به گزارش فرهنگ امروز به نقل از روزنامه اعتماد: بيست و نهمين نشست رستخيز ناگهان دوشنبه اين هفته با تاخيري هفت روزه برگزار شد؛ تاخيري كه به دليل مشكلات سالن محل برگزاري به وجود آمد و ادامهدار بودن آن مسوولان موسسه سروش مولانا را به واكنش واداشت كه محل برگزاري را تغيير دهند و تالار همايشهاي پژوهشكده فرهنگ، هنر و معماري جهاد دانشگاهي محل سخنراني مصطفي ملكيان با عنوان «مقايسه خودشناسي عرفاني و خودشناسي جامعه شناختي» شود. ملكيان در اين بحث ارتباط خود با ديگري را از سه منظر معرفتشناختي، هستيشناختي و ارزششناختي بررسي ميكند. هرچند كه تمركز بحث او روي معرفتشناختي اين ارتباط است. ملكيان معتقد است كه جامعهشناسان و عرفا در معرفتشناسي شناخت و هستيشناختي ارتباط خود با ديگري همپوشانيهايي دارند، اما در بحث ارزششناختي جامعهشناسان ورود پيدا نميكنند و جامعهشناسي را يك علم توصيفي- تبييني ميدانند. در ادامه سخنان ملكيان در اين نشست را مشاهده ميكنيد.
ارتباط خود با ديگري در سه منظر
انحا و انواع خودشناسي داريم كه تفاوت اينها در روش است و به تبع آن تفاوت در محتوا هم ايجاد ميشود. در جلسه امروز مقايسهاي صورت خواهد گرفت بين خودشناسي عرفاني و خودشناسيجامعهشناختي (يعني خودشناسي كه جامعهشناسان در اواخر قرن نوزدهم و به خصوص در امريكا جامعهشناساني كه درباره «جامعهشناسي خود» اظهارنظر كردهاند) .
تمام بحث در خودشناسي با هر روشي كه صورت بگيرد (عرفاني، فلسفي، جامعهشناختي و تاريخي) ميشود حول يك محور منعقد بشود. آن محور اين است كه خود با ديگري چه ارتباطي دارد؟
وقتي در رابطه با خودشناسي بحث ميكنند نكته مهم اين است كه خودشناسي چقدر توقف بر ديگري دارد؟ يعني چقدر امكان شناخت خودم براي خودم مقدور است بدون شناخت ديگري يا بدون شناخت ديگران؟ و چقدر اين كار مقدور نيست؟ چقدر ضرورت دارد براي اينكه منِ فرد خودم را بشناسم، ديگري و ديگران را هم بشناسم؟
ارتباط خود با ديگري به انحاي مختلفي قابل تصور است و سه قسم آن براي بحث ما بسيار مهم است؛ يكي ارتباط وجود شناختي خود با ديگري (ارتباط هستي شناختي)، ارتباط معرفتشناختي خود با ديگري و ارتباط ارزششناختي خود با ديگري.
در بحث اول يعني هستيشناسي سخن بر سر اين است كه تا چقدر من شدن من به ديگري بستگي دارد. يعني تحقق عيني و خارجي من. نه به معناي عام آن كه يعني اگر پدر و مادر ما وجود نداشتند و با هم ارتباط برقرار نميكردند من به وجود نميآمدم. اين هم البته توقف تحقق من بر تحقق زني و مردي قبل از تحقق من است كه آن زن و مرد و پدر و مادر من هستند. مراد فقط پدر و مادر و جسم من نيست. مراد تحقق تمام ساحتهاي وجودي من است كه تحقق من در تمام ساحتهاي مختلف مثل تن، ذهن، جان، روان چقدر به تحقق ديگران بستگي دارد؟ به اين معنا كه اگر ديگراني نميبودند، «من» از آن رو كه منم نميبودم. موجود ديگري شايد پديد ميآمد اما آن موجود «من» نبودم. اگر «من»، من هستم و اين منِ خاص اسم خاصي دارد و از پدر و مادر خاصي زايش كرده اين چقدر تحقق ساحتهاي مختلف وجودياش بستگي به تحقق ديگران دارد؟ يعني به زبان سادهتر من چقدر از ديگري مستقل و نامستقل هستم؟ در اين قسمت جواب عارفان و جواب جامعهشناسان به اين سوال را بررسي ميكنيم. اما يك سوال ديگري هم وجود دارد كه «معرفتشناختي» است. فارغ از اينكه وجود من در ساحتهاي مختلف چقدر استقلال يا وابستگي دارد به وجود ديگران، چقدر شناختم از خودم توقف بر اين دارد كه شما را بشناسم؟ توجه كنيد كه تحقق، عينيت و وجود يافتنم در عالم بيرون در اينجا مراد نيست. به عنوان مثال شما دو تلويزيون خريدهايد. يكي ساخت امريكا و ديگري هم ساخت ژاپن. فرض كنيد كه وجود هيچ كدام از دو تلويزيون وجودشان بر ديگري توقف نداشته است. پس به لحاظ هستيشناسي از يكديگر كاملا مستقل هستند. اما اگر بخواهم امكانات، نقاط ضعف و... تلويزيون ژاپني را درك كنم، آيا اين درك توقف بر اين ندارد كه تلويزيون امريكايي را هم شناخته باشم يا برعكس؟
در اين مثال گويي توقف وجودي بر هم ندارند اما توقف معرفتي بر يكديگر دارند. يعني اگر آدم فقط يك تلويزيون در دنيا ديده باشد، آن تلويزيون را خوب درك نخواهد كرد. بايد تلويزيونهاي ديگري هم ديده باشد و با شناختي كه از آنها به دست ميآورد، تلويزيون مورد نظر را بشناسد.
