیل اینکه تعبیر گذارها یا passages علاوه بر ساخت نحوی، دارای بار مفهومی و نظری مشخصی است که مبین عبور از راهها و شیوههای مختلف گذار است از این جهت میتواند در ذهن مخاطب مفهوم گذار یک نوع انحراف را به وجود آورد. درواقع اندرسن با آوردن واژهی گذارها تمایز بین خود و رویکردهای ارتدوکس و کلاسیکی را که درواقع خط سیر مشخصی را به عنوان مسیر واحد عبور و گذار همهی جوامع بشری ترسیم میکنند، نشان میدهد. او از طریق طرح عنوان گذارها یا راههای گذر نشان میدهد که جوامع اروپایی مختلف چه اروپای شرقی و چه اروپای غربی چه شمال و چه جنوب هرکدام مسیرها و راههای گذر یا گذارهای مختلفی را از نظام عصر باستان و عصر کلاسیک به صورتبندی یا دوران فئودالیته داشتند و همین طور در کتاب دوم خود نیز نشان میدهد که گذار از دوران فئودالیته و ورود به مراحل آغازین دوران سرمایهداری با طلیعهی انقلابهای بورژوایی در همه این مناطق باز بر مبنای راهها و الگوهای مختلفی صورت گرفت.
رویکرد: جدایی از مارکسیسم یا تعلق به سنت مارکسیسم انتقادی غربی
اندرسن میان مواضع و دیدگاههای خود و مارکسیسم ارتدوکس خط تمایزی ترسیم میکند، این خط تمایز را حتی در به کارگرفتن مفاهیم هم نشان میدهد، مثلا به جای مفهوم مصطلح مارکسیستی evolution مبین روند تحول و تکامل از یک استعارهی بالیستیکی استفاده میکند یعنی مفهوم trajectory و خط سیر تحول را طرح میکند نه مراحل خط واحد تحولی را. اما آنچه که کار اندرسن را از سایر جریانها متمایز میکند به زعم من، این است که او قطعا به سنت مارکسیسم غربی تعلق دارد به خصوص به سنت مارکسیسم انتقادی غربی و تمام تلاشش از نخستین کارش در دههی ۱۹۶۰ تا کارهایی که در حال حاضر ارائه میدهد تلاشی است برای نشان دادن پویایی درونی و منطق پویای درونی مارکسیسم. لذا این داعیه که او از مارکسیسم جدا شده یا با مارکسیسم فاصله گرفته به هیچ وجه تعبیر درستی نیست بلکه او دقیقا قایل به این است که مارکسیسم در معنای دقیق کلمه واجد پویاییها و توانمندیهای اساسی درونی است که از یک منطق پویا نشات میگیرد. بنابراین حرکتها و تلاشها و کارهایی که او انجام میدهد همسو با آثار و كارهاي سایر کسانی که به جریان مارکسیسم غربی یا New Left و نظایر آنها تعلق دارند، درواقع تلاش برای احیا و نشان دادن و برجسته ساختن این پویایی و تحرک درونی است. ضمن اینکه در حوزهی تاریخ قطعا او یکی از مورخان برجستهایست که نه تنها در حوزهی مارکسیسم و مارکسیسم تاریخنگارانه تحول اساسی ایجاد کرده بلکه اساسا الگوهای نظری و تحلیلی او فارغ از تعصبات ایدئولوژیک و تعصبات مبتنی بر مرزبندیهای تنگنظرانهای که وجود دارد میتواند بر مورخان دیگر تاثیرگذار باشد. کما اینکه ما میبینیم نقد و بررسیهایی که بر دیدگاه او صورت گرفت نظریهپردازان غربی غیرمارکسیست به مراتب رویکرد همدلانه و Sympathetic بیشتری با او داشتند تا کسانی مانند رالف میلیبند یا ادوارد پالمر تامسون یا دیگرانی که از موضع نظریههای مارکسیستی او را نقد کردند. بنابراین میبینیم آثار او منبع استفاده بسیار زیادی برای افزودن بر درونمایههای گفتمان تاریخنگارانه است. بنابراین از این منظر میتوانیم بگوییم کارهای تاریخنگارانه او تلاشی است برای خارج ساختن مارکسیسم تاریخنگارانه از بن بستهای نظری و تحلیلی و پایهریزی مبانی نظری نوین برای گفتمان تاریخنگاری نه فقط گفتمان تاریخنگاری مارکسیستی. این را میتوان در دیگر طیفهای کارهای او شاهد باشیم مثل نقدی که بر پسامدرنیسم دارد یا نقدهای ادبی که دارد.
