فرهنگ امروز/ عباس بنشاسته:
به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر؛ کتاب «بهای نابرابری» یکی از آخرین تالیفات پروفسور ژوزف استیگلیتز دارنده نوبل اقتصاد است. وی در حال حاضر یکی از چهار اقتصاددان نامی جهان و از جمله افرادی است که نظریه و دیدگاه های او در دنیا مورد توجه است.
محور کار او در حوزه مسائل اقتصادی با نگاه به اقتصاد سیاسی است. بهای نابرابری بعد از رکود اقتصادی ۲۰۰۸ آمریکا تالیف شد و نگاه کلانی به این پدیده داشت و مورد استقبال گسترده ای قرار گرفت و به سرعت به عمده زبان های دیگر دنیا ترجمه شد. برای بررسی بیشتر محتوای این کتاب با اسماعیل رئیسی، مترجم این کتاب به گفتگو نشستیم. متن زیر مشروح این گفتگو است؛
*به عنوان شروع بحث، لطفا توضیحی در مورد محتوای کتاب و مباحث مطرح شده در آن ارائه دهید.
در کتاب بهای نابرابری نویسنده نگاهی دارد به آنچه که در چارچوب اقتصاد حال حاضر جهان صورت می گیرد. بخش های عمده ای در این کتاب مورد توجه قرار گرفته است، و در گام اول به این پرسش پاسخ می دهد که اقتصاد ما در جهان کنونی در چه شرایطی است؟ البته غالب کتاب در فضای اقتصاد آمریکا نوشته شده ولی در بخش هایی به فراخور حال بقیه مسائل جهانی هم مورد توجه قرار گرفته است.
استیگلیتز نویسنده این کتاب کسی است که در حوزه اقتصاد جهانی هم مطلب دارد، او چند کتاب در حوزه جهانی سازی دارد که در آنجا عمدتا نگاه نقادانه به موضوع دارد.
وی بحث را با چند سوال آغاز کرده است و می گوید وقتی من کودک بودم سوالی برایم پیش آمد که چرا پرستار من - این زن مهربان - به جای اینکه از بچه های خود مراقبت کند از فرزند دیگری مراقبت می کند؟ این زمانی بود که من ده سال داشتم. این نوع سوالات در طول سالیان بعد همواره برای من تکرار شد تا اینکه تحصیلات دانشگاهی ام تکمیل شد و دکترای اقتصاد گرفتم.
او این سوال را مطرح می کند که چرا شش نفر ورثه سام والتون بنیان گذار فروشگاه های زنجیره ای وال مارت آمریکا معادل ۳۰ میلیون آمریکائی ثروت دارند و این وضعیت چرا به وجود آمده و چه مکانیزم هایی باعث شده این سیستم ادامه یابد؟
نویسنده در بخش اول بحث مفصلی به عنوان تصویر کلی نابرابری آمریکایی دارد، و بررسی می کند که این نابرابری چقدر با آن افسانه ای که در افکار عمومی دنیا از جمله خود آمریکایی ها ساخته شده که «آمریکا، سرزمین فرصت ها» و یا شعار « از قعر فقر تا اوج ثروت تنها در سه نسل» تطابق دارد. ایده ای که بسیاری از مردم دنیا را راغب کرد در دهه های گذشته سختی زیادی بر خود هموار کنند و برای دسترسی به این فرصت ها به آمریکا بروند. او این واقعیت را بررسی می کند که این شعار تا چه اندازه در جامعه آمریکا مصداق دارد و با اعداد و ارقام فراوانی این تصویر کلی را نقد می کند.
مثلا می گوید حقوق دهک های پایینی جامعه از ارقامی که در اوایل دهه ۱۹۸۰ بود، کاهش یافته و به قیمت ثابت کمتر شده است، در حالی که از ۱۹۸۰ تا ۲۰۱۰ تولید ناخالص ملی آمریکا ۷۵% افزایش یافته است. وقتی حقوق و دستمزد دهک های پایین جامعه حتی کمتر هم شده، پس این ثروتی که مدام به جامعه امریکا اضافه می شود کجاست؟
وقتی درآمد کل بالا رفته و درآمد پایینی ها ثابت مانده یا کاهش یافته نتیجه می شود که این ثروت در لایه های فوقانی جامعه متمرکز شده که آنها همان یک درصدی ها هستند.