حالا اين مثال را درباره خود طرح كنيم. من چه استقلال وجودي از ديگري ميتوانم داشته باشم يا نداشته باشم؟ من ميتوانم بدون اينكه انسانهاي ديگر را بشناسم خود را بشناسم؟ يا حتي بدون شناخت حيوانات و نباتات ميتوانم خودم را چنان كه شايسته و بايسته است بشناسم؟ اين بحث دوم است كه در واقع بحث من است. كه بايد ببينيم عارفان و جامعهشناسان در اين باره چه گفتهاند.
مساله سوم بحث ارزششناختي است. بحثي كه قلمرو آن به هرجايي ميكشد كه ما با ارزشها سر و كار داريم. (يعني به اخلاق، عرف و عادات، مصلحتانديشي، دين، حقوق، زيباييشناسي.) در اينجاها ما با خوب و بد، زشت و زيبا، وظيفه و مسووليت، فضيلت و رذيلت، و... سر و كار داريم. در اين شش قلمرو كه ما به آنها منابع هنجارگذار ميگوييم با ارزش سر و كار داريم. اين بحث ارزششناختي اين است كه اگر من به تو سود برسانم چقدر به تو سود رساندهام؟ و چقدر اگر به تو زيان برسانم در واقع به خودم زيان رساندم؟ و همچنين چقدر اگر به خودم زيان برسانم در واقع به تو هم زيان رساندهانم؟ گويي چقدر سرنوشت ما به همديگر وابستگي دارد؟ اين بحث، بحث تمام ساحتهاي هنجارگذاري است. از لحاظ تاريخي اين بحث از دو بحث قبلي سابقهاي بيشتر دارد.
تا چه اندازه رهين هستي هستيم؟
اين بحث را من معمولا با مثال يك لامپ شروع ميكنم. فرض كنيد يكي از لامپهايي كه در اين ساختمان روشن است، مدعي شود كه من به لحاظ ساختار يا كاركرد يا هردو به لامپهاي ديگر برتري دارم. به لحاظ ساختاري بگويد شكل من زيباتر از ديگر لامپها است. به لحاظ كاركرد هم معتقد باشد نوري كه ميپراكند، قويتر از بقيه لامپها باشد. اگر ما به اين لامپ بگويم كه (هرچه من درباره اين لامپ سوال ميكنم هر كدام از شما از شخص خود بپرسيد) اين شكلي كه تو داري به خاطر آن سنگ مذاب خاص بوده است. هر سنگ مذابي به اين شكل كه نميتواند در بيايد. پس اين زيبايي كه تو داري به خاطر خود تو نيست و به اون سنگ مذابي بر ميگردد كه شيشه تو از آن درست شده است.
حالا اگر آن سنگ هم در جهان وجود داشت اما علم كانيشناسي وجود نداشت كه نميشد اين سنگها را كشف، استخراج و به اين شكل در آورد. پس اين هم به تو ربطي ندارد. اگر مهندسان كانيشناس هم به دنيا نيامده بودند باز تو هم اين شكل را نداشتي، يا اگر پدر و مادر آن مهندسها آيكيو بالا نداشتند بچه آنها هم داراي آيكيو بالا نميشد كه كانيشناس شود. يا اگر وسايلي نبود كه تو لامپ را تا اينجا برساند. پس اگر دقت كنيم اين لامپ در ساختار و هستياش رهين تمام هستي است. انگار كل جهان هستي دست به دست هم دادهاند تا اين لامپ درست شود. هيچ چيزي در طبيعت نيست كه با يك، دو، سه يا پنج ميليارد واسطه دخالتي در ساخته شدن اين لامپ نداشته باشد. اما مهمتر اين سوال است كه آيا يك چيز هست كه اين لامپ بگويد من از خودم دارم؟ آيا چيزي در اين لامپ هست كه اين چيز واقعا لامپ رهين موجودي نيست و اين را ديگر لامپ از دسترنج خودش تنها دارد و اينجا لامپ ديگر بدهكار هيچ موجودي غيرخودش نيست. ظاهرا همچين چيزي وجود ندارد. حال اين مثال را هريك درباره خود ببينيم. شما ميتوانيد يك چيز را در خود مثال بزنيد و بگوييد كه من در اين مورد منت هيچ موجودي را نميكشم. ما وقتي كه به دنيا آمدهايم از لحاظ جسمي (تنانهاي) يكسري ويژگيها با خود به دنيا آوردهايم. (جسم انسان كم يا بيش سه ويژگي دارد: نيرو، زيبايي و سلامت) از لحاظ اقليمي و محيطي هم در اقليم و محيط خاص به دنيا آمدهايم و به لحاظ ذهني هم تواناييهاي هشتگانهاي (قدرت يادگيري، يادسپاري، يادآوري، سرعت اتقال، بهره هوشي، قدرت استدلال، قدرت تفهيم مطلب و قدرت بازسازي مطلب) با خود به دنيا آوردهايم كه در هركدام نسبت به ديگر قوت و ضعف داريم. ويژگيها رواني هم به همين وضع است. ما با يكسري ويژگيهاي رواني به دنيا ميآييم. بعضي سخي و بخشنده به دنيا ميآمدند و بعضي ناخن خشك. بعضي فرمانروا به دنيا ميآيند و بعضي فرمانبردار، بعضي دلير به دنيا ميآيند و بعضي شجاع و قس عليهذا. تواناييهاي اخلاقي هم متفاوت است. ما با تواناييهاي اخلاقي متفاوت به دنيا ميآييم. بعضي از بچگي چنان راستگويي در وجودشان عجين شده است كه وقتي هم بخواهند براي امري دروغ بگويند، سر تا پاي آن داد ميزند كه دروغ ميگويد. بعضي هم صد تا دروغ چنان طبيعي ميگويند كه هيچ روانشناسي نميتواند تشخيص دهد در حال دروغ گفتن هستند. كدام يك از اينها متعلق به خود ما است؟ ممكن است ذهن شما روي يك نكته متمركز شود و بگوييد مثال نقض سخن تو اين است كه دو دوقلوي همسان و همجنس، يكي برنده جايزه نوبل شده است و ديگري رفتگر. (توجه داشته باشيد كه اينجا ارزش داوري نميكنم و هزار برنده جايزه نوبل هستند كه بايد فداي يك رفتگر شوند، تنها به لحاظ تواناييها عرض ميكنم.) بعد شما به من بگوييد كه توجه كن اين دو هردو از يك پدر و مادر، اقليم، خانواده بودند. بالاخره آنكه برنده جايزه نوبل شده جديت در كارش داشته و آن يك رفتگر نداشته است. و نتيجه بگيريد كه پس چيزهايي است كه به خود فرد تنها ربط دارد. اما اين هم مثال نقض سخن من نيست. شما اگر پاي سخن پدر و مادر اين دوقلوها بنشينيد و بگوييد پدر مادر، اين كودكان از بچگي چگونه بودند؟ ميگويند آن پسرم كه رفتگر بود از بچگي به فوتبال علاقه داشت. يا بايد بازي ميكرد يا تماشا. اما پسر ديگري من نه تنها به فوتبال بلكه به هيچ ورزش ديگري علاقه نداشت. از طرف ديگر آن پسرم كه جايزه نوبل برده يا كاري را قبول نميكرد يا اگر قبول ميكرد تمام وكمال انجام ميداد. پشتكار عجيبي داشت. به نظر شما عشق به فوتبال را چه كسي در آن پسر انداخت؟ و پشتكار را چه كسي به اين داد كه به آن يكي نداد؟ خودشان كه ندادهاند. اگر قرار بود ما به خودمان پشتكار، آيكيو، قدرت حافظه، بدهيم كه از هر كدام را بيشترين حدش را به خود ميداديم. پس كسي عشق فوتبال در دل اين يكي برادر انداخته است و در دل آن يكي پشتكار و عزم به آن بخشيده است. به اين نكته توجه كنيد كه من از اين قصد ندارم وجود خدا را ثابت كنم. فرض كنيد من يك شب در مهمانياي باشم كه شلوغ است و وسط اين مجلس برق برود و تاريكي محض شود. بعد از اينكه از مجلس بيرون ميآييم ميبينم چكي كه حاوي مقدار قابل توجهي پول است در وجه من نوشته شده و در جيب من گذاشته شده است. من از اين چه نتيجهاي ميتوانم بگيرم؟ چون تاريكي مطلق است من نميتوانم دست روي هركدام از اعضاي آن جلسه بگذارم و بگويم فلاني چك را نوشته است. اما يك چيز مسلم ميتوانم بگويم و آن اين است كه چك را خودم ننوشتهام. بنابراين وجه سلبياش را ميتوانم ادعا كنم. من خودم چك را ننوشتهام اما نميدانم كي نوشته است. ميخواهم بگويم چيزهاي كه من دارم از خودم نيست. اما در پي آن نيستم كه بگويم چه كسي داده است. من جهان هستي را مانند آن مهماني ميدانم. ابهام در آن وجود دارد. من فقط بر اين تاكيد ميكنم كه اينها مال من نيست. مهم اين است كه شما به خودتان اين تواناييها را ندادهايد. آيا چيزي در شما هست كه بگوييد اين را ديگر به پاي خودتان بنويسيد؟ ظاهرا جواب منفي است. هركدام از شما به خود رجوع كنيد. آيا داراييها و ناداراييهاي جسمي، اقليمي، ذهني، رواني و خلاقيتان را خودتان كسب كرديد؟ شما دست خودتان بود كه پدري ثروتمند داشته باشيد يا فقير؟ دست خود شما بود كه مادرتان يك زن بيسواد باشد يا استاد دانشگاه؟ آيا شما دست خودتان بوده كه در يك خانواده محترم و با اصل و نسب به دنيا بياييد يا از پدر و مادري به دنيا كه همه ازشان دوري ميكنند؟ اينكه شما در شيراز به دنيا آمديد، ديگري در رشت و اصفهان به شما ارتباطي داشته است؟ اينكه ما در كجا به دنيا آمديم در شخصيت ما خيلي اثر گذار بوده اما دست ما كه نبوده است. من با مثالي خيلي ساده سخنم در اينجا را به پايان ميبرم. فرض كنيد كه سال اول ابتدايي است و شما روز اولي است كه به مدرسه رفتهايد. زنگ خورده و شما سر كلاس نشستهايد و بنا است كه آقاي علوي معلم شما باشد و به كلاس بيايد. در دفتر مدرسه بين آقاي علوي و آقاي حسيني دعوا ميشود. آقاي علوي ميگويد چرا من هر سال بايد سر اين كلاس بروم و داد فرياد به راه بيندازد. مدير مدرسه به آقاي حسيني بگويد كه به كلاس شما بيايد و آقاي علوي را به كلاس ديگري بفرستد. شما هم بيخبر نشستهايد و به جاي اينكه آقاي علوي سر كلاس شما بيايد آقاي حسيني معلم شما شود. اين آقاي حسيني شخصيتي جذاب، اخلاقي، دانشمند و دوستداشتني است كه مسير زندگي شما را عوض ميكند. حالا شما در نظر بگيريد اگر اين دعوا در دفتر نشده بود، آقاي علوي سر كلاس شما ميآمد و مسير زندگي شما چيز ديگري ميشد. در آن دعواي بين آقاي علوي و حسيني هم اگر شب قبل بين آقاي علوي و همسرش بحثي در نگرفته بود و آقاي علوي دچار عصبانيت نشده بود با آقاي حسيني دعوا نميكرد. يا اگر آقاي علوي اين همسر را نداشت و با همان زن اول زندگياش را ادامه داده بود و قس عليهذا. پس اگر سر اين رشته را بگيريد ميبينيد كه كل جهان هستي دست به دست هم ميدهد كه آقاي حسيني معلم شما شود و شما هم بيخبر از همه جا سر كلاس نشسته بوديد و غافل از اينكه سرنوشت شما به كل در حال عوض شدن است. اگر دقت كنيد تمام زندگي شما نه فقط به لحاظ آن پنج ساحت كه گفتم، حتي در حوادثي هم كه رخ ميدهد اينچنين كه مثال زدم در اختيار شما نيست. به قول آن عارف بزرگ آلماني: «آسوده باش كه هيچ چيز در اختيار تو نيست.»
