به گزارش فرهنگ امروز به نقل از ایبنا؛ نشر ققنوس به تازگی کتاب «فلسفه آلمانی» به قلم تری پینکارد را با ترجمه ندا قطرویی منتشر کرده است. در این کتاب، به نیمه دوم قرن هیجدهم اشاره شده که فلسفه آلمانی مدتی به جریان مسلط بر فلسفه اروپایی تبدیل شد. این جریان شیوه تفکر درباره طبیعت، دین، تاریخ بشر، سیاست و ساختار ذهن، و همچنین نحوه تلقی انسان از خود را نه تنها در میان اروپاییان، بلکه در میان مردم سراسر جهان تغییر داد.
پینکارد در کتاب خود به شکوفایی رمانتیسیسم و ایدئالیسم تا نقدهای متفکران پساکانتی همچون شوپنهاور و کییرکگور را دنبال میکند.
وی در مقدمه این کتاب نوشته است: «برای سخن گفتن از «آلمانِ» آن دوران همواره باید آن را میان گیومه قرار داد، زیرا علیرغم همه اهداف عملی، در آن زمان چیزی به نام «آلمان» وجود نداشت. «آلمان» تنها حین بازاندیشی گذشته آلمان شد.
با وجود این، فلسفه «آلمانی» که از سال 1781 آغاز شد، برای مدتی به فلسفه مسلط اروپا تبدیل شد و شیوه تلقی اروپاییان و عملاً همه جهان را از خودشان، طبیعت، دین، تاریخ بشر، سرشت دانش، سیاست و بهطور کلی ساختار ذهن انسان، تغییر داد. این فلسفه از آغاز، فلسفهای بحثبرانگیز و همواره دیرفهم بوده و تقریباً همیشه با عنوان آلمانی توصیف میشده استـ آدمی به یاد نخستین سطر از نقد و بررسی ویلیام هزلیت در سال 1816 بر کتابی از فریدریش شلگل میافتد: «این کتاب آلمانی است»ـ و روشن است که لفظ «آلمانی» گاه برای اشاره به عمق، گاه صرفاً برای اشاره به ابهام و گاه برای متهم کردن نویسنده به تلاش عمدی برای عمق بخشیدن به کار خود از طریق ایجاد ابهام در زبان اثرش به کار میرفته است. اما این واقعیت که اساسا «آلمان»ی در آن زمان وجود نداشت، نشان میدهد که تلاش برای توضیح برآمدن فلسفه آلمانی در این دوران با توسل به صرف «آلمانی» بودنشـ چنانکه گویی «آلمانی» بودن میتواند مستقلاً برآمدن فلسفه «آلمانی» را طی این دوره توضیح دهدـ چه فواید اندکی خواهد داشت. اگر مسائل دیگر را در نظر نگیریم، آنچه «آلمانی» محسوب میشد، خود موضوع بحث و جدل بود و نویسندگان، سیاستمداران، چهرههای عمومی و البته فیلسوفان در این دوره آن را پروراندند.»
از منظر این فیلسوف، پرسشهایی که فلاسفه «آلمانی» در آن دوران از خودشان کردند، همچنان پرسشهای خود ما هستند. در این میان، شاید روش ما در مطرح کردن این پرسشها تغییر کرده باشد و در طول این زمان آموختهایم که پاسخهایی که به این پرسشها میدهیم ممکن است چه عواقب و چه مسائل دیگری را با خود به همراه بیاورند. با این همه، پرسشهای آنها هنوز پرسشهای ما هستند و، به تبع، فلسفه «آلمانی» بخش مهمی از فلسفه مدرن باقی میماند. پس اکنون باید بپرسیم که ربط فلسفه «آلمانی» به «آلمانی» چیست؟
از منظر پینکارد، در نیمه قرن هجدهم، «آلمان» در حال تجربه نوعی افزایش جمعیت شدید بود، و ساختار کشاورزی سنتیاش رفتهرفته تجاری میشد و اقتصادش برای اولین بار در رویارویی با نیروهای توسعهطلبی قرار میگرفت که پیش از آن کار خود را در بخشهای دیگر اروپا آغاز کرده بودند. با این حال، واقعیت سیاسی و اجتماعیاش متفاوت بود و بر پایههای متزلزلی قرار گرفته بود. جنگهای سی ساله در بعضی مناطق تأثیرات بسیار مخربی از خود بر جا گذاشته بود؛ مثلاً جمعیت وورتمبرک (محل تولد هگل) از 445000 نفر در سال 1622، به97000 نفر در سال 1639 کاهش یافته بود. تأثیرات بر اقتصاد ناحیه حتی از این هم بدتر بود؛ اقتصاد آلمان که پیش از این هم تحت تأثیر تغییر مسیر تجارت به اطلس شمالی ضعیف شده بود، در نتیجه جنگ در آستانه فروپاشی قرار گرفت. بهعلاوه، جنگ اختلافات را از تنشهای مذهبی پروتستان/ کاتولیکی به سمت مسائل ارضی کشاند، زیرا شاهزادگان مناطق مختلف علیه امپراتور همپیمان شده بودند (و لذا کارآمدی و حتی موجودیت نهایی امپراتوری مقدس روم را زیر سؤال میبردند). در نتیجه این تحرکات، اقتدار امپراتور زوال و قدرت حکمرانان محلی افزایش یافت.
