شناسهٔ خبر: 56004 - سرویس دیگر رسانه ها
نسخه قابل چاپ

به مناسبت سوم شهریور، سالروز اشغال ایران از سوی متفقین در جریان جنگ جهانی دوم: آذوقه شهر را از گندم تا پیاز، قشون اجنبی خریده‌ بود

داستان سووشون سیمین دانشور شاید بهترین و رساترین توصیفی باشد که بتوان از تاریخ اجتماعی مصادف با اشغال ایران از سوی متفقین پس از پایان جنگ جهانی دوم بازجست؛ بازتابی غمگنانه از بافت اجتماعی جامعه‌ای که در بحران فرساینده همزیستی با اشغال‌گران، طیفی از واکنش‌ها را تجربه می‌کرد، از واکنش‌های قهرآمیز و سلبی تا واکنش‌های سرشار از کرنش و پذیرش که هر کدام واجد ضربه‌هایی بر پیکره هویت اجتماعی جامعه وقت بود.

آذوقه شهر را از گندم تا پیاز، قشون اجنبی خریده‌ بود

فرهنگ امروز/ نسیم خلیلی: «داداش بیخود لج می‌کنی هر چه باشد اینها مهمان ما هستند همیشه که اینجا نمی‌مانند اگر هم ندهیم خودشان بزور می‌ستانند از قفل یا مهر و موم انبارهای تو که نمی‌ترسند. بعد هم مفت که نمی‌خواهند، پول می‌دهند. من هرچه در انبارهایم بوده چکی فروخته‌ام... پیش قسط سبزه را هم که هنوز دانه نبسته گرفته‌ام. هرچه باشد صاحب‌اختیار آنها هستند. یوسف گفت: «مهمان ناخوانده‌بودنشان تازگی ندارد خان‌کاکا... از همه بدتر احساس حقارتی است که دامنگیر همه‌تان شده... همه‌تان را در یک چشم به هم زدن کردند دلال و پادو و دیلماج خودشان. بگذارید لااقل یک نفر جلو آنها بایستد تا توی دلشان بگویند: خوب آخرش یک مرد هم دیدیم.»

این تکه از داستان سووشون سیمین دانشور شاید بهترین و رساترین توصیفی باشد که بتوان از تاریخ اجتماعی مصادف با اشغال ایران از سوی متفقین پس از پایان جنگ جهانی دوم بازجست؛ بازتابی غمگنانه از بافت اجتماعی جامعه‌ای که در بحران فرساینده همزیستی با اشغال‌گران، طیفی از واکنش‌ها را تجربه می‌کرد، از واکنش‌های قهرآمیز و سلبی تا واکنش‌های سرشار از کرنش و پذیرش که هر کدام واجد ضربه‌هایی بر پیکره هویت اجتماعی جامعه وقت بود. دو سر این طیف از واکنش اجتماعی را به خوبی می‌توان در دیالوگ‌های میان خان‌کاکا - به عنوان نماینده طیف کرنش‌گر در برابر متفقین اشغالگر - و یوسف - به عنوان نماینده ایرانیان معترض و آرمان‌گرا- در جا به جای قصه سیمین دانشور به تماشا نشست وقتی خان‌کاکا از لزوم تامین آذوقه قشون بزرگ متفقین سخن می‌گوید و یوسف به گرسنگی رعیت ایرانی می‌اندیشد.

خان‌کاکای قصه تاریخ اجتماعی دانشور بر این باور است که چون آذوقه و بنزین برای خارجی‌های مستقر در ایران واجب‌تر از توپ و تفنگ است، باید از سهم مردم هم گذشت اما یوسف، آرمان‌گرایانه، به بحران‌هایی می‌اندیشد که حضور بیگانگان در میان مردم شهرش آفریده‌ است: «به مک‌ماهون گفتم بله جانم، مردم این شهر شاعر متولد می‌شوند اما شماها شعرشان را کشته‌اید. گفتم پهلوان‌هایشان را اخته کرده‌اید. حتی امکان مبارزه هم باقی نگذاشته‌اید که لااقل حماسه‌ای بگویند و رجزی بخوانند... گفتم سرزمینی ساخته‌اید خالی از قهرمان. گفتم شهر را کرده‌اید عین گورستان.» چنانکه پیداست در میان دو سر طیف واکنش ایرانیان نسبت به حضور اشغالگران گروه دیگری را هم باید اضافه کرد؛ گروهی که از خمودگی و رنج معنوی و فکری جامعه‌ای تحت اشغال سخن می‌گوید و می‌رنجد و برمی‌آشوبد و اندوهگین است که هموطنانش دلال و دیلماج و پادوی اشغالگران شده‌اند تا بتوانند کمی بهتر از دیگران زندگی کنند.