گفتههايم در اينجا نشان ميدهد كه ما به لحاظ وجودي بر ديگري وابستگي مطلق داريم. و آن ديگري هم تنها همنوعان ما نيستند ما به حيوانات و نباتات، جمادات، كرات ديگر و... هم بستگي داريم. اين ديدگاه عدم استقلال هر كدام از ما ديدگاهي است كه هم عارفان بر اين ديدگاه تاكيد ميكنند و هم جامعهشناسان. اما يك فرق بين تاكيد اين دو وجود دارد. جامعهشناسان تحقق من را متوقف بر ساير انسانها، عارفان وسيعتر ميگيرند و خيلي چيزهاي ديگري را موثر ميدانند. ممكن است كه شما بگويد كه اين نكته كه هم عارفان به آن ميرسند و هم جامعهشناسان تجربهگرا ما را به جبر ميرساند. من در جايي ديگر مفصل توضيح خواهم داد، اما بدانيد اين قول اصلا به معناي جبري كه در كتابهاي فلسفه ميشود ربطي ندارد.
شناختشناسي خود در ارتباط با ديگري
مهمترين فيلسوفي كه بحث ديگري را در مساله شناخت مطرح كرد، امانوئل لويناس است. لويناس، فيلسوف بزرگ يهودي، بزرگترين انديشمندي است كه تقدم بحث شناخت ديگري بر بحث شناخت خود را مطرح كرده است. بعد از لويناس هر كس در اين زمينه بحث كرده جيره خوار لويناس است. اما در عين حال مثل هر انديشه ديگري اين تفكر بيسابقه نيست و ريشههايي در تفكر يونان باستان دارد، اگرچه ميراث بران انديشه باستان تا زمان هگل به اين نكته توجه نميكردند. ارسطو به عنوان يكي از بزرگترين فيلسوفان كهن و يكي از سه فيلسوف طراز اول يونان باستان قاعدهاي در فلسفه آورد و گفت تعرف الاشياء باضدادها، يعني هر چيزي را به ضد آن ميتوان شناخت. اگر چيزي ضد نداشته باشد، قابل شناخت نيست.
اين بدان معناست كه اگر n نام واحد داشته باشند، هر كدام از اينها ضد بقيه است. اين ضديت به معناي دشمني نيست بلكه معناي فلسفي آن مد نظر است. در اين ديدگاه يك انسان ضد همه انسانهاست و يك قطره آب ضد همه قطرات ديگر است. در اين ديدگاه ضد يعني فرد يك نوع در قياس با ساير افراد همان نوع. ارسطو در اين ديدگاه معتقد بود كه يك قطره آب را نميتوان شناخت مگر اينكه آبهاي ديگر جهان را بشناسيد. او استدلال استواري بر اين ديدگاه داشت كه فعلا مجال بحث از آن نيست. بعدها ارسطو اين قاعده را وسيعتر كرد و گفت كه نه فقط تعرف الاشياء باضدادها بلكه تعرف الاشياء باغيارها. يعني هر چيزي با غير خودش شناخته ميشود و تا غير آن شناخته نشود، آن چيز را نميتوان شناخت. تفاوت ضد و غير اين بود كه ضد يعني بقيه موجودات هم نام اين موجودات اما غير يعني بقيه همه موجودات هستي. يعني ضد من به لحاظ فلسفي شش ميليارد انسان ديگر روي زمين هستند، اما غير من به جز آن شش ميليارد همه موجودات روي زمين اعم از نباتات و جمادات و جانداران و... است.
