فرهنگ امروز/ ترجمهی اصغر نوری: استوار مثل یک صخره، با لباس سرهم سبز همیشگیاش، ریش و صورت بشاشش، میشل بوتور، پدر «رمان نو»، نرده سفید خانه «کناره»اش را باز میکند، خانهای جدا افتاده پشت کلیسای لوسینژ در اوت ساوآ. اقامتگاهی درهم و برهم که روی آن شعری نوشته شده است. بوتور آهسته راه میرود و انگار از زیر بارش برف میآید.سه سگ توی قفسهاشان هستند، کنار پیانویی که بعد از مرگ همسرش، ماری ژو، ساکت مانده است، از دو سال پیش. در ٨٦سالگی، از پلکانی مارپیچی بالا میرود که به اتاق کار بزرگش منتهی میشود، اتاقی با سه میز که نشانه کثرت مشغلههای همیشگی این نویسنده پرکار هستند. میشل بوتور که با چاپ رمان «دگرگونی» در سال ١٩٥٧ سردسته «رمان نو» لقب گرفت، بعدها به طور کامل با این ژانر ادبی قطع رابطه کرد.
فیلسوف، شاعر، نویسنده کتابهای هنری و کتابهای مصور برای کودکان، معلم، نظریهپرداز موسیقی، نقاشی، ادبیات و عکاسی، بیوقفه دنیا را در جستوجوی ابداعات همیشگی زیر پا میگذارد. غیرقابل طبقهبندی، دستنیافتنی، همواره در حرکت، میشل بوتور بهراحتی میتواند شعار ژول بری در کتاب «ملاقات شبانه» را به خود اختصاص دهد: «فراموش شده در کشور خود، ناشناخته در جاهای دیگر، همانند سرنوشت یک مسافر...» گرچه اسم پرنده او برای همه آشناست، اما آثار انبوه این گردشگر قهار کمتر شناخته شدهاند، آثاری که ناشران مختلف آنها در حال جمعآوری و چاپ مجموعه کاملشان در دهه هشتاد زندگی نویسنده هستند. میشل بوتور با جدیت در این کار عظیم شرکت میکند، کاری که به این زودیها تمام نخواهد شد.میشل بوتور ٢٤ اوت ٢٠١٦ در ٨٩ سالگی درگذشت.
الان در اتاق کار شما نشستهایم و چیزی که آدم را تحت تأثیر قرار میدهد، این سکوت مطلق است...
به همراه همسرم این خانه را به خاطر کیفیت آکوستیکش انتخاب کردیم. در کوهستان، صدا از دره بالا میآید. اگر خانه در شیب کوه باشد، جادههای اطرافش پیچوخم دارند و صدای ماشینها را میشنویم که برای چرخیدن سرعتشان را کموزیاد میکنند، و این یک مزاحمت صوتی واقعی است. توی این خانه، من فقط صداهای طبیعی را میشنوم. صدای باد در شاخ و برگ درختها، صدای سیلابها، خنده بچهها در حیاط مدرسه، آواز پرندهها، ناقوس کلیساها.
من به سکوت نیاز دارم چون با گذر زمان حساستر شدهام. بخشی از شنواییام را از دست دادهام، ولی بهطرز متناقضی، طی سالها، نوشتن قدرت درکم را نسبت به چیزهایی که احاطهام میکنند تیزتر کرده است، ازاینرو من نیاز دارم «کناره» بگیرم، درست مثل اسم این خانه. عکاسی به درک تصویریام ظرافت زیادی بخشید. قبلاً، در زمان عکسهای سیاهوسفید، فقط عکاس میفهمید که اگر رنگ به یک تصویر اضافه شود، به چه صورت درمیآید. از آن موقع، توانستم نقش رنگ را درون چیزی که میبینم تحلیل کنم.
رمان نو هم برایم یک مکتب نگاهکردن بود. برای آنکه بتوانم چیزها را بهطور کامل تشریح کنم، بنا گذاشتم به مشاهده با حداکثر دقت. بعد، وقتی درباره موسیقی نوشتم، به روشی توجه کردم که کلمات با آن طنین میانداختند، روشی که من صدای دنیا را میشنیدم. همین باعث میشود واقعیت را با حدتی کمی ویژه دریافت کنم...