از اینجا آرام آرام وارد بحث های دیگری می شود که موضوع را به مسائل سیاسی و اجتماعی و فرهنگی تسری می دهد. از جمله اینکه فرادستان برای ضبط اموال و ثروت جامعه به نفع خود، نیاز به فرهنگ سازی دارند. آنها توانستند در جامعه آمریکا این فرهنگ را به خوبی جا بیندازند که فرادستان اگر فرادست اند حق آنها است و فرودستان نیز اگر فرودستند استحقاقی بیش از این ندارند. فرادستان پاداش تلاش و کوشش بیشتر خود را دریافت می کنند و فرو دستان هم تاوان کم کاری، بیکارگی و سست عنصری خود را می پردازند. لذا توانستند این را به وسیله انبوهی از تبلیغات رسانه ای، حتی از کانال دروس دانشگاهی در جامعه آمریکا نهادینه کنند.
در ادامه وارد بحث رانت خواری می شود. بحثی را مطرح می کند که یک نوع رانت خواری سنتی داریم که پایگاه آن خاورمیانه و جهان سوم است. کشورهای نفت خیز که دسترسی به منابع نفتی دارند و یا کشورهایی مانند شیلی که معدن دارند، گروهی در این کشورها از یک رانتی برخوردار می شوند که عمدتا ریشه در منابع طبیعی دارد. آنگاه این سوال را مطرح می کند که آیا رانت خواری منحصر به کشورهای جهان سوم است؟ و بعد توضیح می دهد که خیر. در جهان به اصطلاح پیشرفته نیز همین پدیده به شکل مدرن وجود دارد.
به عنوان نمونه می گوید یک بند قانونی که دولت را از چانه زنی بر سر تعیین قیمت دارو منع کرده، برای شرکت های داروساز ۵۰ میلیارد دلار رانت به همراه داشته است.
همچنین بحثی به نام اشراف اطلاعاتی را مطرح می کند که نویسنده، جایزه نوبل را بخاطر تبیین این نقش در اقتصاد دریافت کرده است. می نویسد امروز رانت اطلاعاتی به مراتب از رانت معدنی و رانت نفتی و... در جامعه جهانی مهمتر است و کسانی که به اطلاعات، دسترسی پیدا می کنند، زودتر می توانند منابع مالی را به صورت پمپاژ از جامعه به سمت خود مکش کنند.
در قسمت دیگری از کتاب، بحثی را مطرح می کند که این نابرابری ها، مدیون و مرهون نظریه اقتصاد بازار آزاد است. نظریه ای که معتقد است، دولت شر لازم است. نویسنده اینجا به طرفداران مکتب شیکاگو حمله می کند و آنها را مورد خطاب قرار می دهد و معتقد است که دیدگاه های آنها مبتنی بر اینکه دولت شر لازم است باعث شده وضعیت امروز دنیا به این شکل در آید و مخصوصا رکودی که در آمریکا بوجود آمد تحت تاثیر دیدگاه های افراطی مکتب شیکاگو است.
در نظریه بازار آزاد، فریدمن می گوید دولت باید عرصه اقتصاد را ترک کند و فقط و فقط باید نیروهای بازار حاضر باشند و نقش آفرینی کنند. به نوعی این مفهوم را تداعی می کند که در این رینگ بوکس یک فرد نحیف و لاغر با فرد غول پیکری درگیر است و این درگیری بدون داور ادامه پیدا کند. معلوم است که یک درصدی ها که قدرت بسیار زیادی دارند می توانند ۹۹ درصد را به زمین زنند.
مباحث مطرح شده را می توان مقدمه ای برای بحثی که در فصل پنجم مطرح می کند دانست که «دموکراسی در خطر» نام دارد. او در این بخش بسیار هوشمندانه نشان می دهد که نظام اقتصاد بازار آزاد، نه تنها اقتصاد را آسیب می زند بلکه دموکراسی را نیز به فنا می دهد.
وقتی تمرکز ثروت به این شکل درآید، بدیهی ترین اتفاقی که رخ می دهد، نقض دموکراسی است. یعنی اصل «یک نفر یک رای» که مبنا و بنیان اساسی دموکراسی است، الان در جامعه آمریکا تبدیل به «یک دلار یک رای» شده است. این تعبیر بسیار جذابی است که او در این کتاب مورد استفاده قرار می دهد.