اين قاعده را در منطق و فلسفه فيلسوفان اسلامي نيز به ارث بردند و ما در كتابهاي ابتدايي منطق و فلسفه اسلامي با اين قاعده مواجه ميشويم، اما هيچ فيلسوف اسلامي به اين قاعده توجه نكرد و متوجه نشد كه اگر به اين قاعده توجه جدي شود، چه پيامدهايي خواهد داشت. در جهان مسيحيت و يهوديت نيز به همين ترتيب بود تا اينكه هگل در قرن هجدهم و اوايل قرن نوزدهم اين مطلب را جدي گرفت و متوجه شد اين نكته ارسطو نتايج بسيار عظيمي دارد. به همين خاطر انديشه هگل و انديشه پيروان هگل اعم از هگليان چپ مثل فوئرباخ و ماركس و انگلس و هگليان راست انديشه كلگرايانه (holistic) دارند. اين ديدگاه بدان معناست كه براي شناخت جز بايد كل را شناخت و امكان ندارد فردي بخواهد يك جزء از جهان هستي را بشناسد و كاري به كل جهان نداشته باشد. اين انديشهها بدين معنا كلگرايانهاند كه شناخت هر جزء از جهان هستي را متوقف بر شناخت كل جهان هستي ميدانند. اين انديشه آثار و نتايجي در علوم اجتماعي و علم سياست و... داشت.
بعد از هگل نيز كسي به اين نتايج اين بحث به اندازه لويناس، توجه نكرد. تا جايي كه كل فلسفه لويناس پرداختن به مساله ديگري است و به همين خاطر فلسفه او را فلسفه ديگري ميخوانند. تمام آثار لويناس اين است كه ما چقدر محتاج ديگري هستيم. من در آينه وجود ديگري خودم را ميشناسم و اگر اين آينه ديگري نباشد، نميتوان خود را شناخت. انسان وقتي خودش را ميشناسد كه ديگريها را بشناسد و به تدريج با شناخت ديگران به ابعاد گوناگون وجودي خودش پي ميبرد. هر چقدر شناخت انسان از ديگران وسيعتر ميشود، شناختش از خودش وسيعتر ميشود و هرچه شناختش از ديگران عميقتر باشد، شناختش از خودش عميقتر ميشود. يعني وسعت و عمق شناختي كه انسان از خودش دارد، كاملا تناسب مستقيم با وسعت و عمق شناخت او از ديگران دارد. اين توقف وجودي نيست، بلكه معرفتي است. مساله اين نيست كه تحقق انسان چقدر متوقف تحقق ديگران بوده است، بلكه مساله اين است كه چقدر شناخت انسان از خودش متوقف بر توقف شناختش از ديگران است. الان ديگر كسي بدون آثار لويناس نميتواند وارد اين بحث شود.
عارفان (در مقابل فيلسوفان) بر اين نكته دوم تاكيد چنداني نميكردند. البته منكر آن نبودند و تاكيد چنداني بر آن نداشتند. جامعهشناسان اما بيشترين تاكيد را بر اين نكته دارند. توجه كنيد كه در مطلب اول كه توقف وجودي بود، عارفان تاكيد بيشتري از جامعهشناسان داشتند. ايشان معتقد بودند كه انسان فقط بر انسانهاي ديگر توقف وجودي ندارد، بلكه توقف وجودي بر همه ماسوا دارد. اما در توقف معرفتي جامعهشناسان بيشترين تاكيد را دارند و ميگويند انسان خودش را نميتواند بشناسد، مگر اينكه ديگران را بشناسد. از اينجا سه تحول در جامعهشناسي قرن بيستم پديد ميآيد.
تحول نخست اين بود در علوم اجتماعي قرن بيستم متاثر از اين نكته به اين نتيجه رسيدند كه روانشناسي فردي مفهومي بلامصداق است و همه روانشناسيها، روانشناسيهاي اجتماعي هستند. روانشناسي فردي از نيمه قرن بيستم به اين سو به تدريج زايل و گفته ميشود كه اصلا دو قسم روانشناسي يعني اجتماعي و فردي نداريم، بلكه همه روانشناسيها، روانشناسي اجتماعي است زيرا فوكوس كردن بر يك فرد شناختي از او به دست نميدهد، بلكه بايد جامعه را شناخت تا بتوان فرد را شناخت.
تحول دومي كه در اين قرن رخ داد و معلول همين نكته لويناسي است، تحولي است كه در فلسفه ذهن رخ داد. تا پيش از اينچنين تلقي ميشود كه mind ساحت خلوت و privacy و حريم خصوصي فرد است. اما فيلسوفان ذهن امروزي مثل جان سرل فيلسوف امريكايي نشان دادند كه ذهن نيز يك امر اجتماعي است و اصلا يك امر فردي نيست. نميتوان ذهن افراد را كاملا از يكديگر جدا كرد. تكون ذهن، تكون يك امر اجتماعي است.
تحول سوم هم وابستگي انساني در اخلاق و در حقوق است كه از نيمه دوم قرن بيستم پديد آمد. ديگر حقوق فردي و اخلاق فردي بيمعناست و اصلا سعادت يك امر اجتماعي تلقي ميشود و نميتوان گفت يك فرد به تنهايي سعادتمند است و در كنار افرادي كه سعادتمند نيستند، زندگي ميكند. اين هر سه تحول متفرع بر تحقيقات و تتبعات امانوئل لويناس هستند.