این به مادرتان هم برمیگردد که ناشنوا بود؟
مادرم در آخرین زایمانش کر شد. برای من ضایعه بسیار بزرگی بود، یک بدبختی بزرگ. برای همین بود که به ویولن ادامه ندادم، چون او دیگر نمیتوانست بشنود. کاملاً کر شده بود.
عصب شنوایی دیگر جواب نمیداد. آن زمان، زبان اشاره هنوز گسترش پیدا نکرده بود. برای همین، او لبخوانی یاد گرفت. مادربزرگم که نمیخواست ناشنوایی دخترش را بپذیرد، هیچوقت نخواست طرز تلفظ مناسب او را یاد بگیرد. هر شب، گزارش روزانه را برای مادرم مینوشت و او از این بابت خیلی عصبانی میشد و هیچوقت آن را نمیخواند. طی سالها، از لای در اتاقم، با تماشای این دو زن به خواب میرفتم که نمیتوانستند باهم حرف بزنند و اغلب اوقات ماجرا با اشک به آخر میرسید. این موضوع یکی از مسائل همه کودکیام بود.
در عوض، لبخوانی با بچههایش خیلی خوب جواب میداد. باید صداها را تلفظ میکردیم اما نیازی به گفتنشان نبود. ازاینرو وقتی دیگران باهم صحبت میکردند، ما میتوانستیم با مادرمان گفتوگوهای بیصدا و جذابی داشته باشیم که هیچکس نمیشنیدشان و تنها او دریافتشان میکرد. با او، میتوانستیم به روش دیگری حرف بزنیم چون میتوانستیم بیصدا باهم حرف بزنیم. اینطور تلفظکردن، من را آماده کرد تا نقش نتخوان را در آثار موسیقایی بهخوبی اجرا کنم.
چه چیز این نقش را دوست دارید؟
واردشدن به یک ارکستر و شنیدن موسیقی به روشی دیگر از آنچه که تماشاگران میشنوند. معمولاً، در طول یک کنسرت، نوازندهها روی صحنه هستند، و تماشاگران، روبهروی نوازندهها، موسیقی را فقط از یک طرف میشنوند. موسیقی از روبهرو به آنها میرسد. در حالیکه برای نوازندههایی که در ارکستر هستند، موسیقی از همه طرف میآید. مسئله مهم در موسیقی، بیش از هر چیز فضاست. برای من، این موضوع یک تفاوت قابلتوجه است. موسیقی را بیشتر از هر چیز دیگر دوست دارم. احترام زیادی به ژان سباستین باخ دارم. این مرد نازنین به من انرژی میدهد. و من حالا به انرژی نیاز دارم. برای همین، قطعات او را یکی پس از دیگری گوش میدهم.
شما خواندن نتها را هم دوست دارید، درست مثل خواندن یک کتاب...
دوست شاعرم، ژرژ پروس، این کار را به من یاد داد. پیانیست خیلی خوبی نبود ولی نتخوان محشری بود. وادارم میکرد نتهای قطعات شوبرت و ملودیهای دوپارک را بخوانم. طی جلسههای نمونهخوانی انتشارات گالیمار باهم آشنا شدیم، هر دو نفرمان نمونهخوان کتاب بودیم. بین آن آدمهای خیلی پاریسی او چیز متفاوتی در خود داشت. من در آن فضا زیاد راحت نبودم. بین جوانهایی که زیاد به حساب نمیآمدند، همدیگر را پیدا کردیم و هیچوقت از هم جدا نشدیم. بعدها، از او خواستم همه دستنوشتههایم را بخواند. خیلی رکوراست همه ناشیگریهایم را گوشزد میکرد. همیشه حق با او بود، فوقالعاده بود. هیچوقت نتوانستهام خوانندهای مثل او پیدا کنم.