از مرض آب‌انبار وکیل تا زنی که شکمش را می‌درد
افزون بر این دانشور در قصه خود تصاویر مستندی از معضلاتی را ترسیم کرده‌ است که مردم حضور بیگانگان و اشغال ایران را مسبب اصلی آن می‌دانستند مهم‌ترین آنها، موضوع بغرنج قحطی و ولع مردم برای به چنگ آوردن نان سالمی برای خوردن است که از فصل آغازین روایت خود می‌نمایاند و دیگری اشاره به امراضی که مردم معتقد بودند از قشون خارجی به میان مردم شهر سرازیر شده‌است مثلا یکی از کارگرانی که آمده‌است طبق‌های نذری زری قصه را به دیوانه‌خانه و زندان ببرد، ضمن مطالبه نان به جای پول برای دستمزد خود، تلویحا به سختی‌های پیش‌رو برای به دست‌آوردن لقمه‌نانی برای خانواده اشاره می‌کند و چنین می‌گوید که: «راه من دورتر است، ولی باشد. او بچه‌اش مرض گرفته. همین مرضی که می‌گویند قشون خارجی، نطفه‌اش را تو آب‌انبار وکیل ریخته» بعد نومیدانه از احتمال قاپیدن نان‌ها در مسیر خانه تا دارالمجانین سخن می‌گویند که همه اثرات مهلک گرسنگی مردمی‌ست که آذوقه‌شان به قشون متفقین می‌رسد.

ماجرای قحطی را البته در بسیاری از کتاب‌های تاریخ اجتماعی که دهه بیست را در روایت‌های خود تصویر کرده‌اند می‌توان به روشنی به تماشا نشست؛ یکی از مهم‌ترین این کتاب‌ها شکرتلخ جعفر شهری است؛ داده‌های این کتاب در کنار داده‌های روایت‌هایی که در شهرهایی جز تهران می‌گذرند به خوبی نشان می‌دهد که بحران قحطی بحران بزرگی‌ است که هستی مردم را همزمان با اشغال سرزمینشان از سوی متفقین آرام‌آرام می‌بلعیده‌ است. این کتاب و کتاب‌های مشابه روایتی‌ست مستند از تاثیرات منفعت‌جویی‌های شخصی ملاکین بزرگ و هراسان از بحران‌های برخاسته از بلوای جنگ، که گندم و غله زمین‌های پهناور خود را به جای آنکه به مردم تهی‌دست برسانند، به ارتش روسیه و انگلیس می‌فروختند و این بحران اجتماعی، به بحران‌های زیستی بزرگ‌تری در میان مردم تنگدست منجر می‌شد؛