عقبه و زمینه وقوع چنین حادثه ای در دنیا فرهنگی است که یک درصدی ها در جامعه ایجاد کرده اند تا بتوانند استیلای بلا منازع خود را بر منابع قدرت و ثروت جهان توجیه کنند. دو فصل از این کتاب به این موضوع می پردازد و وارد روانشناسی اجتماعی و روانشناسی اقتصادی می شود، و از این دو بُعد بررسی می کند که چگونه یک درصدی ها توانسته اند با چارچوب سازی، اعتقادات مردم را به گونه ای محبوس کرده و شکل دهند که این باور در مردم نهادینه شود که یک درصدی ها حقشان است به اینجا رسیده اند و بقیه هم که ناتوان اند حقشان است و آنها تاوان ناتوانی خود را باید بپردازند.
وی از یکی از اساتید دانشگاه شیکاگو به نام ریچارد تالر نام می برد که این سوال را مطرح کرده، آیا افزایش قیمت پاروی برف روبی پس از بارش یک برف سنگین منصفانه است یا خیر؟ تالر این سوال را از مردم کوچه و بازار در آمریکا پرسیده ۸۲ درصد پاسخ دهندگان گفته اند که منصفانه نیست. جالب است که وقتی این سوال را از دانشجویان مدیریت خود پرسیده است تنها ۲۴ درصد چنین اعتقادی داشته اند.
این چارچوب سازی است. نویسنده این را دال بر این می داند که حتی نظام فکری موجود در امریکا باعث شده ساختار اندیشه مدیران آینده کشور متفاوت با چیزی باشد که مردم می اندیشند. وقتی مدیران ارشد، متفاوت از مردم کوچه و بازار می شوند، آیا خروجی و دستاورد آنها به نفع عموم جامعه می تواند باشد؟
از دیگر موضوعات کتاب که مورد بحث قرار گرفته، مالیات است که به طور طبیعی متناسب با درآمد افراد تنظیم می شود. آنان که بیشتر دارند مالیات بیشتری هم پرداخت خواهند کرد، ولی نویسنده به موارد متعددی اشاره می کند که این اصل بدیهی نقض شده است، و ریشه آن هم به دوران ریگان بازمی گردد. در آن زمان با این ایده که اخذ مالیات از ثروتمندان باعث می شود سرمایه گذاری آن ها در کشور کم شود و در نتیجه بیکاری افزایش و درآمد کشور کاهش خواهد یافت، دولت آمریکا مالیات ثروتمندان را کاهش داد. علیرغم اینکه این امر در سال های نخست، توسعه ای را به همراه داشت ولی بعد باعث شد بحران های اقتصادی متعددی به وجود آید که اوج آن رکود ۲۰۰۸ بود. این رکود به کاهش یکباره قیمت ملک در آمریکا انجامید و بسیاری از آمریکایی ها را ورشکست کرد و باعث شد خانه های بسیاری توسط سیستم بانکی مصادره شود.
یکی از بحث های او نقش دستگاه مقننه در ایجاد این روند است. می گوید: «بردن منصفانه بازی یک چیز است، اینکه بتوانی قوانین بازی را به نفع خودت بنویسی چیز دیگری است. بدتر اینکه داوران بازی را هم بتوانی خودت انتخاب کنی.»
وی در موارد متعددی کنگره را متهم می کند که نماینده یک درصدی هاست. از جمله اینکه چیزی بیش از ۹۰ درصد نمایندگان کنگره آمریکا متعلق به بالاترین دهک اقتصادی این کشور یعنی متعلق به دو درصد ثروتمندترین آمریکایی ها هستند. لذا این بحث را مطرح می کند که خروجی پارلمانی که توان مالی نمایندگانش در این حد است آیا می تواند رفاه ۹۹ درصد جامعه را به همراه داشته باشد یا اینکه آنها صرفا تعلق خاطر خود به آن طبقه یک درصدی را نمایندگی می کنند؟
نویسنده در جای دیگری این بحث را مطرح می کند که سیاست میدان نبردی برای مبارزه بر سر تقسیم منافع اقتصادی یک کشور است. در این نبرد همیشه همان یک درصدی ها در آن برنده اند. چرا نظام کنونی ما بر اساس یک دلار یک رای به جای یک نفر یک رای اداره می شود؟
او اشاره ای نیز به صنعت لابی گری دارد. اولین بار اصطلاح صنعت برای موضوع لابی گری را استیگلیتز به کار برده است، و می نویسد مطابق آمار ۳۱۰۰ لابیست برای صنایع درمانی آمریکا کار می کنند، یعنی ۶ نفر به ازای هر نماینده کنگره.