مفهوم استبداد: absolutism یا despotism
نکته دیگر برداشتی است که از مفهوم absolutism وجود دارد. نگاه اندرسن به مفهوم absolutism نگاه موسعی است تلقی از آن به عنوان استبداد درواقع یک نگاه تقلیلگرایانه است. در حالی که منظور اندرسن از absolutism بیشتر یک نظام یا صورتبندی سیاسی - اجتماعی - اقتصادی است که با مبانی مونارشیزم و نظام سلطنتی گره خورده. درواقع او کلیت نظام سلطنتی اعم از نظامهای سلطنتی دموکراتیک یا نظامهای سلطنتی غیردموکراتیک را به عنوان نظامهای absolutist میپذیرد. باید متذکر شوم که مفهوم absolutism با معنایی که امروزه در جامعه ما کاربرد دارد هم همسویی و همخوانی و هم تفاوتهایی دارد مثلا ما با هیچ ابایی در جامعهی خودمان حاکمیت مطلقه ولایت فقیه را مطرح میکنیم که این همان مفهوم absolutism است که این معنا را دارد. اما معنایی که مد نظر اندرسن است دو وجه دارد یعنی هم وجه سلبی هم ایجابی هم وجه مثبت و هم منفی، چراکه یکی از راهکارهای اساسی absolutism تکیه بر استبداد است یعنی despotism فرع و تالی نظام absolutism است و لزوما نظام absolutism مبتنی بر استبداد نیست. بنابراین این تلقی یک تلقی تقلیلگرایانه است.
جغرافیا: تعمیم پذیر یا تعمیم ناپذیر
نکتهی دیگر اینکه بیتردید مارکس متوجه تفاوتهای اساسی در میان صورتبندیهای اجتماعی مختلف بود. در صورتبندیهای اجتماعی موجود در غرب میانه، غرب دور، اروپای حوزهی ایبری، اسپانیا، ایتالیا و یونان و همین طور در اروپای شرقی و حوزهی بالتیک و بالکان و همانطور روسیه تفاوتهای چشمگیری وجود داشت و مارکس این تفاوتها را دیده بود. بنابراین ما نمیتوانیم آنچه را که مورخان مارکسیست یا تحلیلگران مارکسیست بعدها سعی کردند موقعیتهای جغرافیایی یا موقعیتهای مکانی مشخصی را بر مبنای تحلیلهای مارکسیستی انطباق دهند و آنها را با همدیگر همسو بکنند به مارکسیسم ارتودکس یا به مارکسیسم مارکسی نسبت بدهیم. مارکس دقیقا قایل به تفاوتها بود کما اینکه اگر قایل به این تفاوتها نبود هیچگاه یک خلا یا فترت مربوط به تفاوت میان گونهی فئودالیسم اروپایی با گونههای مشابهی از آن که مسامحتا میتوان برای بخشهایی از جوامع آسیایی مانند ژاپن که عنوان فئودالیسم را هم مسامحتا به آن اطلاق کرد در نظر گرفت. دقیقا به همبن دلیل است که مفهوم شیوهی تولید آسیایی را طرح میکند.
ابزار تولید و نیروهای مولد: پیشرفت همسو یا غیر همسو
نکتهی دیگر خلطی است که تامسون دچار آن میشود و اندرسن به او پاسخ میدهد و آن مسالهی پیش افتادن نیروهای تولید از مناسبات تولید و همین طور پیشرفت شیوهها و ابزار تولید و عقب ماندن نیروهای تولید از پیشرفت ابزار تولید است، امری که مارکس نمونههای مختلفی از آن را در آثار خود به ویژه در نقد اقتصاد سیاسی و همین طور در دست نوشتهها نشان میدهد. اندرسن میگوید ما در بسیاری موارد (plural cases ) شاهد آن هستیم که نیروهای تولید درواقع از مناسبات تولیدی عقب میافتند یا برعکس ابزار و لوازم تولید خیلی پیشرفتهتر از نیروهای تولید میشوند در اینجا آن انتظار تحول اجتماعی لازم و متوقعی را که داریم رخ نمیدهد مثل همان پدیدهای که مارکسیستها از آن به عنوان ambourgeoisment آمبورژوازه شدن طبقه کارگر یاد میکنند. ما میبینیم که ابزار تولید از نیمه دوم قرن بیستم به این طرف به مراتب سریعتر و با سرعت و شتاب بیشتر از آنچه که دیگران و نظریه پردازان تصورش را میکنند دستخوش تکامل و پیشرفت شده در حالی که نیروهای تولیدی که داینامیک و پویا هستند و انتظار میرود که همپا و همسو با تکامل ابزار تولید نقشهای اجتماعی و سیاسی و انقلابی و رادیکال خودش را ایفا بکنند عقب میمانند.