جعفر شهری قصه خانواده گرسنه‌ای را در راه تهران به اسفهان روایت می‌کند که شاید مهلک‌ترین تصویر از قطحی سال‌های اشغال ایران از سوی متفقین باشد: «به طوریکه ساکنین قریه می‌گفتند این زن به اتفاق شوهر و سه فرزند خردسال خود که دو پسر و یک دختر بوده از فشار قحط و گرسنگی از ده مجاور حرکت کرده به جهت تحصیل قوت و غذا به طرف این آبادی عزیمت می‌کنند پس از اندکی طی طریق پسر بزرگ که از فشار گرسنگی به جان آمده بوده از پدر استمداد می‌کند و چون جواب یاس می‌شنود و کاملا ناامید می‌شود توان خود را از دست داده به زمین می‌افتد و پدر که در برابر چشم خویش مرگ فرزند ملتمس خود را می‌نگرد او نیز دچار فجئه گردیده به او می‌پیوندد. زن که مرگ فرزند و شوهرش را یکی پس از دیگری می‌نگرد و از طرفی پسر میانی خود را مشاهده می‌کند که از مرگ پدر و برادر به دامن او آویخته کم مانده از حیات ساقط گردد و خود نیز دیر یا زود بدانها خواهد پیوست ناگهان دچار جنون آنی گردیده فریاد می‌زند اکنون که پسر دیگرام باید به پدر و برادر ملحق شود بهتر آنست که گلابتون دخترم را هم به نزد آنها بفرستم و سنگی از زمین برداشته به سر دختر معصوم سه‌ساله‌اش می‌کوبد و دیوانه‌وار به طرف او حمله‌ور گردیده با دندان قسمتی از گوشت بدن او را کنده به دهان پسر دوم در حال نزع می‌فشرد که در اثر این کار او را نیز هلاک می‌کند سپس خندان و ترنم‌کنان خود را به این آبادی می‌رساند و مردم را به دور خود جمع کرده جریان را با آب و تاب برایشان شرح می‌دهد و برای آنکه صدق گفتار خود را به ثبوت برساند اهل آبادی را به سر نعش آنها می‌برد و در مراجعت وقتی مردم جنازه آنها را که در گونی و پارچه بسته از پشت الاغ‌ها به زمین می‌گذارند دیوانگیش به حد اعلا می‌رسد که با چنگال چنان سبعانه شکمش را از هم می‌درد که تمام محتویات اندرونش بیرون می‌ریزد و خود را بر سر نعش دیگران می‌افکند.»



رنج مردم منطقه قحطی زده

ایرج ذوقی در کتاب «ایران و قدرت‌های بزرگ در جنگ جهانی دوم»، در بخشی مجزا به طور مبسوط به چرایی عدم محبوبیت انگلیسی‌ها در میان ایرانیان می‌پردازد و از این رهگذر پرده از بحران اشغال ایران در سال‌های پس از جنگ جهانی دوم نیز برمی‌دارد، ارجاع او در این روایت، گزارش‌های یک دیپلمات انگلیسی، به نام سرریدر بولارد است که در گزارشی به تاریخ ۱۹۴۳ به وزارت امور خارجه کشور متبوعش هشدار می‌دهد که بریتانیا به شدت محبوبیت خود را در ایران و نزد ایرانیان از دست داده‌است: «انزجار ایرانی‌ها از انگلیسی‌ها سابقه‌ای طولانی داشت که نقطه آغاز آن در قرن بیستم سال ۱۹۰۷ بود. در آن سال دولت انگلیس نه تنها دست از سیاست سنتی خود یعنی حمایت از ایران در مقابل روسیه برداشت بلکه به اتفاق آن کشور اقدام به تقسیم ایران به مناطق نفوذ نمود. بدبینی و تنفر ایرانیان از انگلستان و انگلیسی‌ها مجددا به هنگام مطرح شدن قرارداد ۱۹۱۹ وثوق‌الدوله – کرزن تشدید گردید. ایرانی‌ها قرارداد ۱۹۱۹ را کوششی از سوی دولت انگلستان برای برقراری تحت‌الحمایگی بر ایران تحت سیطره انگلیسی‌های امپریالیست می‌دانستند.