عرفاي ما چندان بر اين نكته تاكيد نميكردند و معتقد بودند كه شناخت ما از خودمان آنقدر متوقف بر شناخت مان از ديگران نبوده است. البته منكر اين نكته نبودند، اما تاكيدي مانند جامعهشناسان امروزي را نداشتند. مثلا جرج هربرت ميد، جامعهشناس و روانشناس اجتماعي امريكايي بزرگترين روانشناس اجتماعي است كه سخنان لويناس را بجد گرفته است. او ميگويد كه اصلا امكانپذير نيست كه كسي بتواند خودش را بشناسد و بگويد من فقط به خودم زل زدهام و به خودم خيره شدهام. عارفان ما برعكس معتقد بودند
contemplation ، concentration ، reflection و meditation (ژرفنگري، تمركز، باريك انديشي و مراقبه) راه شناخت خود است. ايشان بر اين چهار راه تاكيد ميكردند و ميگفتند اگرچه اين چهار راه از عرفاني تا عرفان ديگر فرق ميكرد و مثلا اگرچه عرفان اسلامي با عرفان بودايي متفاوت بود و عرفان بودايي با عرفان هندو و آنها از عرفان يهودي يا مسيحي متفاوت هستند، اما به هر حال از نظر عرفا براي شناخت خود بايد از اين چهار راه بايد گذشت. اين چهار راه، همگي فردي هستند. در اين
چهار راه فرد روي خودش خم ميشود و ذهن و روان و خويها و خلقها و فضيلتها و رذيلتها و نقاط قوت و ضعف و داناييهاي علمي و تواناييهاي عملي خودش را ميشناسند. اين چهارراه البته چهار راه فردي هستند.
در عين حال البته عارفان ما گاهي تاكيد ميكنند كه در ديگران نيز ميتوان خود را شناخت و بنابراين منكر اين نيستند كه براي شناخت خود، شناخت ديگري نيز ميتواند مددكار باشد، اما تاكيدشان به اندازه جامعهشناسان نيست. عارفان معتقدند بيشترين و ژرفترين شناختي كه انسان براي خودش به دست ميآورد از اين چهار طريق است. ولي در عين حال يك فرد ميتواند آينه ديگري باشد براي شناخت او. اما اين شناخت به عمق آن شناختي كه از آن چهار راه به دست ميآيد نيست، اما به هر حال شناختي به دست ميآيد.
چرا عارفان معتقدند كه اين شناخت از طريق ديگري به عمق شناخت خود از آن
چهار راه نيست؟ زيرا ما انسانها يك شخصيت داريم، يك منش. منش (character) وجه دروني وجود انسان و شخصيت (personality) وجه بيروني و جلوههاي بيروني وجود انسان است. من وقتي به آينه وجود تو مينگرد، به شناخت خودش ميرسد، اما تنها به شناخت شخصيت خودش ميرسد نه به شناخت منش خودش زيرا وقتي به ديگري مينگرد، تنها شخصيت ديگري را ميبيند و از طريق شخصيت او به شخصيت خودش شناخت پيدا ميكند. اما كاراكتر يا منش ديگري را نميبيند و بنابراين از آنجا كه كاراكتر يا منش ديگري قابل دريافت نيست، به شناخت كاراكتر يا منش خود فرد نيز نميانجامد. بنابراين ماحصل سخن عرفا اين است كه شناخت عميق از خود شناخت منش يا كاراكتر خود است كه تنها از آن چهار راه حاصل ميشود. اگرچه شناخت جلوههاي وجودي فرد يعني شخصيت فرد گاهي از طريق نگريستن به ديگران حاصل ميآيد. فرد واكنش ديگري را در برابر يك موضع يا رويداد ميبيند و فكر ميكند كه اگر خودش در آن وضعيت بود چه واكنشي داشت و با اين كار تا حدودي به شناخت خودش ميرسد.
اما به هر حال سخن هگل و بعد از او لويناس اين است كه تعرف الاشياء باغيارها و اين به آن معناست كه اگر شناخت من كاملا فردگرايانه باشد، شناخت كاملي نيست. اين نكته دوم را من در مقاله خود را بشناس ١٥ سال پيش آوردهام.
ارزششناختي خود در ارتباط با ديگري
مساله سوم، مسالهاي ارزش شناختي (axiological) است. آن مساله اين است كه آيا اگر انسان به ديگري آسيبي برساند، به خودش نيز آسيبي رسانده است؟ آيا اگر انسان به ديگري خدمتي كند فيالواقع به خودش خدمتي كرده و اگر به ديگري خيانتي كند، به خودش خيانتي كرده است؟ اين نكته سوم همان طور كه در آغاز سخن گفتم، سابقهدارتر از نكته اول و دوم است. اين نكته از زماني كه حماسه گيلگمش در شش هزار سال پيش نوشته شده و نخستين كتاب را بشر نوشته، مورد اشاره اديان و مذاهب بوده و عارفان و فيلسوفان و الهيدانان و روانشناسان بر آن تاكيد كردهاند و گفتهاند كه جهان يك كل ارگانيك است و اگر تيشهاي به جايي از اين كل خورد، به همه اجزاي اين درخت لطمه ميبيند. اگر انسان به پاي درخت اين جهان، آبي يا خاكي يا كودي يا ماده و دارويي يا نوري يا حرارتي يا اكسيژني رساندم، سود اين كمك به همه اين درخت ميرسد. چنين نيست كه سود انسان به درخت جهان تنها به يك برگ يا يك شاخه يا يك ساقه يا يك ميوه يا يك گل ببرد. ريشه و ساقه و شاخه و جوانه و شكوفه و گل و ميوه و برگ همه با هم به درجات متفاوت از كمكي كه به درخت ميشود، منتفع ميشوند. به همين ترتيب اگر آفتي به درخت برسد، به همه درخت ميرسد و خود انسان هم جزيي از درخت جهان است و در نتيجه آسيب ميبيند.