موضوع دیگری که در بحث نابرابری طرح می شود بحث نابرابری آموزشی است، به موجب آماری که ارائه می دهد ۷۵ درصد دانشجویان دانشگاه های برتر آمریکا متعلق به یک چهارم فوقانی درآمدی هستند، در حالی که از نیمه پائین جامعه، تنها ۹% آمده اند. با توجه به اینکه عمده تئوری ها و نظریه های حوزه اقتصاد، جامعه شناسی و... توسط فارغ التحصیلان این دانشگاه ها تولید می شود آیا کسانی که در چنین محیطی رشد کرده اند و تعلق خاطر به چنین خانواده هایی دارند می توانند نظریاتی را مطرح کنند که عامه مردم دنیا از آن بهره مند باشند؟
این ها محورهای اصلی کتاب است.
*در لابه لای صحبت های خود به موضوعی اشاره کردید که نویسنده، نابرابری های مختلف را بر موضوع دموکراسی موثر می داند، لطفا در این خصوص توضیح دهید که نسبت بین این دو چیست؟
بحث حضور سرمایه در انتخابات امریکا بسیار جدی است و در کتاب به مواردی زیادی در این زمینه اشاره می شود. به عنوان نمونه ببینید تا چند سال پیش میزان کمک شرکت ها به کمپین های انتخاباتی محدودیت داشت اما مردم عادی هرچقدر مایل بودند می توانستند به این کمپین ها کمک کنند. علت محدودیت کمک شرکت ها به کمپین های انتخاباتی از یک منطقی پیروی می کرد. منطق این بود که بر خلاف مردم کوچه و بازار که توان مالی کمی دارند شرکت ها توان بسیار زیادی دارند و نامحدود بودن کمک شرکت ها به کمپین ها باعث می شود کفه انتخابات به سمت کاندیداهایی که مورد حمایت شرکت های بزرگ قرار می گیرند تغییر کند.
چند سال پیش دیوان عالی آمریکا این را نقض کرد و الان شرکت ها هم می توانند در انتخابات مختلف به کمپین ها هر میزان که مایل باشند کمک کنند. در کتاب، آمارهایی می دهد که مثلا کمک مایکروسافت به فلان کمپین چه میزان بوده و متقابلا پس از انتخابات نیز چگونه منتخبین از شرمندگی اسپانسرهای خود درآمده اند! روندی که در اینجا مطرح می کند به خوبی نشان می دهد قضایا به سمت حاکمیت یک درصدی ها پیش می رود.
*تعبیری در مورد نویسنده داشتید که تئوریسین جنبش ۹۹ درصدی در آمریکاست. از این جهت تاثیر این کتاب در ایالات متحده و دیگر کشورها را چگونه ارزیابی می کنید؟
افراد زیادی این کتاب را خوانده اند و مورد توجه جدی لایه های متفکر جوامع غربی قرار گرفته ولی واضح است که در عمل اتفاق خاصی صورت نمی گیرد. اتفاقا نویسنده در فصل آخر به عنوان «جهانی دیگری هم امکان پذیر است» به همین بحث می پردازد و می گوید که ما بر سر یک دو راهی هستیم و باید یکی را انتخاب کنیم. یک مسیر آن است که همه مردم با هم کار کنند، پیوستگی اجتماعی داشته باشند و با هم در مسیر تعالی آمریکا گام بردارند، لازمه این مسیر کاهش نابرابری در جامعه آمریکاست. همچنین می توانیم آینده دیگری را تصور کنیم که وضع موجود ظاهرا حکایت از این می کند که ما به سمت این آینده می رویم. این آینده ای است که ثروتمندان در مناطق خاصی در شهر که محصور است و به شدت کنترل می شود زندگی می کنند و فرزندان آنها در مراکزی آموزش می بینند که برای دیگران قابل تصور نیست، از سوی دیگر بقیه مردم که خطاب ۹۹ درصدی به آنها می دهد از پایین ترین امکانات زیستی، آموزشی و درمانی برخوردارند.
در نهایت باید گفت از این دست کتاب و اندیشه ها در امریکا تولید می شود منتهی اینکه جایی به عمل بیاید و سیاست های کلان کشورهای غربی تغییرات محسوسی کند، نخواهد بود. بلکه برعکس تمرکز و تفوق نظام سرمایه داری لیبرال بر ارکان اداره امور کشور در امریکا روز به روز چنان قوی می شود که ظاهرا وارد مسیر برگشت ناپذیری شده است.