دو سال بعد هم ایرانی‌ها انگلستان را متهم کردند که کودتای ۱۹۲۱ را در ایران علم کرده‌ است و در سال‌های بعد نیز مساله نفت و تجدید قرارداد دارسی پیش آمد و بالاخره هجوم سربازان انگلیسی به ایران در اوت ۱۹۴۱ (شهریور ۱۳۲۰) و اشغال کشور و کوشش مجدانه آنها برای کمک‌رسانی به شوروی که منجر به کمبود و قحطی مواد غذایی در ایران شده بود. اعتبار و نفوذ انگلیسی‌ها بعد از اشغال ایران ظاهرا رو به افزایش داشت ولی شهرت و محبوبیت بریتانیا به سرعت رو به کاهش می‌گذاشت. آن دسته از بازرگانان و مالکان وابسته به طبقه حاکم که می‌خواستند از اوضاع بحرانی ناشی از جنگ استفاده کرده و با احتکار اجناس و مواد مورد نیاز مردم مال‌اندوزی نمایند با انگلیسیها مخالف و از آنها متنفر و منزجر بودند چرا که انگلیسیها برای پیشگیری از اغتشاش و شورش مردم اقدام به جیره‌بندی کالاهای اساسی مورد نیاز مردم کرده و در آن باره کنترل شدیدی به عمل می‌آوردند. توده مردم ایران نیز یا در مقابل مسایل روز بی‌تفاوت بوده و توجهی به آن نداشتند و یا انگلستان را برای فساد و بی‌کفایتی دولتهای ایران سرزنش می‌کردند. اصولا سالها بود که انگلیسیها در مورد هر مساله و مشکلی که برای ایران پیش می‌آمد ملامت می‌شدند»

اما نکته جالب در این روایت تکمله‌ای ست که نویسنده برای ارایه چشم‌اندازی روشن‌تر از حیات انگلیسی‌ها در ایران به گزارش خود افزوده‌است تکمله‌ای که می‌توان از آن چنین نتیجه ‌گیری کرد که بار معنوی رنجی که مردم از انگلیسی‌ها می‌کشیده‌اند گاه از بار فیزیکی و ملموس آن بیشتر بوده‌است چنانکه ذوقی در ادامه به بی‌گناهی اشغالگران انگلیسی اشاره می‌کند و می‌نویسد: «ناگفته نباید گذارد که در بعضی مواقع نیز انگلیسی‌ها مقصر نبوده و گناهی نداشتند ولی همچنان بار ملامت را به دوش می‌کشیدند. مثلا انگلیسی‌ها به علت کمبود غله در منطقه اشغالی خود گندم را به تهران حمل می‌کردند تا مردم پایتخت را راضی نگهدارد. ولی در عین حال روس‌ها از حمل مازاد بر احتیاج خود از آذربایجان به تهران جلوگیری می‌کردند ولی با این حال عقیده عمومی دست انگلیس را در کار می‌دیدند و انگلیسیها را مقصر می‌دانست.»

اگر این تکمله را در کنار انگاره‌هایی قرار دهیم که سرکلارمونت اسکرین، دیپلمات انگلیسی سال‌های جنگ جهانی دوم، درباره هویت و مشی ملاکین ایرانی مطرح می‌کند، تا اندازه زیادی شاهد هم‌خوانی این دو نظریه درباره وجه منفی معنوی اشغالگران در برابر ضررهای ملموس‌شان خواهیم شد؛ اسکرین که در سال‌های اشغال متفقین در ایران می‌زیسته‌ است درباره مالکان ایرانی - خان‌کاکاهای تاریخ اجتماعی - این تعابیر را در کتابش مطرح می‌کند: «برای ایرانی‌ها معنای آزادی این نیست که از چنگ مداخلات بیگانگان آزاد باشند  زیرا مخالفت با اینگونه مداخلات هرگز پایدار نبوده‌است بلکه این است که در بهره‌برداری از منافع انسانی و مادی خود آزاد باشند و این گونه آزادی نیز در میدان چنین از آب درآمده است که زورمندان دارایی خود را نگاه دارند و بر آن بیفزایند و برای ایرانی های هوشمند معنای این آزادی آن است که ثروت جمع کنند و هر دو دسته نیز این دو کار را به زیان دهقانان که پراکنده و دارای نژادهای گوناگون و از لحاظ سیاسی قابل تشکل نیستند، صورت می دهند.»