شما حدود هزار و پانصد کتاب نوشتهاید. چه چیز باعث شد اینقدر پرکار باشید؟
نیاز دارم پنبه کلمات را بریسم تا مقابل دنیای بیرون از من محافظت کند. برای مشهورشدن نمینویسم. تازه، اغلب میگویند که من یک «مشهور ناشناخته» یا یک «اثر جاودانِ حاشیهای» هستم. بیشتر در رابطه با ملاقاتهایم با آدمها مینویسم، و این ملاقاتها بیشمار بودهاند. کتابهای من سرشارند از دوستی با آدمهای مرده یا زنده.
شما سالهای زیادی در خارج از کشور تدریس کردهاید، در مصر، یونان، انگلستان و آمریکا... این کار بیشتر کجا برایتان آموزنده بود؟
در مصر، سال تحصیلی ١٩٥٠-١٩٥١. آخرین سال سلطنت شاه فاروک بود. یک وزیر فرهنگ بسیار فرانسهدوست وجود داشت که تلاش میکرد در نظام آموزش متوسطه مصر، زبان فرانسه را همارز با زبان انگلیسی قرار دهد. در آن دوره، مصر به طور غیرمستقیم تحتالحمایه بریتانیا بود. همه روشنفکران تلاش میکردند خودشان را از این سلطه رها کنند و یادگیری زبان فرانسه یکی از نشانههای آزادی محسوب میشد. برای همین، مصر تعدادی استاد زبان فرانسه فراخواند.
لیسانس فلسفه داشتم و در شهر کوچکی در دویست کیلومتری شهر کر بودم، جلوی شصت دانشآموز که زورشان از من بیشتر بود و یک کلمه هم فرانسه بلد نبودند. یکدفعه، با استفاده از تختهسیاه با آنها ارتباط برقرار کردم. طرحهایی کشیدم بر اساس افسانههای شفاهی. بخش زیادی از دانشآموزان از فهمیدن سر باز میزدند، زیادی شلوغ بودند. کار خیلی سختی بود. اما یاد گرفتم روشهای بیانی مختلفی پیدا کنم که بعدها به لذتهای هنری تبدیل شدند.
بنابراین، شما خیلی زود با دشواریهای آموزش مواجه شدید...
قبل از مصر، در فرانسه با این دشواریها آشنا شده بودم! بحران آموزش در کشور ما، به سالهای خیلی دور برمیگردد و این موضوع تازه نیست. ریشههای عمیقی دارد، و ابداً نمیدانم حل خواهد شد یا نه. این مشکل از برنامههای نامناسبی ناشی میشود که به زمان جنگ جهانی دوم برمیگردند... بعد از جنگ، مردم به دو قشر تقسیم شدند. آنهایی که جنگ را از سر گذرانده بودند فقط یک فکر در سر داشتند، اینکه به محض تمامشدن جنگ، این دوره دردناک را فراموش کنند و برگردند به سال ١٩٣٧. مسلماً این فکر به نتیجه نرسید.
و از طرفی، جوانهایی مثل من بودند که بعد از جنگ دستگیرشان شد که سلطه فرانسوی دیگر وجود ندارد و این سلطه دروغی بیش نبوده است. ریشه معضل آموزش را باید اینجا جستوجو کرد. حتی امروز هم، دنیایی که نظام آموزشی به نمایش میگذارد، تفاوت فاحشی با واقعیت دارد.
فرانسویها مشکل زیادی برای درک این نکته دارند که زمان سلطههای استعماری به سر آمده و پاریس دیگر پایتخت فرهنگی جهان نیست. ابتدا، دنبال جوابهای واهی گشتند. بعضیها گفتند از این پس، پایتخت فرهنگی جهان نیویورک است. امروزه، دستاندرکاران فرهنگ تمایل دارند بگویند که این پایتخت، برلین است. اما همه اینها اشتباه است. دیگر پایتخت فرهنگی جهان وجود ندارد! یا اینکه، پایتختهای زیادی وجود دارد. حتی امروز هم خیلی از سیاستمداران فرانسه این موضوع را نمیفهمند.
