فرهنگ امروز/ آبتین گلکار: کتابها و مقالاتی که دربارهی فئودور داستایِفسکی*، آثار و اندیشههای او به زبانهای مختلف نوشته شده، قابل شمارش نیست. پژوهشگران اعماق متون او را کاویده و ریزترین جزئیات آنها را تحلیل کردهاند. به نظر میرسد دیگر نمیتوان حرف چندان تازهای از آثار او بیرون کشید و درس چندان تازهای از او گرفت، اما با دوبارهخوانی آثار او گاه با مسائلی روبهرو میشویم که هنوز پاسخ قطعی و روشنی برایشان پیدا نشده و ما نیز همانند قهرمانان داستایفسکی بر سر دوراهی قرار میگیریم که در چنین شرایطی چه تصمیمی باید گرفت؟
یکی از مضمونهای مکرر و دوراهیهای اخلاقی در آثار داستایفسکی مسئلهی برخورداری از «حق» زیر پا گذاشتن اصول انسانی و قواعد عرف و جامعه است. این مسئله از جمله در رمان «جنایت و مکافات» بسیار بارز به چشم میخورد. در نگاه نخست واضح و روشن به نظر میرسد که راسکولنیکوف «حق» نداشته است پیرزن رباخوار را فارغ از اینکه چه موجود پست و زیانآوری برای جامعه بوده به قتل برساند؛ در نهایت نیز اشتباه خود را میپذیرد و مکافات عمل خود را میبیند. ولی قضیه به این سادگیها هم نیست، با بازسازی موقعیت در زمان و مکان خودمان شاید ماجرا بهتر روشن شود؛ فرض کنید فرزندتان به بیماری صعبالعلاجی دچار شده و نیازمند داروهای خارجی بیاندازه گرانقیمت است، کسی را میشناسید که کارش احتکار دارو و فروش آن به چند برابر قیمت است. اگر امکان قتل او و دستیابی به داروهایش را داشته باشید، آیا این کار را انجام نمیدهید و چنین توجیهی نمیآورید که «چنین موجود کثیفی لیاقت زندگی ندارد»؟ لزوماً هم نباید مرتکب قتل شد، اگر امکان دستبرد زدن به انبار او را داشته باشید این کار را انجام نمیدهید؟ یا حتی سادهتر، اگر در خیابان ببینید که بستهی دارو از جیب او بیرون افتاد، یواشکی آن را برنمیدارید؟ نفس عمل ناپسند شما در هر ۳ مورد یکی است، ولی اگر به پرسش سوم پاسخ مثبت بدهید و به پرسشهای قبلی پاسخ منفی، علت را قاعدتاً فقط باید در ترس از مجازات جست و نه در باور شما به اینکه کاری مخالف با اصول اخلاق و انسانیت انجام میدهید. وجدان، احساس و حتی عقل شما با استناد به اینکه احتکار دارو جنایت است، شما را «محق» جلوه میدهند، عمل ناپسند شما را توجیه میکنند و حتی به شما میقبولانند که عملی عادلانه انجام دادهاید: دارو را از محتکر ستانده و به نیازمند رساندهاید.
ولی در آخر راسکولنیکوف همین کار را کرده بود. او هم در مقالهاش از ریختن خونی صحبت کرده بود که وجدان آن را مجاز میشمرد و قربانی خود را برای آزمودن همین نظریه انتخاب کرده و کشته بود. از دید داستایفسکی اینجا تنها چیزی که ممکن است بر نادرست بودن انتخاب راسکولنیکوف صحه بگذارد، حکم مذهب است، آن هم مذهب فینفسه و نه باواسطهی ترس از عقوبت عمل؛ مذهبی که عمل شما را باز فینفسه ناپسند میشمرد، فارغ از آنکه در چه شرایطی و علیه چه کسی انجام گرفته باشد.