و البته در این میان جالب است که ایرانیان به این برداشت‌های دیپلمات انگلیسی نیز پاسخ داده‌اند و او در روایتش به این پاسخ‌ها به اجمال اشاره می‌کند و می‌نویسد: «دوستان ایرانی من می‌گفتند همه اینها که گفتی درست بود ولی به علت کارهای خلاف شما انگلیسی‌ها و روس‌ها است که ما اینطور شده‌ایم نه گناه ما از زمان ناپلئون یا به هر حال از سال ۱۸۲۸ که روسیه معاهده ترکمانچای را به ما تحمیل کرد موقعیت بین‌المللی ما ضعیف شده و وضع داخلی ما به سبب فشارهایی که دو امپراطوری رقیب به ما وارد آوردند شوریده گشت یعنی به علت فشار شما و روسیه که یکی از مرزهای شمال و دیگری از سرحدات جنوب به ما فشار می‌آوردید چنین شد.» در هر حال هر چند این پاسخ نوعی توجیه به نظر می‌رسد اما در عین حال برخی روایت‌ها از تاریخ اجتماعی نشان می‌دهد که همه ایرانیان نیز چنانچه اسکرین توصیف می‌کند، نبوده‌اند هر چند که آدم‌هایی که او روایت می‌کند، در میان ملاکین ایرانی وجود خارجی داشته‌اند؛ از این منظر می‌توان گفت یوسف روایت سووشون هم که از جمله ملاکان بزرگ شیراز در روزهای سخت قحطی نان و غلات در جنگ جهانی معرفی شده‌است، از معدود ثروتمندانی است که منفعت و سعادت دهقانان را هم در نظر دارد و از این رو دلاورانه در برابر اصرار هم ایلی‌ها و اقوام دور و نزدیکش برای فروش محصول گندم به نیروهای خارجی مستقر در شیراز مخالفت و مقاومت می‌کند و در برابر این پیشنهاد که هر چه آذوقه دارید به ما بفروشید حتی درونکرده‌ها با صراحت و روحیه‌ای مردم‌دوستانه می‌گوید: «آذوقه می‌خواهید که بدهید به قشون خارجی و عوضش اسلحه بگیرید و بیفتید به جان برادرها و هم‌وطنهای خودتان؟» که در واقع اشاره اوست به اوضاع پیچیده و رنج‌آور زمان جنگ، جنگی که علیرغم بی‌طرفی ایران، پایش به خاک ایران هم گشوده شده‌بود و تنها یاری مردم برای بهبود اوضاع و همزیستی مشفقانه‌تر بود که می‌توانست از وخامت اوضاع بکاهد.