سابقه اين نكته از دو نكته اول بيشتر است و در همه اديان و مذاهب اين نكته مورد تاكيد است. مثلا در قرآن آمده است: «لها ماكسبت و عليها ماكتسبت». در عهد جديد نيز به مراتب بر اين نكته تاكيد و گفته ميشود هر زياني به كسي زده به خودت نيز زيان رساندهاي و هر سودي به كسي رساندي به خودت نيز سود رساندهاي. قرآن تقريبا در ١١ آيه با تعابير مختلف به اين نكته ميپردازد كه كسي نميتواند زياني به كسي برساند، الا اينكه ابتدا اين زيان به خودش ميرسد. حالا ممكن است اين زيان به ديگري برسد يا خير زيرا وقتي فرد ميخواهد به گوش ديگري سيلي بزند، گاهي نيز نميتواند اين كار را بكند، اما سيلي را نخست در گوش خود زده است يعني اگر انساني بخواهد به ديگري خيانتي كند يا از او دزدي كند يا به او آسيبي برساند، اگر موفق شود اين زيان را به او رسانده است، اما حتي اگر موفق هم نشود، باز به خودش خيانت كرده و از خودش دزدي كرده يا به خودش آسيب رسانده است. در مورد سود نيز چنين است. اگر انسان قصد داشته باشد به جان و مال و آبرو و ناموس ديگري خدمتي بكند، چه عملا موفق شود يا نشود، به خودش اين خدمت را كرده است.
به تعبير شهاب مقربين از شاعران معاصر ما، عجب جهاني است كه تفنگ را به سوي هر سينهاي نشانه ميروي، تير به سينه خودت ميرسد. اين قاعده جهان است. اين آموزه مشترك عرفان و اديان و مذاهب است كه بسياري از الهيدانان نيز بر آن تاكيد كردهاند و فيلسوفاني هم كه حداقل به جهان انساني (اگر نه كل جهان) نگاه ارگانيك دارند و عالم انساني را مثل يك درخت ميبينند، به اين ديدگاه باور دارند.
اين نگرش باعث ميشود كه انسان آنچه انسان در شش قلمروي اخلاق و حقوق و دين و مذهب و آداب و رسوم و عرف و عادات اجتماعي و زيباييشناسي و مصلحتانديشي انجام ميدهد، بتواند بگويد احساس وظيفه نميكرده، بلكه احساس نياز ميكرده است. تا زماني كه اين نگرش نباشد، انساني كه به ديگري كمك ميكند، ميتواند بگويد بر اساس احساس وظيفه چنين كاري كرده است اما اگر اين ديد را داشته باشد كه وقتي به كسي كمك كرد، در واقع به خودش كمك كرده است، ديگر نبايد از احساس وظيفه سخن بگويد، بلكه بايد بگويد در كمك به ديگران احساس نياز ميكرده است و ميخواسته خودش را فربهتر كند. اين فربهي خود از طريق فربه كردن ديگران صورت ميگيرد.
اگر اين ديدگاه را داشته باشيم كه چندين فيلسوف اخلاق در تقريبا ٢٠ سال اخير در غرب داشتهاند مثل آلن گيبارد، آن گاه تمام وظايف اخلاقي و وظايف حقوقي و وظايف ديني و مذهبي و وظايفي كه آداب و رسوم و عرف و عادات اجتماعي بر عهده ما ميگذارند و وظايف زيباييشناختي و و ظايفي كه عقل عملي بر عهده ما ميگذارد، نياز تلقي ميشوند زيرا انسان در حالت عادي وقتي گرسنه ميشود، نميگويد كه به خوردن غذا احساس وظيفه ميكند، بلكه ميگويد احساس نياز ميكنم. حالا اگر انسان با اين تلقي كه جهان يك كل است و سودي كه به ديگري ميرساند، در واقع به خودش ميرسد، آنگاه درباب كمك به ديگران نيز نبايد از احساس وظيفه سخن بگويد، بلكه از احساس نياز سخن بگويد.
اين ديدگاهي است كه عارفان هم به آن تاكيد كردهاند، اما جامعهشناسان اصلا بر آن تاكيد نميگذارند. برخي منكر اين ديدگاه سوم هستند و برخي نيز آن را انكار نميكنند، اما نسبت به اين مطلب بيتفاوت هستند. دليل آن نيز روشن است و اين است كه جامعهشناسي علم ارزشي و هنجارگذار نيست، بلكه علم توصيف و تبيين است. جامعهشناسان به اين كاري ندارند كه آيا در بازار عالم انساني بدي و خوبي گم ميشود يا خير؟ بسياري از جامعهشناسان منكر اين معادله هستند كه ذرهاي خوبي در جهان به خود انسان بازميگردد و ذرهاي بدي نيز به خود او بازميگردد. اما بسياري از جامعهشناسان نيز مرزشناسانهتر با اين نگرش مواجه ميشوند و ميگويند كه علم ما علم توصيف و تبيين است و نميتوانيم در اين باب نرم و هنجار بگذاريم. در حالي كه عارفان
اين طور نيستند. ايشان تمام جهان را يك موجود ميبينند و معتقدند هر كمكي به اين موجود بشود، به كل اجزا خدمت شده و هر ظلمي هم كه به اين موجود شود، ظلمي است كه به همه اجزا شده است.
نظامالدين اوليا ميگويد: هر كه او خاري نهد در راه ما از دشمني/ هر گلي كز باغ عمرش بشكفد بيخار باد. او حتي توجه به نكتهاي بالاتر اين دارد و ميگويد: نه فقط من براي كساني كه به من كمك كنند، خير ميخواهم، بلكه اميدوارم كساني كه به من كمك نميكنند و حتي مرا اذيت و آزار ميكنند نيز نتيجه عملشان را نبينند. اين مثل نگرش رابعه عدويه است كه چنان كه در تذكرهالاولياي عطار آمده: من از خدا خواهم خواست كه گناهان همه جهنميان را بر دوش من بيندازد و آنها را روانه بهشت كند. چنين رقت قلبي در عرفا ميبينيم. اين تاكيد در عرفان هست، اما متاسفانه در فلسفه اخلاق اين نكته تا ٢٠ سال اخير مورد توجه نبوده است كه نيكي كردن به هر كسي نيكي كردن به خود است و بدي كردن به هر كسي بدي كردن به خود است.