روش تحلیل: ماتریالیسم تاریخی یا جامعه شناسی تاریخی مارکسیستی
نکته دیگر اینکه برخلاف تصور رایج که گفته میشود از نظر مارکس همهی جوامع بشری از مراحل پنجگانهای که عنوان ماتریالسم تاریخی دارد عبور میکنند اما مارکس هیچ گاه در هیچ یک از آثارش نه در «نقد سیاسی گروندریسه» یا در «نظریهی ارزش کار» چنین قاطعیتی را مطرح نکرد. در هیچ جایی با این صراحت بیان نکرد که همه جوامع این مسیرهای قطعی و خطی را طی میکنند. بلکه مارکس گفته بر مبنای شواهد و مدارکی که به لحاظ تاریخی وجود دارد جوامع اروپایی به ویژه جوامع اروپای غربی از این مراحل عبور کردند اما در مورد جامعهی روسیه و همینطور جوامع اروپای شرقی نگاه متفاوتی دارد. مطالعاتی که دربارهی لهستان دارد بر این نکته تاکید دارد که حتی در قرن شانزدهم و هفدهم شاهد وجود یک سری کمونهایی هستیم که این کمونها در حقیقت مبین عنوان rudimentary هستند. درواقع اینها اشکال به جای مانده از گونههای اولیه کمونیتههایی هستند که در عصر باستان وجود داشت. بنابراین این را با مسامحه باید طرح کنیم نه با قاطعیت. اما بیتردید مارکس احکام جزمی و قاطعانهای صادر کرد، چنان که در ابتدای مانیفست اشاره میکند تاریخ همه جوامع بشری تاریخ مبارزهی طبقاتی بوده است. اما مفهوم تاریخ مبارزهي طبقاتی به این معنا نیست که همهي جوامع و همهي اشکال و گونههای مبارزهی طبقاتی در قالبها و کلیشههای معین و واحدی صورت گرفته و طی شده است. نکته دیگر اینکه من فکر میکنم اگر بر مبنای برداشتها و تصورات رایج كلاسيك به سراغ کارهای اندرسن یا متفکران دیگر برویم دچار توهم ماتریالیسم تاریخی خواهیم شد. همهي جریانها به نوعی خود را در پیوند با ماتریالیسم تاریخی شناسايي و identify میکنند. در حالي كه اين سوال را ميتوان طرح كرد كه آیا میتوان رویکردهای مارکسیستی را (مثلا در تاریخنگاری) از قید عنوان «ماتریالیسم تاریخی» جدا کرد و به روششناسی خاصی پیوند زد؟ اگر از منظر رویکردهای روششناسی به تاریخ و شیوهها و مکاتب تاریخنگاری برخورد کنیم -دست کم در ارتباط با مارکسیسم- میتوان آن را از قید عنوان ماتریالیسم تاریخی رها كرد. در حوزههای روششناسی پنج رویکرد وجود دارد: رویکردهاي تجربي و فردگرا، رویکردهای كاركردگراي نظاممند، رویکردهاي تفسیرگرا، رویکردهای ساختارگرا و پساساختارگرا، و رویکردهاي ساختي رابطهای. هريك از این رویکردهای روششناسانه در تحلیل تاریخ (یا هر رویکرد ديگری که یک مورخ میتواند برای تاریخ نگاری به خدمت بگیرد) برای خود مبنای فلسفی یا انتولوژیک (هستیشناسی) مشخصی دارند كه یا فردگرایی است یا کلگرایی یا ساختگرایی. رویکردی که من دیدگاه مارکسیستی را به لحاظ هستیشناسی در آن قرار میدهم، ساختارگرایی یا ساختگرایی است ( structurize). این بحث را من سال ۷۵ موقعی که کتاب «ساختارهای تاریخ» اثر کریستوفر لوید را ترجمه میکردم در پانویس به تفصیل توضیح دادم. این مطالب را کریستوفر لوید در قالب نمودار هم آورده. نگاه اندرسن و پالمر تامسون و دیگران در این رویکردها قرار میگیرد، که میتوان آنها را به شرح زیر برشمرد: اول تاریخ ساختاری کلیت بخش آنال، با توجه به اینکه آنالیها رویکرد مارکسیستی دارند و در زمرهی نمایندگان و شارحان رویکرد مارکسیستی به حساب میآیند در حوزه تاریخ ساختاری تمامیت بخش یا کلیت بخش totalising history قرار میگیرند. دوم تاریخ اجتماعی - فرهنگی مارکسیستی. سوم تاریخ مارکسیستی کلگرا. چهارم جامعه شناسی تاریخی مارکسیستی که