قهرمان قصه در برابر اتهام احتکار چنین می‌گوید: «سهم رعیتم را تمام و کمال می‌دهم و مازادش را می‌آورم شهر. به جای بی‌انصاف‌هایی که هم سهم رعیت و هم خوراک مردم هموطنشان را فروخته‌اند به قشون خارجی. ما پنج نفریم و همه‌مان هم ملاک عمده‌ایم و دوتامان عضو انجمن شهرند، هم‌قسم شده‌ایم که آذوقه شهر را در اختیار بگیریم. شهردار را هم موافق کرده‌ایم.{...} حاکم هم هرچه باشد آدم است. رضا می‌دهد که جلو قحطی گرفته شود و سروصداها در این گوشه از مملکت بخوابد.» این گوشه از مملکت در روایت سووشون، احتمالا اشاره نویسنده به یک منطقه تاریخی و جغرافیایی است که در منابع از آن تحت عنوان حوزه جنوبی نام برده می‌شود که در مقابل شمال ایران -آذربایجان و گیلان و مازندران و شمال خراسان که در اشغال روسیه بوده‌است- تحت اشغال انگلیسی‌ها بوده‌است و از آن گاه تحت عنوان منطقه قحطی زده نیز یاد می‌شده‌ است؛ محمدقلی مجد در کتاب «ایران پل پیروزی؛ سرزمین قحطی» در بخشی مجزا به این منطقه اشاره می‌کند و اسناد و نامه‌های متعددی در وصف زندگی بغرنج مردم این منطقه گزارش می‌دهد که نشان می‌دهد همه اقشار مردم و حتی خود انگلیسی‌ها از وضعیت رنج‌آور اقتصادی در جامعه وقت، متاثر بودند؛ از جمله نامه‌ای که شرکت قالیبافی کرمان به شرکت قالیبافان کرمان در نیویورک می‌فرستد و از قالیبافان گرسنه و نحیفی سخن می‌گوید که دیگر چندان توان و انگیزه‌ای برای قالی بافتن ندارند: «امروز مردم بینوا مجبورند همه دار و ندارشان را برای تهیه کمی نان بدهند.{...} باورکردنی نیست ایران می‌تواند یکی از خوشبخت‌ترین کشورهای دنیا باشد. کشور پهناور، جمعیت اندک و قانع، خاک حاصلخیز، منابع معدنی غنی و نظایر اینها دارد ولی همه چیزش وارونه شده‌است. خدا کند این دوران هم بگذرد اوضاع این کشور بد و بدتر شده و چیزی جز سختی‌ها و گرفتاری نمی‌بینم. کارکردن با جماعت قالیبافان گرسنه و نحیف لطفی ندارد...گاهی آدم احساس می‌کند در بعضی محله‌ها طبقه کارگر را حتی آدم حساب نمی‌کنند...همان بهتر که هر چه زودتر از گرسنگی بمیرند.» همزمان نامه‌ای هم از یک انگلیسی مقیم شیراز گزارش شده‌است که از قیمت‌ فزاینده اجناس به ستوه آمده و می‌نویسد: «قیمت‌ها مثل برق و باد بالا رفته و اوضاع بر وفق مراد نیست... یک پاکت یک پوندی چای را ۱۲ شیلینگ می‌خریم، به همین دلیل ندرتا چای می‌خوریم. قیمت کره سر به فلک کشیده. دولت بریتانیا دخالتی نمی‌کند اما به نظرم مجبور است بالاخره گامی بردارد و قیمت‌ها را مهار کند.

مردم فقیر و تنگدست شهر گرسنه هستند...» و روایت سیمین دانشور در قصه‌اش که رنج مردم قحطی‌زده شیراز را در سالهای اشغال ایران از سوی متفقین نقل می‌کند، تایید همان چیزی‌ست که اسکرین پیش از این درباره رویکرد ایرانیان نسبت به آزادی و تعامل اقتصادی در کتاب خود نوشته‌ است به این ترتیب قصه دانشور با سفره مراسم عقدکنانی آغاز می‌شود که در وسط آن، نان برشته‌ای به رنگ گل قرار داده شده  که خط روی آن با خشخاش و با این متن پر شده‌ است: «تقدیمی صنف نانوا به حکمران عدالت‌گستر» خطی که با زعفران و سیاهدانه نقطه‌گذاری شده و دورتادور آن عبارت مبارک‌باد خوشنویسی شده و زری، قهرمان زن قصه با خود می‌اندیشد: «در چه تنوری آن را پخته‌اند؟ چانه‌اش را به چه بزرگی برداشته‌اند؟ چقدر آرد خالص مصرف کرده‌اند؟ و آن هم به قول یوسف در چه موقعی؟ در موقعی که می‌شد با همین یک نان یک خانوار را یک شب سیر کرد. در موقعی که نان‌خریدن از دکان‌های نانوایی کار رستم دستان بود. در شهر همین اخیرا چو افتاده بود که حاکم برای زهر چشم گرفتن از صنف نانوا می‌خواسته‌است یک شاطر را در تنور نانوایی بیندازد چون هر کس نان آن نانوایی را خورده، از دل‌درد مثل مار سرکوفته به پیچ و تاب افتاده مثل وبازده‌ها عق زده می‌گفتند نانش از بس تلخه قاطی داشته رنگ مرکب سیاه بوده. اما باز به قول یوسف تقصیر نانواها چه بود؟ آذوقه شهر را از گندم تا پیاز قشون اجنبی خریده‌بود و حالا ... » در این میان باید پرسید سهم حاکم شهر با آن سفره مجلل عقدکنان و پذیرفتن آن نان برشته در اوج روزهای گرسنگی مردم در کنار متقفین اشغالگر چقدر بوده است؟ کمتر یا بیشتر؟

ایبنا

نظر شما