بحث من درباره ارتباط خود با ديگري بود و به سه شكل از اين ارتباط پرداختم: نخست ارتباط وجودي و ديگري ارتباط معرفتي و سوم ارتباط ارزشي. ارتباط وجودي هم مورد تاكيد عارفان و هم مورد تاكيد جامعهشناسان است. اما بيشتر از جامعهشناسان، عارفان بر آن تاكيد دارند. اما ارتباط معرفتي هم مورد تاكيد عارفان و هم مورد تاكيد جامعهشناسان است. اما بيشتر از عارفان، جامعهشناسان بر آن تاكيد ميكنند. نكته سوم ارتباط ارزشي بود كه مورد تاكيد عارفان هست، اما اصلا مورد تاكيد جامعهشناسان نيست.
در پايان راجع به مطلب اصلي كه نكته دوم بود، يعني ارتباط معرفتي ميخواهم يك مساله را مورد اشاره قرار دهم. رمز اينكه اين اندازه تاكيد ميشود اگر ديگران را نشناسي، خودت را نميتواني بشناسي چيست؟ يك صندلي را در نظر بگيريد كه به يك صندلي ديگر چسبيده باشد و فاصله بين آنها صفر باشد. اگر يكي از اين دو صندلي را برداشته و كنار بگذاريم، به نظر ميآيد كه اين همان صندلي است كه قبلا بود، منتها فاصلهاش با صندلي قبلي از صفر به دو متر رسيده بود. اين در مورد صندلي اول هم صادق است. يعني به نظر ميرسد كه هويت دو صندلي به ربط و نسبتشان با يكديگر تفاوتي ندارد. بنابراين به نظر ميرسد ربط و نسبت يك صندلي با ديگر صندليها به ذات و ماهيتش ربطي نمييابد. اما آيا به واقع چنين است؟ يعني اگر ربط و نسبت موجودات جهان را با يكديگر تغيير دهيم، به واقع اين موجودات تغيير نميكنند و فقط نسبتشان تغيير كرده است؟ اگر شهر قم به جاي اينكه در جنوب تهران باشد، در شمال رشت بود، هنوز هم شهر قم بود؟ به نظر ميرسد اين جا ديگر با قاطعيتي كه در مورد صندلي سخن ميگفتيم، نميتوانيم پاسخ دهيم. ايدهآليستهاي مطلق هگلي (گروهي از ايدهآليستها كه انگليسي بودند و در دانشگاه كمبريج در نيمه دوم قرن نوزدهم ميانديشيدند) مثل برادلي و بوزانكه و بلانشارد به اين نكته توجه كردند و گفتند چنين نيست كه ربط و نسبت يك موجود با ساير موجودات ربطي به ذات آن موجود نداشته باشد. بنابراين برخي ربط و نسبتها ذات موجودات را دگرگون ميكند. برخي از ربط و نسبتها نيز ذات موجودات و انسان را دگرگون نميكند. با يك مثال ساده اين نكته را روشن ميكنم، اگرچه در خود مثال نيز مناقشه است. ممكن است اگر من سوپرماركتي را كه از آن خريد ميكنم، عوض كنم، همان فرد پيشين بمانم اما اگر من رفيق و دوستم يا همسرم را عوض كنم، ديگر نميتوان با قاطعيت گفت همان انسان قبلي هستم.
درمورد اين نكته فكر كنيد كه چه ربط و نسبتهايي هست كه اگر تغيير بكند، ذات موجود دستنخورده باقي ميماند و چه ربط و نسبتهايي هست كه وقتي تغيير ميكند، ذات آن موجود نيز دچار تغيير ميشود. اينكه شناخت من به شناخت تو توقف دارد، بر اين نكته تكيه دارد.
جملههاي كليدي
مهمترين فيلسوفي كه بحث ديگري را در مساله شناخت مطرح كرد، امانوئل لويناس است. لويناس، فيلسوف بزرگ يهودي، بزرگترين انديشمندي است كه تقدم بحث شناخت ديگري بر بحث شناخت خود را مطرح كرده است. بعد از لويناس هر كس در اين زمينه بحث كرده جيره خوار لويناس است. اما در عين حال مثل هر انديشه ديگري اين تفكر بيسابقه نيست و ريشههايي در تفكر يونان باستان دارد، اگرچه ميراث بران انديشه باستان تا زمان هگل به اين نكته توجه نميكردند. الان ديگر كسي بدون آثار لويناس نميتواند وارد اين بحث شود.
تمام آثار لويناس اين است كه ما چقدر محتاج ديگري هستيم. من در آينه وجود ديگري خودم را ميشناسم و اگر اين آينه ديگري نباشد، نميتوان خود را شناخت. انسان وقتي خودش را ميشناسد كه ديگريها را بشناسد و به تدريج با شناخت ديگران به ابعاد گوناگون وجودي خودش پي ميبرد. هر چقدر شناخت انسان از ديگران وسيعتر ميشود، شناختش از خودش وسيعتر ميشود و هرچه شناختش از ديگران عميقتر باشد، شناختش از خودش عميقتر ميشود. يعني وسعت و عمق شناختي كه انسان از خودش دارد، كاملا تناسب مستقيم با وسعت و عمق شناخت او از ديگران دارد.
نظر شما