*نویسنده کتاب، آلترناتیوی برای نظام لیبرال دموکراسی مطرح می کند و یا فقط به نقد فضای حاکم می پردازد؟
طبیعتا بخش قابل توجهی از کتاب نقد است ولی هرجا که فرصتی یافته راهکار هم ارائه می دهد. مثلا یکی از اصلی ترین بحث هایی که مطرح می کند این است که نابرابری موجود مبتنی بر دیدگاه دست نامرئی آدام اسمیت است که اگر دولت نباشد، بازار خود می تواند امور را اداره می کند. در واقع حرف کتاب این است که این نظریه باطل است و دولت به عنوان یک عنصر فعال باید در عرصه وجود داشته باشد و بسیاری از استدلال هایی را که طرفداران نظریه بازار آزاد مطرح می کنند را به نقد می کشد.
استدلال هایی مانند اینکه پیشرفت جامعه بشری همیشه در اثر آزاد بودن افراد بوده و این اختراعات و اکتشافات مرهون افراد شخصی است و نه دولتی را به نقد می کشد و می گوید اگر حمایت دولت ها و بستر سازی آنها برای پیشرفت وجود نداشت هیچ گاه این موفقیت ها حاصل نمی شد. ضمن اینکه دولت ها به عنوان مکانیزم های تنظیم کننده بازار همیشه باید حضور داشته باشند. اگر نباشند همواره اینگونه خواهد بود که چند دانه درشت بالا می روند و دیگر اجازه نمی دهند کسی بالا بیاید.
یکی دیگر از استدلال هائی که طرفداران نظریه بازار آزاد مطرح می کنند این است که می گویند شرکت های خصوصی بر خلاف اقتصادهای دولتی چنانچه عملکرد مناسب اقتصادی نداشته باشند شکست می خورند و این بهترین تضمین برای کارآئی یک اقتصاد است. اما آنچه طی بحران اخیر آمریکا دیده شد درست خلاف آن بود. شرکت های بسیار بزرگ مطمئن از این که به دلیل وزنی که در اقتصاد دارند دولت اجازه فروپاشی به آنها نمی دهد و آنها را مورد حمایت خود قرار می دهد هم چنان به عملکرد منفی خود ادامه دادند، و این دقیقا نقض یکی از مهمترین اصول بازار آزاد است. اصطلاح too big to fail یعنی بزرگتر از شکست از اینجا وارد ادبیات رکود اخیر شد و اشاره دارد به اینکه شرکت هایی داریم که هرچند خصوصی اند اما آنقدر بزرگ اند که دولت اجازه نمی دهند این شرکت ها حتی در اثر عملکرد بد زمین بخورند.
نمونه آن را شرکت جنرال موتورز ذکر می کند. به یاد دارید که این شرکت عملا ورشکسته شد ولی رسما کاخ سفید اعلام کرد که جنرال موتورز نشان آمریکاست و ما نمی توانیم اجازه دهیم زمین بخورد لذا از آن حمایت کرد، یا شرکت بیمه بین المللی آمریکا AIG که به همین ترتیب با تزریق ۵۰ میلیارد دلار علیرغم اینکه شرکت خصوصی است، مورد حمایت قرار گرفت تا دوباره به عرصه برگردد. نویسنده این استدلال را مطرح می کند که اگر بناست دولت از شرکت های خصوصی به این شکل حمایت کند، یکی از مبانی اصلی اقتصاد بازار آزاد را نقض می کنیم. اقتصاد آزاد می گوید افراد باید تلاش می کنند تا زمین نخورند چون می دانند اگر چنین شد دیگر کسی نیست از آنها حمایت کند. حال اگر شرکت های بزرگ مطمئن باشند پشتیبان قلدری مانند دولت دارند این همان ناکارآمدی اقتصاد دولتی را به همراه خواهد داشت!
*ما در داخل با اصطلاحی مانند اقتصاد مقاومتی مواجه هستیم اما می بینیم عده ای تعبیر و تفسیری لیبرالی از اقتصاد مقاومتی ارائه می دهند. با توجه به اینکه در غرب ما نتیجه خوبی از اقتصاد لیبرال شاهد نبودیم و به شکست رسیده است چگونه عده ای هنوز راه توسعه ایران را حرکت در مسیر اقتصاد لیبرال می بینند. با توجه به مطالب کتاب در این باب هم صحبتی داشته باشید.
یکی از دلایلی که انگیزه ترجمه این کتاب شد همین بحث است. متاسفانه ما سالهاست که با این موضوع مواجه هستیم. خیل انبوهی از افرادی که در اصل باید نام"باهوشان کم خرد"را به آنان داد، از هر فرصتی استفاده می کنند تا این تفکر را مطرح کنند که راه نجات کشور از بحران های موجود، رفتن به سمت اقتصاد لیبرال یا اقتصاد سرمایه داری است.
