شناسهٔ خبر: 41419 - سرویس باشگاه ترجمه
نسخه قابل چاپ

مصاحبه با اورهان پاموک در خصوص رمان «بیگانگی در ذهن من»؛

یک ذهن عجیب

پاموک ترکیب، یک امر واقعی است، تقریباً مانند غریزه‌ای حیوانی. می‌خواهم بدانم آیا قابل خوانش است؟ آیا جالب است؟ خواندن و دیدن جهان در ۶۰۰ صفحه از نگاه و طرز تفکر مولوت ممکن است کمی خسته‌کننده باشد؛ می‌خواستم راوی را پاره‌پاره کنم تا صداهايى را وارد متن كنم كه با او مخالفت كنند، تا نقطه‌نظر او و نقطه‌نظر صداى نويساى شخص ثالث را به چالش بكشم و این کار را انجام دادم.

 

فرهنگ امروز/ بروس رابینز[۱] ترجمه و تلخیص فاطمه شمسی:

 

اورهان پاموک، رمان‌نویسِ برنده‌ی جایزه‌ی نوبل به‌واسطه‌ی طراحی از چهره‌های جالب مخاطبان شناخته شده است؛ همانند نثرش این طراحی‌ها نیز نه خیلی طنز و نه خیلی جدی اما بی‌اندازه مرموز هستند. اورهان پاموک را اغلب به خاطر تیزبینی بصری و برای اینکه پلی بین فرهنگ شرق و غرب بنا نهاده است تحسین می‌کنند؛ وی همچنین گهگاه به خاطر توجه بیش از حد به خوانندگان غیرترک- به‌واسطه‌ی بینش بیش از حد جهان‌وطنانه- مورد سرزنش قرار گرفته است.

پاموک تا حد زیادی به خاطر نوشتن در مورد شهروندان استانبولی طبقه‌ی مرفه که به طرز دل‌فریبی سودایی و افسرده هستند تبدیل به یکی از پرکارترین و تأثیرگذارترین نویسندگان در تاریخ کشورش شد. این نویسنده‌ی شصت‌وسه‌ساله در رمان جدیدش با عنوان «بیگانگی در ذهن من»[۲] تغییر مسیری متهورانه به حیطه‌ای کمتر آزموده انجام می‌دهد. او دست‌فروشی خیابانی را در نقش قهرمان داستانش برمی‌گزیند که از روستایی به استانبول آمده است؛ منظری که کتاب از آن تغییرات سریع چشم‌اندازها و صداها و مناطق و فاصله‌ها را روایت می‌کند کاملاً متعلق به طبقه‌ی کارگر است. بااین‌وجود، اینکه این رمان توانسته به‌مانند شخصیت اصلی‌اش فراخ‌بال و لاابالی باشد، برای خوانندگان داخل و خارج ترکیه به یک‌سان، معجزه و معمای آن به‌حساب می‌آید.

من و اورهان پاموک برای ۶ سال به همراه هم تدریس سمیناری در سطح دوره‌ی لیسانس در مورد «هنر رمان» در دانشگاه کلمبیا را بر عهده داشتیم.

 

بروس رابینز:‌ از نقطه‌نظر خاصی، این رمان در مورد نامه‌های عاشقانه‌ای است که به دست شخص اشتباهی می‌رسند.

اورهان پاموک: اینکه او را شخص اشتباه بخوانیم غلو است. در واقع، مِولوت (شخصیت اصلی) برای کسی می‌نویسد که چشم‌هایش را تنها برای چند ثانیه دیده بود -موقعیتی عادی در یک اجتماع روستایی و محافظه‌کار-.

 

* شما در حال نوشتن رمانی دیگری هستید که درباره‌ی ادیپوس است؟

- در حال اتمام آن هستم، در مورد آن سال دیگر حرف خواهیم زد.