اندرسن درواقع به این نحله تعلق دارد. پنجم جامعه شناسی تاریخی وبری که در بخشهایی از مطالعات خود در حقیقت به نگاههای ساختاری به طور اکید توجه دارد و مبتنی بر آن است. ششم جامعه شناسی تاریخی نوربرت الیاس، هفتم جامعه شناسی تاریخی چارلز تیلی، هشتم جغرافیای ساختمندی. دو رویکرد دیگر هم وجود دارد. رویکرد شبکههای اجتماعی و رویکرد جامعه شناسی تاریخی آلن تورن. تمام این جریانها علیرغم تفاوتهایی که دارند در نگرش به تاریخ به منزلهی امر یا پدیدهای است که بر مبنای اجزا و عناصر معین ساخته شده است که در مجموع به ساختاری کلی میانجامد وجه اشتراک دارند، که از آن به ساختار تاریخی یاد میشود؛ این ساختار تاریخی گاه وزنش روی وجوه اقتصادی است گاه وجوه فرهنگی و گاه دیگر وجوهها.
نگاهی کوتاه به محتوای کتاب: صورتبندیهای نو ظهور در گذارها
این کتاب را میتوان مقدمه کتاب «تبارشناسی دولتهای استبدادی» به حساب آورد. بنابراین درک کتاب دوم قطعا در گرو درک این اثر است. او در بخش اول این کتاب دو بحث را مطرح میکند یکی اینکه در عصر باستان کلاسیک صورتبندیهای اساسی اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی دست به دست هم داده اند و منظومهای را به عنوان Antiquity ، عصر عتیق، عهد کلاسیک یا عهد باستان ساختند. وجه بارز تمام آنچه که این عصر را از سایر اعصار دیگر متمایز میکند و وجه عامی است که سایر مناطق جغرافیایی هم در این وجه با هم مشترک هستند یعنی شیوه تولید بردهداری. یا به تعبیر عامتر فورماسیون برده داری به عنوان فورماسیون اصلی و عام و همه جا شمول که البته در شیوههای اجرایی، در نوع بردهگیری، در نوع نظام اداری، در بوروکراسیای که نظام بردهداری بر آن استوار است با همدیگر تفاوتهایی دارند. تمدنهایی که در عصر کلاسیک مد نظر اوست تمدنهای حوزهی دریای اژه، یونان و روم هستند اما به رغم این قایل به تفاوتهای ساختاری چه در یونان و چه در روم است. نکته قابل ذکر این است که شیوه تولید بردهداری یک شیوهی تولید یک دست نیست. وقتی به آثار پیکولوسکایا و یا حتی دیاکونوف و کسانی که در خصوص تاریخ عصر باستان کار کردند نگاه کنیم میبینیم نکتهای که آنها در خصوص صورتبندیهای بردهداری اشاره کردند درواقع بیانگر این است که این صورتبندیها از نظم و قاعدهی تکاملی مشخصی پیروی میکردند و قاعده یا فرآیند مشخصی بر آنها حاکم بود؛ یعنی درواقع همهی نظامهای عصر باستان به گونهای اجتنابناپذیر و دترمینیستی یا جبرگرایانه از این فرآیند عبور میکردند. اما در عین حال این نویسندگان به طور ضمنی به تفاوتها، گسستها و ناپیوستگیهایی در صورتبندی مذکور در جوامع مختلف عصر باستان اشاره دارند که حاکی از نایکنواختی و ناهمسانی صورتبندی بردهداری است. هرچند این نویسندگان روسی بودند و از منظر ایدئولوژی مارکسیسم دولتی و رسمی برخورد میکردند، در مجموع کارهایی اساسی به مخاطبان عرضه کردند که خوشبختانه به فارسی هم ترجمه شده است. البته نقایص و کاستیهایی دارند؛ دیدن نقایص و کاستیها هم به این معنا نیست که سهم آنها در بسط و گسترش مطالعات مرتبط با گفتمان تاریخی عهد باستان را نادیده بگیریم. اما اندرسن با صراحت و به طور جدی تاکید دارد که ما در بخشهای مهمی از خود یونان و روم با افتراقها و گسستهایی سرو کار داریم که با هم همخوانی ندارند. بنابراین یونان و دنیای هلنیستی و همین طور روم را از این جهت از هم متمایز میداند. ضمن اینکه به هر حال هر سه مبتنی بر شیوه تولید برده داری هستند.