دوراهی و کشمکشهای اخلاقی مشابهی در رمان «شیاطین» داستایفسکی (که عنوان آن بهصورت «اجنه» و «جنزدگان» هم ترجمه شده است) نیز رخ مینماید. پیش از داستایفسکی، ایوان تورگنیف در رمان «پدران و فرزندان» (۱۸۶۲) به ظهور اندیشههای نیهیلیستی در روسیه و عدم پایبندی هواداران این مشرب فکری به بنیادیترین ارزشهای اخلاقی و انسانی اشاره کرده بود. نیهیلیسم در کمتر از یک دهه پس از انتشار اثر تورگنیف پیامدهای عملی خود را نشان داد و رمان داستایفسکی نیز بر اساس ماجرایی واقعی در همین عرصه نگاشته شد: سرگِی نچایِف، یکی از نخستین بنیانگذاران تروریسم انقلابی در روسیه، در سال ۱۸۶۹ دانشجویی به نام ایوان ایوانوف را که همفکر و هممسلک خود او بود ولی در یکی از تصمیمگیریهای گروه با رأی جمع مخالفت کرده بود، به قتل رساند، با این توجیه که در یک سازمان انقلابیِ زیرزمینی باید نظم و اطاعت کامل حکمفرما باشد و هرگونه تخطی از این اصل باید به شدیدترین شکل مجازات شود؛ دقیقاً الگویی شبیه به قتلی که راسکولنیکوف مرتکب شد، البته راسکولنیکوف نیهیلیست نبود، ولی این ایده که شخصی خود را محق بداند تا انسان دیگری را در راه هدفی که خود میپندارد ارزشمند است به قتل برساند، همان ایدهی راسکولنیکوف است.
داستایفسکی در رمان «شیاطین» به بازسازی همین واقعه میپردازد و خواننده را بر سر این دوراهی میگذارد که مرز «محق» بودن انسان در قبال تصمیمگیری دربارهی سرنوشت دیگران کجاست. آیا در راه رسیدن به هدفی، گیریم حتی بسیار والا، میتوان جان انسانی دیگر را گرفت؟ اصلاً قتل و جان ستاندن را کنار بگذاریم، آیا در شرایط مشابه میتوان مال انسانی دیگر را گرفت؟ میتوان فرضاً به او سیلی زد؟ میتوان به او تلنگر زد؟ میتوان به او تهمت زد؟ میتوان به او توهین کرد؟ مسئلهی اصلی در شدت و ضعف این واکنشها نیست، در نفس قضیه است که فرد تا کجا «حق دارد».
داستایفسکی دامنهی این شدت و ضعف را در رمان «برادران کارامازوف» به اوج میرساند و پاسخی قاطع هم به پرسشی که مطرح میکند، میدهد؛ ایوان کارامازوف در این رمان عبارتی بر زبان میآورد که در تمام جهان تبدیل به جملهی قصار شده است: «هماهنگی والا ارزش حتی یک قطره اشک کوچک یک کودک زجردیده را هم ندارد.» فهم معنای این عبارت در زبان فارسی شاید به علت غریب بودن ترکیب «هماهنگی والا» قدری دشوار باشد. منظور از «هماهنگی والا» آرمانشهری است که در آن «مادهگوزن در کنار شیر آرام میگیرد و مقتول برمیخیزد و قاتلش را در آغوش میکشد»؛ جهانی که همهچیز آن سر جای خود است، ظلمی به آن راه ندارد و در یک کلام، سرزمینی که بشر شاید از آغاز خلقت در پی رسیدن به آن است. بنا به نظر داستایفسکی، روا نیست آفرینش چنین آرمانشهری مستلزم ریخته شدن حتی یک قطره اشک مظلومانه از چشم کودکی باشد؛ به عبارت دیگر، «هدف وسیله را توجیه نمیکند»، حتی هدفی چنان والا با بهایی چنین ناچیز. باز مسئله در ناچیز بودن یا شدت و ضعف ظلم و بیعدالتی نیست، در نفس قضیه است که کسی خود را «محق» بداند برای ساخت آرمانشهر، اشک کودکی را جاری کند یا نه.