 

* در این رمان شما تلاش می‌کنید تا در مورد مردمانی سخن بگویید که با اطرافیانی که با آن‌ها بزرگ شده‌اید متفاوت هستند. اگر درست فهمیده باشم، این امر انجام تحقیقی را در پی داشت، می‌توانید در مورد آن توضیح دهید؟

- در ترکیه و در مصاحبه‌های بین‌المللی کنونی موکداً گفته می‌شده است که پاموک یک نویسنده‌ی سکولار از طبقه‌ی بالا است که درباره‌ی زندگی طبقه‌ی پایین می‌نویسد. دانستن حقایق برای رمان‌نویس سخت‌کوشی که دوست دارد با مردم صحبت کند مشکل نیست؛ برای مثال دانستن قیمت برنج و مرغ و اینکه چگونه به فروش می‌رسند و سود حاصل از آن چقدر است، کافیست مکالمه‌ای را با فروشنده در خیابان پیش آورید، چنانچه دوستانه برخورد کنید، بیشتر اوقات آماده‌ی راهنمایی هستند. این رمان بر اساس اطلاعات به‌دست‌آمده از مکالماتی است که با فروشندگان بُزا (نوعی نوشیدنی الکلی که کمی تخمیر شده است) و فروشندگان صدف سیاه در مورد فوت و فن‌های تجارتشان انجام داده‌ام. به دست آوردن چنین اطلاعاتی را دوست دارم، این به رمان سندیت می‌بخشد. اما این تحقیق چیزی نیست که به آن افتخار کنم، آنچه بدان افتخار می‌کنم توازن و ترکیب هنرمندانه‌ی آن است. برای اولین بار یک گروه محقق (دانشجویان) داشتم که با مردم حرف می‌زدند و جزئیات آن را در اختیار من قرار می‌دادند و گاهی آن‌ها را به من معرفی می‌کردند؛ زمانی که می‌دیدم آن شخص از حرف زدن لذت می‌برد من نیز از شنیدن لذت می‌بردم.

 

* چرا تصمیم گرفتید چندین شخصیت مختلف داستان را روایت کنند؟

- ابتدا نوشتن این رمان را به سبک یک رمان قدیمی قرن نوزدهمی آغاز کردم، می‌خواستم ببینم در این روش چه می‌توانم بکنم. بیشتر نوآوری‌های مطابق قاعده و تجربی من (به گفته‌ی خودم پست‌مدرنیسم من) به محض اینکه شروع به نوشتن یک کتاب می‌کنم شکوفا می‌شوند؛ این‌گونه که در ابتدا همه‌ی داستان در ذهنم وجود دارد و زمانی که به نوشتن ادامه می‌دهم راه‌های جدیدی را برای بازگو کردن آن پرورش می‌دهم. با گذشت مدتی متوجه شدم که می‌خواهم روشی متفاوت از روش داستان‌گویی زولا یا بالزاک داشته باشم. نوشتن از زاویه‌ی دید شخصیت اصلی داستان در این رمان کار آسانی بود: دست فروشی که در اوایل سال‌های ۱۹۷۰ به استانبول می‌آید و برای ۴۰ سال انواع چیزها از ماست گرفته تا بستنی تا برنج و مرغ و بُزا می‌فروشد و در کنار آن کارهای دیگر هم انجام می‌دهد.

نوشتن در مورد او را به آسانی شروع کرده بودم، اما با ادامه‌دار شدن داستان این قضیه دچار مشکل شد؛ آنچه می‌خواستم این بود که صداهای بسیاری از راویان اول‌شخص که ضبط کرده بودیم، در فضای واقع‌گرایی بیاورم. اما زمانی که مردم می‌فهمیدند که من نویسنده یا خبرنگار هستم عاشق آن بودند که در مورد عاشق شدن، چگونه زندگی کردن، اهمیت مذهب در زندگی‌شان، اهمیت سحرخیزی، اهمیت صادق بودن با مشتریانشان و این‌جور چیزها به نصیحت بپردازند؛ آن‌ها از جزئیات عملی به خردِ زندگانی می‌پریدند و من این را دوست داشتم و به همین دلیل می‌گذاشتم خود را بیرون بریزند. تصمیم گرفتم که این روایت‌های اول‌شخص مفرد را درون رمان قرن نوزدهمی‌ام که ساختار روایی زولایی داشت، وارد سازم (در واقع من خیلی از زولا خوشم نمی‌آید، بالزاک و استاندال را بیشتر دوست دارم)؛ سعی کردم این کار را به طریقی انجام دهم که نیازی نباشد که خواننده برای فهمیدن اینکه از سوم‌شخص به اول‌شخص تغییر جهت داده‌ایم نابغه باشد (به نظرم جواب می‌دهد).