اندرسن در این کتاب برای بررسی مرحلهی دوم دوران گذار بر مبنای یک سری مولفههای فرهنگی و مولفههای اجتماعی سابقه و دیرینهی اقوام ژرمن را در نظر میگیرد. او پیش از اینکه در خصوص اقوام ژرمن سخن بگوید ویژگی تهاجمها را شناسایی میکند و میگوید این تهاجمها سبب گسترش صورتبندیهایی از قسمتهای شمال اروپای غربی به بخشهای مختلف اروپایی شدند و بیان میکند که این اقدامها بر چه مبنایی صورت میگیرد. آیا لزوما بر مبنای ضرورتهای اقتصادی بوده یا امکانها و احتمالها؟ او رویکردهای دوگانه یا دو قطبی و نگرشهای مبتنی بر تقسیمبندی دوگانهی زیربنا - روبنا و نظایر آن را به عنوان امور قطعی و جزمی نمیپذیرد بلکه در آنها تعدیلی ایجاد میکند. از جمله در همین مکانیسمی که اشاره کردم. او قایل است که در فرآیند تحول در پارهای مواقع، چنانکه مارکس اشاره میکند، ضرورتها ایجاب میکند که برخی جابهجاییها و گسستها صورت بگیرد، اما در بسیاری از موارد ما با این ضرورتها سرو کار نداریم، بلکه این ضرورتها به صورت مانع عمل میکنند. در این موارد ما با امکان یا احتمال (contingency) روبهرو هستیم. مثلا شرایط و مقتضیات جغرافیایی، مکانی، فرهنگی و اجتماعی دست به دست هم میدهند و تهاجم اقوام ژرمن به سایر حوزهها را رقم میزنند و همین باعث میشود تا شاهد یک سری عقب نشینیها یا ظهور یک سری دورههای فترت و گسست در صورتبندی بردهداری و آرام آرام برآمدن صورتبندی نوظهور دیگر یعنی صورتبندی فئودالیته باشیم. او در بخش دوم دوران گذار روند تاخت و تاز و تهاجم و تجاوز از شمال به سرزمینهای جنوبی و سرزمینهای شرقی و غربی را مورد بررسی قرار میدهد. به برآمدن مناسبات شیوهی فئودالی در اروپای غربی میپردازد و با نوعی سنخ شناسی نتیجه میگیرد که فورماسیونهای اجتماعی مختلفی وجود دارد که سبب میشود تا آنچه که اصطلاحا از آن به عنوان فورماسیون اقتصاد فئودالیته یاد میشود دستخوش دگرگونی شود. نکتهای حایز اهمیت این است که در کنار پارامترها یا عناصر تاثیرگذار در شکل گیری، تکوین و تحول فورماسیون اقتصادی فئودالیته با عنصر بسیار مهمی سروکار داریم که در دوران عتیق یا باستان وجود نداشت و در دوران پایانی گذار از فئودالیته به سرمایهداری نیز این عنصر رو به افول و انحطاط میگذارد و در آن دوران به عنوان یک کانتکس اساسی برمیبالد و اگر این کانتکس را نادیده بینگاریم. درواقع تصویر یا قرائتی که از فئودالیسم اروپایی ارائه خواهیم کرد تصویر ناقصی خواهد بود و آن عبارت است از سیطره حکومت دینی کلیسا از قرن چهارم و پنجم تا قرن پانزدهم یعنی حتی تا دوران رفورماسیون یا عصر اصلاح دینی در قرن هفدهم. یعنی نباید آن را تا دوران رنسانس در قرن چهاردهم محدود بکنیم، بلکه این بستر یا کانتکس تا دوران رفورماسیون و اصلاح