این کتاب نشان می دهد که امریکا به عنوان نماد تمام قامت نظام اقتصادی لیبرال، چه چالش هایی دارد و نشان می دهد که تا چه اندازه اقتصادی که برخی تئوریسین ها در کشور ما از آن حمایت می کنند، می تواند کشور را در آینده دور و نزدیک با بحران های بسیار جدی روبرو کند که حتی امنیت ملی ما را در معرض تهدید قرار دهد.
محورهای اقتصاد مقاومتی تبیین نشده و هر کسی تفسیری از آن ارائه می هد. جالب این که اخیرا تفسیرهایی ارائه می شود که باید سوال کنیم تفاوت اقتصاد مقاومتی با اقتصاد وابسته چیست؟ یعنی همه فاکتورهای اقتصاد طفیلی و وابسته به خارج را به اسم اقتصاد مقاومتی تئوریزه می کنند.
*تعبیر درب های گردان که در این کتاب به آن اشاره می شود به چه معناست؟
درب های گردان کنایه از افرادی است که مدیرانی است که جایگاه آنها به طور پیوسته میان واشنگتن به عنوان مرکز سیاسی امریکا و وال استریت به عنوان مرکز اقتصادی آمریکا جا به جا می شود. چنین روندی به خوبی نشان می دهد فردی که با آمدن دولتی در واشنگتن وزیر شده است، با رفتن دولت جذب بزرگترین مراکز اقتصادی نظام بانکی آمریکا در نیویورک (وال استریت) می شود، و احتمالا در دوره های بعدی مجددا به کاخ سفید باز می گردد.
از جمله می توان به وزرای خزانه داری اشاره کرد. این وزرا مهمترین مقامات مالی آمریکا هستند، بررسی شش وزیر اخیر به این شرح است. جک لئو وزیر فعلی پیش از این در سیتی گروپ فعال بود، تیموتی گایتنر وزیر پیش از او اکنون رئیس واربورگ پیکنوس یک صندوق سهامی خاص وال استریت است. هانک پائلسون نفر سوم است که پیش از وزارت مدیر عامل بانک گلدمن ساکس بود. قبل از او جان اسنو بود که اکنون مدیر عامل سربروس (یک شرکت سهامی) است، وزیر پنجم لاری سامرز است که پس از ترک وزارت بیش از پنج میلیون دلار از بنگاه خدماتی دی شاو دریافت نمود و نفر آخر رابرت روبین بود که او نیز گلدمن ساکس را رهبری می کرد و پس از ترک دولت یک پست عالی در سیتی گروپ گرفت.
ببینید این گلدمن ساکس یکی از منفورترین بانک های جهان است که در انتخابات اسبق برزیل دخالت داشت. زمانی که لوئیس ایناسیو لولا داسیلوا کاندیدای ریاست جمهوری برزیل شد، گلدمن ساکس شاخصی بعنوان لولامتر ارائه داد. این بانک گفت اگر لولا رئیس جمهور برزیل شود چه اتفاقاتی خواهد افتاد؟ و تبعات آن را بررسی کرد. آنها معمولا چنین تهدید می کنند که مثلا اگر لولا رئیس جمهور شود شاخص ریسک سرمایه گذاری در بزریل را بالا خواهیم برد، به این دلیل سرمایه ها از برزیل خارج می شود و تورم چند برابر خواهد شد، بیکاری افزایش می یابد و نظام سیاسی برزیل دچار التهاب می شود. گاهی شما فردی را تهدید می کنید، گاهی جمعی را و گاهی یک ملت را. کدامیک جرم بزرگتری است؟ به همین شکل دو بار وال استریت مردم برزیل را تهدید کرد و موفق هم شد.
با این مکانیسم آنها دوبار کاندیداتوری لولا را وتو کردند، و بار سوم مردم برزیل متفق شدند که آقای لولا باید رئیس جمهور شود.
این اطلاعات نشان دهنده میزان ارتباط و در هم تنیدگی نظام سیاسی حاکم بر آمریکا با نظام اقتصادی آن مبتنی بر بازار آزاد است. اینها بسیار به هم پیوسته هستند و یکدیگر را پشتیبانی می کنند. تعبیر درب های گردان از طرف آقای استیگلیتز به همین موضوع اشاره دارد.
نظر شما