 

* گفتید که به اطلاعاتی که در رمان آورده‌اید -که بصیرتی را برای فهم سازوکار شهر فراهم می‌کند- کمتر افتخار می‌کنید و بیشتر به توازن رمان و ترکیب رمان افتخار می‌کنید.

- بگذارید این‌گونه بگویم: من به رمانم به نام موزه‌ی معصومیت[۳] افتخار می‌کنم، نه به این خاطر که تمام این اشیا را گردآوری کردم، بلکه به خاطر دریچه‌هایی که آن‌ها را درونشان قرار دادم، منظور ترکیب است؛ نمایش اطلاعات هم می‌بایست زیبا به نظر آید.

 

* می‌توانید بیشتر در مورد منظورتان از ترکیب سخن بگویید؟

- ترکیب، یک امر واقعی است، تقریباً مانند غریزه‌ای حیوانی. می‌خواهم بدانم آیا قابل خوانش است؟ آیا جالب است؟ خواندن و دیدن جهان در ۶۰۰ صفحه از نگاه و طرز تفکر مولوت ممکن است کمی خسته‌کننده باشد؛ می‌خواستم راوی را پاره‌پاره کنم تا صداهايى را وارد متن كنم كه با او مخالفت كنند، تا نقطه‌نظر او و نقطه‌نظر صداى نويساى شخص ثالث را به چالش بكشم و این کار را انجام دادم.

نقدهای که در ترکیه و در حال حاضر در جهان منتشر شدند را می‌خوانم، آن‌ها با لحنی که انگار از چیزی ناامید شده‌اند، می‌گویند: «پاموک یک نویسنده‌ی پست‌مدرن نیست.» می‌خواهم بگویم، «اما ما قبلاً آن کار پست‌مدرن را انجام داده‌ایم»! می‌دانم که ریسک‌هایی کرده‌ام، در مورد آن‌ها از خود دفاع نمی‌کنم. من اطلاعات زیادی داشتم و برای آنکه به شخصیت داستانم تا آنجا که ممکن است ماهیتی انسانی دهم، می‌بایست آن را با یک تصویر و غرابت منحصربه‌فرد بیامیزم.

 

* شما شخصیت مولوت را از گرایش نویسندگی خاص خود در نگاه به اتفاقات آینده و هم‌زمان نگاه به اتفاقات گذشته و تکرار این نوع دیدگاه، مملو ساخته‌اید، گویی خود او رمان‌نویس باشد و این جلوه‌ای از پختگی و غنا به باطن و درونیات وی می‌بخشد.

- این ابداع فلوبر است: گفتمان غیرمستقیم آزاد. [۴] این گفتمان به نویسنده اجازه می‌دهد تا به خودآگاه شخصیتش نزدیک‌تر شود. خواننده متوجه این واقعیت نمی‌شود که راوی در حال صحبت است، نه مولوت. این تغییر و گذار در هیچ خطی از داستان مشخص و بارز نیست. فلوبربا به کار بردن آن، هنر رمان‌نویسی را آزاد و آن را بسیار انعطاف‌پذیر ساخت. همچنین روایت می‌تواند در نوعی فاصله تقلیل یابد، مثلاً وقتی تولستوی به ما می‌گوید ارتش ناپلئون در حال نزدیک شدن به مسکو هستند، این حرف از زبان چه کسی گفته می‌شود؟

 

* معیار زمانی این رمان، انتخاب بازه‌ی زمانی چهل‌ساله و طرح زندگی‌های مختلف در آن بسیار تکان‌دهنده و مؤثر است، می‌توانید در مورد این تلقی غیرمعمول از زمان توضیح دهید؟

- شاید این تلقی از زمان ازاین‌جهت غیرمعمول به‌حساب آید که در طرف مقابل رمان دارای ساختار یک داستان بسیار ساده است: پسری که به دختری که تنها چند لحظه از فاصله‌ای دور دیده است نامه‌های عاشقانه می‌نویسد، سپس او فریب داده می‌شود و با خواهر بزرگ‌تر دختر که کمتر زیبا است ازدواج می‌کند. نمی‌خواهم بگویم این داستان از کجا در آمد.