دین هم حضور تعیین کننده داشت و مبانی نظری مشخصی را تولید میکند؛ مبانی مشروعیت بخش فقهی، حقوقی، قضایی؛ داکترین رسمی و تثبیت شده و نهادینه شده اسکولاستیسم دینی (نظام مدرسیگری و حوزوی) حتی پیش از آنکه مسیحیت به صورت یک جریان رسمی استقرار پیدا کند، شاهد تلاشهایی هستیم تا مفهوم مالکیت خصوصی به صورت یک امر اساسی و جدی و البته قدسی تثبیت شود و استقرار یابد و نهادینه شود، چیزی که درواقع پیشتر حقوق رم آن را پایهگذاری کرده بود، ولی در صورتبندیهای پیشینی و در هیچ یک از نظامهای حقوقی گذشته در این شکل تحقق نیافته بود. چه در ایران چه در یونان چه در مصر باستان شاهد آن نیستیم که مفهوم مالکیت خصوصی مطلقه وجود داشته باشد بلکه مالکیت خصوصی مشروط و نسبی بود. اما در رم مالکیت خصوصی مطلقه میشود. درواقع با رسمیت یافتن مسیحیت به عنوان دین رسمی مفهوم مالکیت خصوصی مطلقه مجوزهای حقوقی و ایدئولوژیک و شرعی پیدا میکند. به موازات این امر چنانکه اشاره شد، شاهد شکلگیری جریانی هستیم که از آن تحت عنوان اسکولاستیسیزم (scholasticism) یا نظام تعلیماتی فکری و داکترین فلسفی مدرسی گری یا حوزوی یاد میکنند و به طور جدی به صورت یکی از منابع مهم مشروعیتبخشی، تداومبخشی و نهادینهسازی صورتبندی فئودالیته عمل میکند و مبنای کارکردها، فانکسیونها و رفتارهای سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، و اخلاقی و نظارت و کنترل تمام عیار بر این رفتارها و کارویژه ها قرار گرفت: در حوزههای مختلف حیات فردی و اجتماعی جوامع اروپایی در سطوح مختلف از حریم خصوصی و شخصی هانواده گرفته تا محل کار و حوزه های اشتغال، دوایر سیاسی، نهادهای اقتصادی، سازمانها و تشکیلات اجتماعی، ساختارهای سیاسی، قدرت، اقتدار و دولت و حکومت. دلیل این دخالت و نظارت تمام عیار نیز روشن بود زیرا نهاد دین و کلیسا و اصحاب کلیسا درواقع به عنوان یکی از ذینفعهای اساسی در صورتبندی فئودالیته هستند. نظامهای اقطاع و زمینهای تحت مالکیت کلیسا آنچنان گسترده بود که کسی را یارای مقاومت دربرابر آنها نبود. بنابراین آنها تمام تلاش خود را میکنند تا بتوانند منافع خود را در ارتباط با آن توجیه کنند. در بخش دیگر، شمال اقصی مورد نظر اندرسن قرار میگیرد که کشورهای اسکاندیناوی را مورد بررسی قرار میدهد و در آنجا به دینامیسم و پویایی فئودالیسم اشاره میکند که زمینههای بسط و گسترش این صورتبندی را فراهم میآورد و همین طور به بحرانهای فراگیر و عمومی اشاره میکند که به تدریج و آرام آرام در دورهفئودالیسم متاخریا قرون وسطای متاخر (late feudalism) یا (late medieval) ما شاهد ظهور این بحرانها هستیم که زمینههای سستی و فتور و انحطاط فئودالیسم و برآمدن و ظهور بورژوازی را فراهم میکند.
نظر شما