این موضوع بیشتر از هرچیز، از آموزش بسیار نظاممندی ناشی میشود که در فرانسه ادامه دارد. سیستمی آموزشی که بهطرز چشمگیری ساکن و بیتحرک است. ما نتوانستیم از حوادث مه ٦٨ درس بگیریم. طی سالها، اصلاحات زیادی انجام دادهایم که نکته مشترکشان این است که هیچ اصلاحی انجام ندادهایم. این اصلاحات همهچیز را پیچیدهتر کرده و مدرسان را بیشتر از دانشآموزان آشفته کرده، چون واقعا تلاش کردیم و از آنجا که این تلاش به نتیجه نرسید، به عقب برگشتیم. نباید چیزی را تغییر دهیم که سال پیش اتفاق افتاده است. نه، باید قواعدی را تغییر دهیم که تقریباً به صد سال پیش برمیگردند.
شما اغلب پیشگام بودهاید، بهویژه در سال ١٩٦٢ با «متحرک»،کتاب/کولاژتان راجع به آمریکا که به نظر میرسد پشت یک کامپیوتر امروزی ساخته شده است. نظرتان راجع به کتاب الکترونیکی چیست؟
کمک تازهای است با امکانات فوقالعاده! در این رابطه هنوز داریم قدمهای اول را برمیداریم... اگر جوان بودم، عاشق این نوع کتابها میشدم. دوست داشتم کتابهای الکترونیکی شکل کاملاً تازهای از کتابهای هنری بشوند. در حال حاضر، متأسفانه، نهایت جاهطلبی در ساخت تبلتی است که تا حد امکان شبیه کتاب کاغذی باشد، با همان جوهر و ورقزدن و... .
نباید کار را محدود کرد، باید دست به ابداع زد! کتاب الکترونیکی آدم را میترساند. از طرفی، نمیتوانیم جلوی گسترش آن را بگیریم و از طرف دیگر، نمیتوانیم با آن کار کنیم یا مثل چیزی کاملاً تازه روی آن مطالعه کنیم. این اشتباه است. همه این لوازم الکترونیکی در بانکها و محیطهای کاری مورد استفاده قرار میگیرند. افرادی که در این محیطها کار میکنند حساسیت کمی دارند، ازاینرو دستگیرشان نمیشود دست به چه ابداعی زدهاند. فقط میخواهند کمی پول دربیاورند، ابداً تلاش نمیکنند چیزی را که در دست دارند رمزگشایی کنند.
شاید شاعرها باید در این زمینه نقشی بازی کنند...
طبیعتاً! فقط شاعرها میتوانند ما را به درون این سرزمینهای تازه راهنمایی کنند. توییتر را در نظر بگیرید. صد و چهل حرف، این یک جبر عروضی احترامآمیز است، مثل جبر شعر تغزلی سونت که در قرن شانزده آن را ابداع کردیم. مسلماً افراد کمی میتوانند از توییتر چیزیهای جالبی در بیاورند، درست مثل شاعران اندکی که توانستند سونتهای جالبی خلق کنند، بین میلیونها سونتی که در تاریخ ادبیات نوشته شده است.
با اینهمه شما هنوز کارتپستالهای معروفتان را کنار نگذاشتهاید...
نه، از همین دو سال پیش شروع کردم به استفاده از ایمیل، در ٨٥ سالگی، و خیلی کم از آن استفاده میکنم. درواقع کارتپستالهای قدیمی و خوبم را ترجیح میدهم که کمی عوض شدهاند. ایمیل زیاد قابل لمس نیست، من دوست دارم پاکتهای نامه را لمس کنم. همانطور که دوست دارم با لمس کتابها محبت و احترامم را به آنها ابراز کنم. بچه که بودم، هر سال، با والدینم، کتابها را پاک میکردیم و من این آیین را خیلی دوست داشتم. آثار ژول ورن و والتر اسکات کتابهای کودکان محسوب میشدند و میتوانستیم بیهیچ ملاحظهای دستمالیشان کنیم. اما موقع گردگیری آثار روسو و مونتسکیو، میبایست خیلی مواظب میبودیم.
منبع: مجله تلهراما، مارس ٢٠١٣.
روزنامه شرق
نظر شما