من و شما با هم چند سال تدریس کردیم، اما در سمینارهایمان دانشجویان را مجبور نساختیم تا در مورد رمان‌ها و شخصیت‌های طبقه‌ی پایین زیاد صحبت کنند. داشتن یک قهرمان از طبقه‌ی پایین در اینجا بسیار تعمدی است. زمانی که مشغول نوشتن رمان بودم، ویراستار انگلیسی من از من پرسید که آیا شخصیت‌هایی از طبقه‌ی متوسط را هم در رمان لحاظ کرده‌ام. من در مورد اینکه شاید یک شخصیت از طبقه‌ی متوسط را به‌عنوان دوست مولوت قرار دهم فکر کرده بودم، اما فوراً جواب دادم: «نه، در این رمان هیچ شخصیت طبقه‌ی متوسطی در کار نخواهد بود.» در این داستان هیچ شخصیتی مانند شخصیت لوین در آنا کارنینا، نظاره‌گر فرودستانی که درو می‌کنند و به کارشان معنا می‌بخشند، نیست. اتفاقات رمان من تماماً در میان فرودستان رخ می‌دهد.

البته آن‌ها دقیقاً فرودست نیستند، بلکه روستاییانی هستند که به شهر مدرن وارد شده‌اند. این رمان در مورد زندگی در شهر مدرن است و شخصیت‌ها در آن ممکن است فقیر باشند، اما از بسیاری جهات بسیار مدرن هستند. مشکل آن‌ها کنار آمدن با فردیت، خودخواهی و خودمداری و عقل‌گرایی اقتصادی شهری است؛ آن‌ها که سخت و تزلزل‌ناپذیرند، می‌توانند موفق شوند و آنان که همانند مولوت سردرگمند، موفق نیستند. اما آیا مولوت واقعاً به دنبال موفقیت است؟

 

* ممکن است این همان چیزی باشد که می‌خواستید در مورد طبقه‌ی کارگر بگویید؟ در قالب ترکیب داستان می‌دانم که در مورد دوستی بین مولوت و فرهاد به دنبال بیان چه چیزی هستید، دوستی آن‌ها به بیشتر قسمت‌های رمان نظم می‌دهد. به لحاظ ساختاری، تناظر خفیفی با اسنو،[۵] به این معنا که نماینده‌ی چپی‌ها باشد وجود دارد: کُرد علوی‌ای که می‌توان گفت موفق‌تر و شاید قهرمان‌تر از مولوت است، مولوتی که به لحاظ سیاسی «میانه‌رو» به‌حساب می‌آید.

- جورج لوکاس می‌گوید بهترین نویسندگان رمان تاریخی، شخصیت‌هایی را خلق می‌کنند که می‌تواند جذب هر دو طرف دعوا در جامعه‌شان شوند؛ او می‌گوید این امر در صورتی امکان‌پذیر است که آن شخصیت‌ها تعهدات سیاسی، ایدئولوژیکی و اخلاقی سفت و سخت نداشته باشند و اندیشه‌هایشان انعطاف‌پذیر و «نرم» باشد؛ مولوت در این الگو قرار دارد.

 

* شما خواننده را با این احتمال که این داستان می‌رود که داستانی در باب ظهور اسلام‌گرایی باشد دست می‌اندازید. مولوت یقیناً به اسلام‌گرایی گرایش دارد، اما یک دوست چپ‌گرا هم دارد و پسر عموهای او هم به نوعی فاشیست هستند؛ بنابراین آیا او واقعاً شخصی میانه‌رو است؟

- من به پیروی از استاندال آینه‌ای را در برابر جامعه نگه داشته‌ام. اگر مولوت بیش از اندازه متعصب باشد، نمی‌تواند به ملاقات یک مرد عاقل مسلمان برود و همچنین به مکالمات دوستان مارکسیست علوی‌اش گوش دهد و پوستر پخش کند.