نویسنده کتاب «فلسفه آلمانی» را در چهار بخش تالیف کرده است. «کانت و انقلاب در فلسفه» بخش نخست این کتاب را تشکیل میدهد. این متفکر در بخش دوم کتاب حاضر به بررسی «ادامه انقلاب: پساکانتیها» پرداخته است و در آن مطالبی درباره ایدئالیسم، و آراء متفکرانی مانند یاکوب، راینهولت، فیشته اشاره شده است. «تکمیل انقلاب؟ هگل» عنوان بخش سوم کتاب است. خوانندگان در این بخش، با پدیدارشناسی روح هگل، تحلیل هگل از ذهن و جهان و طبیعت و روح در نظرگاه هگل آشنا میشوند.
«انقلاب زیر سوال میرود» عنوانی است که نویسنده برای بخش پایانی کتاب خود انتخاب کرده است. در این بخش به تلاشهای شیلینگ برای احیا و بازمگری در ایدئالیسم و تناقضات کانتی و یاس مدرن ذز شوپنهاور و کییرکگور اشاره شده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم: «جستجوی کمال الهی در جهان، به معنای تأمل درباره عشق خداوند به جهان بود که خود آرامآرام بنیان آن تصویر تیره و تاری را که برخی از متفکران مسیحی (و بهطور خاص کالونیستها) از طبیعت بشر عرضه میکردند تحلیل میبرد، تصویری که کسانی ارائه میکردند که این سیاهیها و نواقص دنیوی را حاوی نوعی امکان برای رستگاری در اینجا و اکنون میدانستند و رستگاری را دیگر لزوماً در جهان پس از مرگ جستجو نمیکردند. در چنین فضایی بود که مسیحیان وظیفه خود دانستند که این جهان را در پرتو عشق الهی اصلاح کنند و برای انجام دادن این کار آنها میبایست هم از مسیحیت متعارف و هم از الاهیات روشنفکرانه مسیحی فاصله بگیرند و به حقیقت درون قلبهایشان روی بیاورند تا سلطنت خداوند بر زمین را درک کنند.
بدین وجه، روشنگری سکولار که بر همدردی و همدلی تأکید میکرد بهخوبی با این تفکر مذهبی که میگفت هر کس باید بر اساس تأملات زاهدانهاش بر عشق خداوند به جهان عمل کند، سازگار شد و هر دو بر این مفهوم که انسان باید با تعلیم و تربیت و اتخاذ اصول اخلاقی رهبری زندگی خویش را به عهده بگیرد، توافق کردند، توافقی که به دست آمدنش شاید در ابتدا ساده به نظر نمیرسید. حاصل این ترکیب، شکل جدیدی از فهم خویشتن را به همراه آورد که اگرچه در آغاز اندکی مبهم بود، ولی به هر حال تأثیرگذار بود و به نظر میرسید بهسختی با جهان تکهپاره، سلطهطلب و همسانسازی که مردم محکوم به زندگی در آن بودند، سازگار میشود.»
«فلسفه آلمانی» در 576 صفحه، شمارگان هزار و 100 نسخه، به بهای 42 هزار تومان از سوی بنگاه انتشاراتی ققنوس منتشر شده است.
نظر شما