دوباره میتوان مسئله را در شرایط ملموستر و امروزیتر به شکل پیچیدهتری درآورد: در کتاب «نیایش چرنوبیل» سوتلانا آلکسیویچ (برندهی نوبل ادبی امسال از کشور بلاروس) حکایت شده است که هنگام انفجار نیروگاه اتمی چرنوبیل شمار زیادی امدادرسان برای خاموش کردن آتش و مهار خرابیها به جایی اعزام میشوند که در معرض مرگبارترین تشعشعات مواد رادیواکتیو قرار داشت و البته این مسئله از آنان پنهان نگه داشته شده بود، بسیاری از امدادرسانان جان خود را از دست دادند و بعدها از آنان و خانوادههایشان بهعنوان قهرمان و منجی تجلیل شد؛ ولی آیا کسی «محق» است آگاهانه انسانهایی را به کام مرگ بفرستد ولو در شرایط اضطرار و با هدف نجات میلیونها انسان دیگر (با علم به اینکه اگر حقیقت به امدادرسانان گفته میشد، ممکن بود بسیاری از آنان از انجام این کار سر باز بزنند و با علم به اینکه عدم پنهانکاری ممکن بود به بهای جان میلیونها انسان دیگر تمام شود)؟
باز مسئلهی «دل قوی داشتن» و غلبه بر احساسات و منطقی تصمیم گرفتن نیست، منطق شاید حکم بدهد که جاری ساختن اشک یک کودک یا حتی کشتن او برای ساختن آرمانشهر مجاز است؛ ولی در آثار داستایفسکی بحث منطق و سنجیدن سود و زیان مطرح نیست، بحث تفکر فلسفی است دربارهی نحوهی تصمیمگیری ما در شرایط مختلف، بسته به باورها و اصولی که پذیرفتهایم و به آنها پایبندیم. در عمل نیز دیدهایم که نسخهی تجویزی داستایفسکی از استدلالهای منطقی درستتر از آب درآمدهاند: توجیهی که انقلابیون شوروی برای کشتارها و پاکسازیهای خونین دهههای اول انقلاب میآوردند این بود که وجدان انقلابی این خونریزیها را مجاز میشمرد (همان استدلال مقالهی راسکولنیکوف!)، زیرا هدف انقلاب، ساختن جامعهای آرمانی (یا همان «هماهنگی والای» داستایفسکی) است و جان شماری از انسانها در راه رسیدن به چنین هدفی چندان ارزشی ندارد (منطقی هم به نظر میرسد، هرچند دیدیم نظر داستایفسکی بر منطق غلبه کرد، هدف وسیله را توجیه نکرد و شد آنچه شد). مسئله باز هم شمار قربانیان و گستردگی خشونتها و خونریزیها نیست؛ اگر همهی قربانیان را جمع میکردند و برای رسیدن به آرمانشهر نفری یک تلنگر به صورتشان میزدند، باز احتمالاً از دید داستایفسکی هدف وسیله را توجیه نمیکرد، باز عمل غیراخلاقی و غیرانسانی صورت گرفته بود و باز کسی از مرزهای «محق بودن» فراتر رفته بود.
زندگی بر اساس آموزههای داستایفسکی ساده نیست، گاه باید در سادهترین و متعارفترین تصمیمگیریها تجدیدنظر کرد و خیر و شر را با ترازوی تازهای سنجید. حداقل آن است که باید کتابهای او را خواند و باز خواند و دربارهی اندیشهها و مفاهیمشان فکر کرد و دربارهی «محق بودن» خودِ داستایفسکی اندیشید.
* محاسبه تاریخ درگذشت بر پایه تقویم قدیم روسیه
نظر شما