....

* شما زمان زیادی را در رمان صرف ماجراهای فرهاد و سپس مولوت به‌عنوان بازرسان برق می‌کنید، آیا سعی داشتید خواننده را متوجه زیبایی این حرفه بکنید؟

- این رمان بسیار به دیرینه‌شناسی زندگی روزمره به سبک و سیاق فوکو می‌پردازد، اما در واقع همه‌ی آن‌ها اتفاقاتی بودند که برای خودم رخ دادند. درست پیش از تعطیلات ده‌روزه، برق من قطع شد، پس از آن ناگهان کسی بر در کوبید (این اتفاق در سال ۱۹۹۵ افتاد). بازرس برق مرا به جای آورد، او یک چپ‌گرای سابق بود و به من در مورد شغلش همه‌چیز را گفت. بعد از آن یک بررسی دوباره انجام دادم: مصاحبه‌های زیادی با بازرس‌ها و مهندسان بازنشسته‌ی برق انجام دادم و اطلاعات زیادی را در مورد تولید برق و توزیع آن و کلاهبرداری و البته خصوصی‌سازی جمع‌آوری کردم.

 

* به نظر من در بازنمایی طبقه‌ی کارگر یکی از چیزهایی که برای بیان آن تلاش کردید جنگی بسیار آرام علیه کلیشه‌ها بود.

یکی از کارهای کلاسیک در این ژانر، رمانی است که آن را می‌ستایم: «صد سال تنهایی»؛ این رمان با مردمانی آغاز می‌شود که خود خانه‌هایشان را می‌سازند. اشیا در این رمان گویی خارج از زمان قرار دارند و بعد روستایی پا به عرصه‌ی وجود می‌گذارد، ناگهان همه در روستا در حال نواختن پیانو هستند! ناگهان دیگر فرودست نیستند. داستان با پرشی ناگهانی با طبقه‌ی متوسط مرتبط می‌شود. مولوتی وجود نداشت اگر قرار بود خاله‌اش پیانو بنوازد. شخصیت‌های من با یک درگیری اقتصادی واقعی‌تر دست‌وپنجه نرم می‌کنند. مرحله‌ی بعد آن، یعنی مرحله‌ی زندگی فرهنگی، از فهم و تجربه‌ی آن‌ها خارج است، آن‌ها نه کلکسیون دارند نه فیلم تماشا می‌کنند و نه روزنامه می‌خوانند، آن‌ها بخشی از مراحل شکل‌گیری یک رمان نبودند، آن‌ها در محیطی زندگی می‌کنند که به‌خودی‌خود هرگز به یک رمان شکل نمی‌بخشد؛ این چالش من بود.

وقتی دیگران می‌گویند که مولوت یک فرودست یا یک فلانور (پرسه‌زن) از طبقه‌ی پایین است، این مرا خوشحال می‌کند. ابداع بودلر و استفاده‌ی متفاوت او از این کلمه امکان دیدن فقر زندگی شهری را فراهم آورد. من از پرسه‌زنی بی‌پایان، زل زدن به شیشه‌ی مغازه‌ها و این‌ها خوشم می‌آید، اگرچه فلانور هم در نهایت شخصیتی از طبقه‌ی بالا محسوب می‌شود. این خلأ در رمان، چالش من به‌حساب می‌آید؛ مولوت تمام آن چیزهایی را که رمان را پر می‌کند، ندارد: جواهرات پرزرق‌وبرق، زیرسیگاری‌ها، تبلیغات، مبلمان؛ این مشکل در زمانی که برای نوشتن این رمان با خود کلنجار می‌رفتم، کشمکش درونی من بود.

 

 

 


[۱] - بروس رابینز (BRUCE ROBBINS) استاد دپارتمان زبان انگلیسی و ادبیات تطبیقی در دانشگاه کلمبیا است.

[۲] A Strangeness in My Mind

[۳] Museum of Innocence 

[۴] the style indirect libre

[۵] Snow

نظر شما